⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊 ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_سی_
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊
﷽
#معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜
#یار_چهلم🌹
و
#یار_چهل_یکم🌹
💜 #عائذ_بن_مجمع💜
💫 او به همراه پدرش مجمع بن عبدالله در بین راه به امام علیه السلام ملحق شد و حر بن یزید خواست نگذارد، امام علیه السلام فرمود: اینها یاران منند و نباید آنها را از این كار بازدارى.
آنها به امام علیه السلام ملحق شدند و راهنماى آنها طرماح بود؛ و صاحب «حدائق» او را در شمار شهداى حلمه اول ذكر كرده و دیگران گفته اند با پدرش در یك جا شهید شدند و این قبل از حلمه اول در آغاز جنگ بوده است.
📔 ابصار العین، 86.
💚 #منجح💚
🌷شیخ طوسى او را از اصحاب امام حسین علیه السلام ذكر كرده است كه در كربلا با آن حضرت شهید شد. از ربیع الابرار زمخشرى نقل شده است كه حسنیه جاریه امام حسین علیه السلام بود كه او را از نوفل بن حارث خریدارى كرده بود سپس او را به مردى به نام سهم تزویج كرد و از او منحج متولد شد، و مادرش حسنیه در خانه امام سجاد علیه السلام خدمت مى كرد، چون امام حسین علیه السلام به سوى عراق آمد منحج نیز به همراه مادرش به كربلا آمد و در كربلا در آغاز جنگ به شهادت
📕 تنقیح المقال، 3/247.
🏴🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀🏴
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سفر پر ماجرا 45.mp3
6.59M
#سفر_پرماجرا ۴۵
☑️همین جا اونقدر تلاش کن
تا با یه روح خوشگل و سالم متولد بشی.
✨اونوقت استقبال فرشته ها
با نـوایِ قشنگِ "اُدخلوها بسلامِ آمنین"...
میشه مجوزِ خدا، برای ورودت به بهشت
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_1989564944.mp3
4.76M
#این_که_گناه_نیست 64
💠کُفـران؛
یعنی بخاطر یه اشتباه، رویِ تموم خوبیهای کسی خط بکشیم.
کُفـران؛ یه صفت خطرناکه!
و در دو مورد خطرناک تر؛
۱-پدر و مادرت ۲-اُستادت
حواستُ خیلی جمع کنیا
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وسیزدهم 🔻 #موسی_در_خانه_فرعون 🔷 اتفاقا #رود_نیل🌊 از قصر #آسیه_زن_ف
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وچهاردهم
🔻 #موسی_بزرگ_میشود
🔷بالاخره #موسی بزرگ شد و بر عقل🧠 و فهم📚 او افزوده +گردید.
🤴🏻 #فرعون به موسی #علاقه فراوانی داشت💕
☝🏻 #اما_هنگامیکه موسی سخن از #خداوند میزد،
کم کم فرعون از او #هراسی😰 در دل گرفت.
🔸روزی موسی وارد شهر شد؛
«پس دو مرد👥 را با هم در حال زد و خورد🤛🏻 دید
⏪ #یکی_از_پیروانموسی و
⏪ #دیگری_از_دشمنان_او بود.
☝️🏻آن کس که از پیروانش بود از او یاری خواست😢 پس موسی برای کمک به مرد، مُشتی 👊🏻به او زد و او را کشت.
🍃گفت
👈🏻این #کار_شیطان است. چرا که او دشمنی #گمراهکننده و آشکار است.☑️
🍃گفت
🤲🏻پروردگارا! من بر خویشتن ستم کردم #مرا_ببخش😔.
🔹پس خدا از او درگذشت که وی #آمرزنده_مهربان😊 است.
🍃 #موسی_گفت
✨پروردگارا به سپاس 🙏🏻نعمتی که بر من ارزانی داشتی هرگز #پشتیبان_مجرمان نخواهم بود.»✋🏻
↩️ #فردای_آنروز باز همان مرد دیروزی از او یاری خواست.
چون موسی خواست به مردی که دشمن موسی و رفیقش بود حمله کند
👈🏻به او خبر دادند که ⬇
#سران_قوم مشورت👥 می کنند تا تو را بکشند🗡.
👈🏻 پس از شهر🏘 #خارج_شو.
♦️موسی در حالی که ترسان و لرزان 😰از آنجا بیرون می رفت🚶🏻♂ گفت؛
🍃«پروردگارا
مرا از گروه ستمکاران #نجاتبخش🤲🏻.»✨
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت405 مادر گفت: – به نظر من قبل از بیمارستان برو کلانتری. مگه شهر هرته یکی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت406
خلاصه شب میثم زنگ زد و تهدید کرد اگه اون ویدیو رو پاک نکنم این بلایی که میبینی رو سرم میاره، بعد با انگشتش صورتش را نشان داد.
من گوش نکردم چون نمی خوام بلایی که سر زندگی من اومده سر دیگران بیاد.
اونم امروز، مثل این که تعقیبمون میکرده، پیچید جلومون و من رو از ماشین کشید بیرون و بعد از این که چند تا مشت و لگد نثارم کرد با چاقو این بلا رو سر صورتم آورد و گفت این نشون رو گذوشتم تا کسی نتونه تا آخر عمر تو صورتت نگاه کنه.
حرف هایش آن قدر عصبیام کرده بود که دندان هایم را روی هم فشار میدادم.
–کسی نبود بیاد کمک کنه؟!
–این قدر ساره جیغ زد و از مردم کمک خواست که چند نفر جمع شدن ولی کسی جلو نیومد. یه نفرم وایساده بود فیلم میگرفت. آخر کار ساره خودش اومد کمک و بهش حمله کرد و محکم هولش داد. اونم تعادلش رو از دست داد و خورد زمین. چاقو هم از دستش افتاد و رفت زیر ماشین.
بعد چندتا مرد، داد و بیداد کردن که ولش کن. زورت به یه زن رسیده و از این حرفا. اونم فرار کرد.
لبم را گاز گرفتم.
–یعنی با این که چاقوشم افتاد، کسی جلو نیومد؟!
سرش را تکان داد.
–نه، هیچ کس. ولی بعد از رفتنش اومدن؛ یکی چادرم رو آورد، یکی برام آب آورد و گفتن می خوای ببریمت بیمارستان؟
–تو باید بری شکایت کنی هلما.
–رفتیم. چاقوش رو هم بردیم دادیم کلانتری. واسه همین دیر اومدیم. وگرنه خیلی وقته راه افتاده بودیم.
نوچ نوچی کردم.
–واسه ساره هم خیلی سخت بوده. بیچاره زبونم نداشته، چطوری کمک خواسته؟
لبخند تلخی زد.
–اتفاقا همون موقع تونست حرف بزنه و با لکنت کلمهی کمک رو تکرار میکرد.
مادر بزرگ و ساره که تا آن موقع در حال پچپچ بودند نگاهی به ما انداختند.
مادر بزرگ گفت:
–ساره از ترسش به حرف افتاده، همون طور که از ترس زبونش بند اومده بوده.
لعیا پرسید:
–ساره مگه قبلا از چی ترسیده بودی؟
ساره به مادر بزرگ نگاه کرد. مادربزرگ توضیح داد:
–همین آقا میثم اون موقعها که داشته بهش اتصال می داده شبیه یه موجود وحشتناک شده بوده. مثل این که امروزم وقتی میخواسته چاقو بزنه یک لحظه همون شکلی شده و ساره حسابی ترسیده.
همه به هم ناباورانه نگاه کردیم. پرسیدم:
–مادربزرگ شما میثم رو میشناسید؟
ساره سرش را پایین انداخت.
هلما توضیح داد:
–آره، ساره قبلا همه چیز رو در مورد من به مادربزرگ گفته بوده، چشمهایم گرد شدند و از مادربزرگ پرسیدم:
–شما به مامان چیزی نگفتین؟
مادربزرگ با لبخند سرش را به نشانهی منفی تکان داد.
وارد آشپزخانه شدم دیدم مادر و رستا پچ پچ میکنند. جلو رفتم.
–چیزی شده مامان؟
–نه چیزی نیست. ببر سفره رو بنداز، حسابی از وقت ناهار گذشته. نگاه سوالیام را به رستا دادم.
–هیچی بابا، مامان ترسیده، می گه از فردا تلما می خواد بره دانشگاه، میترسم بلایی سرش بیاد.
ابروهایم بالا رفت.
–وا مامان! شما که گفتی خودت می خوای باهام بیای. دیگه نگرانی واسه چی؟!
مادر بغض کرد.
–نمیدونم مادر، آخه ساره و دوستتم دو نفر بودن.
خندیدم.
–مامان! من که با کسی مشکلی ندارم بخواد اذیتم کنه.
–از اون هلمای ذلیل مرده میترسم.
–عه مامان نفرین نکنید. اون هلما هم دیگه دنبال این حرفا نیست. توبه کرده چسبیده به زندگیش.
رستا فوری گفت:
–شیطان مگه توبه می کنه؟
سفره را برداشتم.
–اولا که اون شیطان نیست، دوما این قدر نباید دیگران رو از خودمون پایینتر بدونیم. از کجا معلوم ما خودمون چند سال بعد، از هلما بدتر نشیم؟ اگه الان اهل نماز و حجابیم خدا خواسته، نباید این قدر به خودمون مغرور بشیم و دیگرون رو بکوبیم. همین دوستم هلما که چاقو خورده هم گذشتهی خوبی نداشته ولی الان تغییر کرده.
مادر و رستا متعجب به هم نگاه کردند.
مادر گفت:
–ولی مادر آدما با هم خیلی فرق دارن. اون هلما کجا، این هلما کجا؟ آدم دلش برای این کباب می شه. بیچاره دختره عزاداره، تازه مادرش رو از دست داده. کس و کاری هم نداره، تنها گیرش آوردن. ببین چه بلایی سرش آوردن، غریب مونده بدبخت.
رو به من ادامه داد:
– آدم آتیش می گیره. یه برادری، بزرگتری یا کسی رو نداره؟
نفسم را بیرون دادم.
–چرا، خاله و فامیل داره ولی ارتباطی باهم ندارن.
–آخه چرا؟ خاله حکم مادر رو داره، باید زیر بال و پرش رو بگیره. اونم دختر به این خانمی.
نمیتوانستم برای مادر همه چیز را بگویم.
–مثل این که قبلنا بینشون شکر آب بوده دیگه رابطشون سرد شده.
مادر کفگیر را برای کشیدن برنج برداشت.
–قبلنا هر چی بوده گذشته، الان این داغ دیده س. پناه بر خدا! مردم دلشون از سنگ شده، به هم رحم ندارن.
همان موقع صدای زنگ آیفن بلند شد.
مادر گفت:
–حتما محمد امینه، گفت امروز زود میاد. تلما برو بهش بگو بره پایین، ناهارش رو می دم ببری براش.
دکمهی آیفن را زدم و به حیاط رفتم. نادیا هم پشت سرم آمد.
با دیدن شخصی که وارد حیاط شد خشکم زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت407
نادیا گفت:
–منم می رم پیش محمد امین. ولی با دیدن مادر شوهرم زمزمه کرد:
–همین رو کم داشتیم! چرا بیخبر اومده؟ حالا می خوای چیکار کنی؟
مادر شوهرم جلو آمد و با تعجب نگاهم کرد. نادیا ضربهای به پهلویم زد و خودش جلو رفت و سلام کرد.
من هم به لب هایم برای لبخند زدن التماس کردم.
–سلام مامان، خیلی خوش اومدید.
سر سنگین سلام کرد. دستم را به طرف زیر زمین دراز کردم.
–بفرمایید مامان جان. ببخشید من یه کم تعجب کردم آخه...
او مستقیم جلو آمد و از کنار من رد شد و همان طور که کفش هایش را از پایش در می آورد گفت:
–می خوام برم پیش مامانت، می خوام شکایتت رو به مامانت بکنم. علی می گه اون نمی ذاره از خونه بیای بیرون. خودتم یه زنگ نمی زنی حالم رو بپرسی. می خوام ببینم چرا واسه خاطر اون هلمای گور به گور شده که دیگه اصلا معلوم نیست کجاست من نباید با عروسم رفت و آمد داشته باشم؟
همان طور که حرف می زد وارد خانه شد و با دیدن هلما همان جا ماتش برد. نگاهش را بین من و هلما چرخاند.
مادر با دیس برنج وارد شد و با دیدن مادر علی یکه خورد.
دیس را داخل سفره گذاشت و با خوشرویی به استقبال مادر شوهرم آمد.
مادر علی نگاهش را از هلما گرفت و به مادر داد و با لحن عصبی گفت:
–چه سلامی؟ چه علیکی؟ شما اینو آوردی نشوندی تو خونه ت، اون وقت می گی به خاطر هلما نمیخوام دخترم از خونه بره بیرون؟
مادر گنگ به هلما نگاه کرد.
–مگه شما میشناسیدش؟
مادر علی پوزخند زد.
–سه سال عروسم بوده، می شه نشناسم؟ بعد برگشت به طرف من و جوری نگاهم کرد که نگفته فهمیدم میخواهد بگوید تمام آتش ها از گور تو بلند می شود.
مادربزرگ رو به مادر شوهرم گفت:
–تشریف بیارید بشینید تا براتون توضیح بدیم. سوءتفاهم شده.
ولی مادر علی عصبانیتر از این حرف ها بود. نگاهش را به ساره داد.
–نه حاج خانم، انگار فقط من این جا زیادیهستم. جمعتون جمعِ، مزاحم نمی شم.
بعد فوری رفت تا کفش هایش را بپوشد.
دستپاچه شدم و دنبالش رفتم و شروع به التماس کردم.
هر چقدر گفتم صبر کنید توضیح بدهم دارید اشتباه میکنید فایدهای نداشت.
بعد از رفتن مادر شوهرم آویزان به خانه برگشتم.
مادر هنوز همان جا کنار سفره خشکش زده بود و خیره به هلما نگاه میکرد. رستا زیر گوشش چیزهایی نجوا میکرد و در آخر هم دستش را گرفت و به آشپزخانه برد.
مادر بزرگ نوزاد را روی زمین خواباند و از جایش بلند شد و رو به من که نگران نگاهش میکردم گفت:
–من درستش میکنم. بعد هم به آشپزخانه رفت.
هلما با استرس نگاهم کرد و در حالی که مدام لب هایش را گاز میگرفت از جایش بلند شد.
–فکر کنم بهتر باشه من برم.
لعیا رو به هلما گفت:
–عجب مادر شوهر خفنی داشتی؟ یه کلام نپرسید صورتت چی شده.
هلما نگاهش را پایین داد.
–من دیگه واسه ش یه غریبه ام. چشمهایش نمدار شد.
–تقصیر خودمه، خود کرده را تدبیر نیست.
مادربزرگ از آشپزخانه بیرون آمد.
–هلما خانم کجا؟! سفره بازه، حرمت داره. بشین غذات رو بخور دخترم بعد.
هلما گفت:
–ممنون حاج خانم. به اندازه کافی همه تون رو اذیت کردم. بعد نفسش را با سوز بیرون داد.
–انگار یه کرم همیشه باید یه کرم بمونه، اگه پروانه هم بشه کسی باورش نمی کنه.
مادر بزرگ لبخند زد.
–آخه تو اون قدر پروانهی قشنگی شدی که کسی باورش نمی شه این پروانه همون کرمه. خیلی عوض شدی.
لعیا لحن شوخی گرفت.
–حاج خانم این الان تعریف بود یا فحش؟
از این که لعیا در هر شرایطی میتوانست شوخی کند تعجب کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت408
کسی به حرف لعیا حتی لبخند هم نزد.
هلما نگاهی به ساره انداخت.
–می خوای تو بمون بعدا خودت بیا.
ساره فوری بلند شد و خداحافظی کنان راه افتاد.
هلما نگاهی به آشپزخانه انداخت و مایوسانه روسریاش را که ساره برایش از روی بند آورده بود، سرش کرد و رو به من گفت:
–از طرف من از مامانت عذر خواهی کن. حق داره نخواد من رو ببینه. ببخشید تلما جان، تو رو هم به دردسر انداختم.
در حال مرتب کردن چادرش احساس کردم تمام بدنش میلرزد.
چادرش را گرفتم:
–ناهار نخورده چطوری بذارم بری؟ اونم با این وضعت، داری میلرزی.
بغض کرد.
–با این اوضاع مگه چیزی از گلوم پایین می ره؟ لرزشم واسه ضعفمه، آخه کرونا گرفته بودم، تازه خوب شدم. امروزم که این جوری زخمی شدم بدنم خالی کرده. باید برم به آمپول تقویتی بزنم.
چشم هایم گرد شد.
–تو کرونا داشتی؟!
–بیتفاوت گفت:
آره، خوب شدم.
سرم را پایین انداختم.
–ببخشید من نمیدونستم. بابت امروزم معذرت می خوام اصلا قرار نبود مادر علی این جا بیاد، بیخبر اومده بود.
دستش را روی شانهام گذاشت.
–میدونم، اخلاقش همین جوریه. کلا از غافلگیر کردن عروس جماعت خوشش میاد. اگه میخوای از دلش دربیاد، شب با علی آقا یه جعبه شیرینی بخرید برید پیشش، اگه مطمئن بشه که بهش بیاحترامی نشده از دلش درمیاد. اون جوریام که ظاهرش نشون می ده نیست.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
همان طور که از در بیرون میرفت گفت:
–نمیخواد بپرسی، آره همهی اینا رو قبلا میدونستم و انجام نمیدادم. ولی تو انجام بده، نذار کینه رو کینه بیاد.
کنار سفره که نشستم مادر از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید.
–کاش نمی ذاشتی بره.
نفسم را بیرون دادم.
–انگار منتظر بود شما بیاید و بهش بگید که نره. بالاخره صاحبخونه شمایید.
مادر سرش را تکان داد.
–شوکه شده بودم. وقتی فهمیدم همه تون میدونستید الا من، بیشتر از شماها ناراحت شدم تا اون.
مادربزرگ هم سر سفره نشست.
–بچهها ملاحظهی تو رو کردن. اونا مهمون این خونه بودن، باید نگهشون میداشتی. دشمن آدمم بیاد خونه ش باید احترامش کنه، چه برسه این بندهی خدا که دل شکسته هم هست.
گفتم:
–مامان یادته در مورد خاله ش چی میگفتی؟ هلما دیگه اون آدم سابق نیست.
مادر نوچی کرد و زمزمه کرد:
–لعنت خدا بر شیطون، بعد به چشمهای من زل زد و حرصی گفت:
–آخه من به تو چی بگم؟ این همه مدت من رو گذاشته بودی سرکار؟ این همه برم و بیام دانشگاه همه ش الکی بود؟
سرم را پایین انداختم.
لعیا به دادم رسید.
–راستش من نذاشتم بهتون بگه، فکر کردم یه مدت با این هلمای جدید آشنا بشید بعد.
با تعجب به لعیا نگاه کردم این چه حرفی بود زد.
مادر نگاهش را به لعیا داد.
–آخه لعیا خانم حرف شما درست، ولی این که این همه مدت...
ناراحت نگاهش را به مادربزرگ داد.
–شما چرا حاج خانم؟ شما چرا چیزی نگفتید؟
مادربزرگ سرش را پایین انداخت.
–ساره قسمم داده بود نگم، مهم اینه که اینجا هر کس هر کاری کرده واسه این بوده که تو نگران نشی، کسی نمیخواسته تو ناراحت بشی.
ماها همه به خاطر این که نمیدونستیم چطوری این موضوع رو بهت بگیم، گفتنش رو به تاخیر انداختیم.
من بلند شدم و کنار مادر نشستم.
–همه ش تقصیر منه، ببخشید مامان. اگه مادر علی نمیومد این طوری نمی شد. ما خودمون قرار بود همین امروز آخر مهمونی همه چی رو بهتون بگیم.
لعیا هم دنبالهی حرفم را گرفت.
–تلما راست می گه، قرار نبود این طوری بشه، خلاصه ما رو حلال کنید.
مادر نفسش را بیرون داد.
–خیلی خب! حالا بیاید غذاتون رو بخورید، از دهن افتاد دیگه.
لعیا نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
–نه دیگه، من خیلی دیرم شده.
مادر هراسان نگاهش کرد.
–اِ...، یعنی چی؟ مگه من می ذارم برید. تازه میخواستم غذای اونا رو هم بدم شما ببرید.
لعیا لبخند زد.
–واقعا؟! اگر این کار رو کنید یعنی آشتی دیگه؟
مادر از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
–مگه قهر بودم؟ یه دلخوری بود تموم شد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت409
آن شب بالاخره مادر اجازه داد که من و علی از خانه بیرون برویم.
علی از ماجرای آمدن مادرش توسط خود مادرش مطلع شده بود. کمی هم این اتفاق ناراحتش کرده بود. فکر می کرد شاید اگر زودتر این موضوع را با مادرش درمیان می گذاشت این طور باعث دلخوری نمی شد.
ًبعد از این که شیرینی خریدیم و سوار ماشین شدیم گفت:
-هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از این که با تو ازدواج کردم دوباره باید برم برای مادرم در مورد هلما چیزی رو توضیح بدم. انگار اون نمی خواد دست از سر من برداره.
شاید یه جورهایی درست می گفت.
سرم را پایین انداختم.
-من یک درصدم احتمال نمی دادم مامانت بخوان بیان. آخه از عروسی مون تا حالا نیومده بودن.
نوچی کرد.
-منم به همین فکر می کنم این یعنی خدا می خواد یه چیزی به ما بفهمونه ولی ما نمیگیریم. چرا باید مامان من یهو اون جا ظاهر بشه؟
هردو به فکر فرو رفتیم ولی چیزی برای گفتن نداشتیم.
وقتی وارد حیاط خانه ی مادر شوهرم شدیم علی دستم را گرفت و لبخند زد.
- دوتایی بیرون رفتن چه نعمت بزرگی بوده که ما ازش محروم شده بودیما.
سرم را به بازویش تکیه دادم.
-خیلی.
علی از این موضوع آن قدر خوشحال بود که گلههای مادرش هم نتوانست خوشحالیاش را بگیرد، ولی مرا ناراحت کرد.
برای همین موقع برگشت کمی درد و دل کردم. وقتی خوب به حرف هایم گوش کرد نگاهم کرد و فرمان ماشین را با یک دست گرفت و با دست دیگرش سرم را به طرف خودش کشید و بوسید.
–میفهمم. شنیدن این حرفا از دهن مادر من برات خیلی سخته، چون خودمم قبلا تو این شرایط بودم کاملا درکت میکنم. گله و دلخوری و گاهی شنیدن غرغر دیگران قدرت تحمل زیادی میخواد. اون موقع که هلما تو رو دزدیده بود، من تو شرایط خیلی بدتر از این بودم. هر کی بهم می رسید یه چیزی میگفت حتی خونواده ی خودم.
با تعجب نگاهش کردم.
–حتی خونواده خودت؟! بهم نگفته بودی؟!
فرمان را با دو دستش گرفت.
–گفتنش چه فایدهای داشت؟ جز ناراحت کردن تو!
تجربه باعث شد متوجه بشم که آدما وقتشون رو روی قضاوت کردن دیگران می ذارن نه شناختشون. به همین خاطر همهی این گِلهها و قضاوتا پیش میاد.
زمزمه کردم:
–ما که نمیتونیم همهی آدما رو بشناسیم.
–آدمای اطرافمون یا حداقل خونواده مون رو که میتونیم. ببین، اگه تو روی مادرم خوب شناخت داشتی متوجه می شدی اون اگه حرفی زده فقط واسه اینه که اون نگران زندگی ماست و در مورد تو اشتباه فکر کرده. اونم اگه تو رو خوب میشناخت متوجه می شد که تو اصلا همچین آدمی نیستی که بخوای با هلما رفت و آمد کنی تا اون رو بچزونی یا بهش بیاحترامی کنی.
همهی اینا سوءتفاهمه و یه آدم باجرات میخواد، که همهی اینا رو برای طرف مقابلش توضیح بده.
یاد حرف هلما افتادم که گفت مادر علی فقط باید مطمئن بشه که بهش بیاحترامی نشده.
سرم را تکان دادم.
–راست می گی، یه بنده خدایی میگفت مادر شوهر تو فقط احترام میخواد. شاید من تو این مدت اون جور که باید بهشون اهمیت ندادم. فقط سرم به خونواده ی خودم گرم بود.
علی لبخند زد.
–آفرین به اون کسی که این حرف رو به تو زده، معلومه مادر من رو خوب میشناخته.
این جور وقتا باید من و تو با هم صحبت کنیم و با مشورت جلو بریم. چون من مادرم رو خوب میشناسم و می تونم توی سالم سازی این روابطت راهنماییت کنم. مثلا بهت بگم تو باید چیا بهش بگی یا چیکار کنی که چیزی به دل نگیره. تا وقتی که کمکم از هم شناخت پیدا کنید.
حالا بگو ببینم کی اون حرف رو در مورد مادر من زده؟
زمزمه کردم:
-تازه بعدشم بهم گفت اولویت اول زندگیت همیشه، شوهر و خونواده ی شوهرت باشه بعد خونواده ی خودت.
علی چشم هایش گرد شد.
-حتما رستا خانم گفته، آخه خودشم اون جوریه!
–نه اتفاقا. هلما گفت.
ناباورانه نگاهم کرد و موضوع را عوض کرد.
–باید کم کم برای اسباب کشی آماده بشیم.
فکری کردم و گفتم:
–می گم علی، نمیشه جای دیگه خونه بگیریم؟ اصلا نریم خونه ی مامانت زندگی کنیم؟ علی حرفی نزد و من ادامه دادم:
–میترسم یه وقت اون جا حرفی حدیثی پیش بیاد و من نتونم خودم رو کنترل کنم، روم به روی مادرت باز بشه.
نگاهم کرد و گفت:
–وقتی مادرت گفت که باید بیاید تو زیرزمین زندگی کنید، اگه من نمیخواستم فکر میکنی نمیتونستم اون جا نرم؟ میتونستم، ولی چرا رفتم؟ چون میدونستم اگه با هم باشیم آسیب کمتری به زندگی مون میخوره. الانم یه مدت بریم اون جا زندگی کنیم، اگه نتونستی می ریم یه جا رو اجاره میکنیم.
–چرا فکر میکنی پیش هم زندگی کنیم بهتره؟
لپم را کشید.
–چون همهی بدبختیا از تنها زندگی کردن شروع می شه.
لب هایم را بیرون دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸