⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊 ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_پنجا
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊
﷽
#معرفی_یاران_امام_حسین(ع)📜
#یار_پنجاه_و_هفتم🌹
💚 #حضرت_علی_اکبر(ع)💚
🌺علیاکبر فرزند امام حسین(ع) و لیلی بنت ابی مرة است.او در زمان خلافت عثمان(خلافت: ۲۳ یا ۲۴-۳۵ق) به دنیا آمد.تاریخ دقیق تولد علی اکبر مشخص نیست اما در تقویم جمهوری اسلامی ایران ۱۱ شعبان به عنوان روز ولادتش، روز جوان نامگذاری شده است.برخی محققان سن او را به هنگام شهادت در سال ۶۱ق، ۲۸ سال دانستهاند. بر اساس گفته مذکور، سال تولد او ۳۳ قمری خواهد بود.
💫کنیهاش ابوالحسن است همچنین او را اکبر نام نهادهاند چرا که از بردارش امام سجاد(ع)، امام چهارم شیعیان متمایز شود. هر چند که شیخ مفید لقبش را اصغر گفته و اکبر را لقب امام سجاد(ع) دانسته است.برخی از نسبشناسان و تاریخدانان، علیاکبر را بزرگترین فرزند امام حسین(ع) دانستهاند.
🍃کلینی حدیثی از امام رضا(علیه السلام) نقل کرده که حکایت از ازدواج علی اکبر و داشتن فرزندی به نام حسن دارد؛ [نیازمند منبع] در مقابل چنانکه گروهی از نسبشناسان گفتهاند از وی فرزندی نمانده و نسل امام حسین(علیه) تنها از طریق امام سجاد(ع) ادامه پیدا کرده است.
⚫️علیاکبر (ع)روز عاشورا اولین نفر از بنیهاشم بود که به شهادت رسید. گفته شده اصحاب امام اجازه نمیدادند قبل از آنها بنی هاشم به میدان بروند.[نیازمند منبع] علی اکبر پس از اندکی جنگ با سپاهیان ابن سعد نزد پدرش بازگشت و گفت سنگینی اسلحه مرا آزار میدهد و تشنگی مرا از پای درآورد، امام حسین(ع) فرمود به زودی جدت را ملاقات میکنی و آن حضرت شما را سیراب خواهد کرد که بعد از آن هرگز تشنگی نباشد.»
🔆 علیاکبر به میدان بازگشت، و مُرّةُ بن مُنقذ شمشیری بر فرق او زد سپس دیگران بر او حملهور شدند. علی اکبر در لحظات آخر گفت:«ای پدر! سلام بر تو باد، این جدم رسول خداست، او به جامی لبریز مرا سیراب کرد و میگوید: به سوی ما شتاب کن».
#واکنشامامحسین(علیه السلام)💔
🥀امام حسین(علیه السلام) پس از شهادت علی اکبر بر بالای جنازه او آمد، و گروهی که او را کشته بودند را نفرین کرد: « قَتَلَ اللّهُ قَوْماً قَتَلوک و فرمود: « عَلَی الدُّنیا بَعْدَک الْعَفا؛ پس از توای پسرم! افّ بر این دنیا باد.»؛
♻️ به گفته برخی منابع امام حسین(ع) مشتی از خون علی را برگرفت و به طرف آسمان پاشید. قطرهای از آن روی زمین نریخت. سپس از به جوانان اهل بیت خواست که جنازه علی اکبر را به کنار خیمهها منتقل کنند.
🔥در زیارت ناحیه مقدسه مرة بن منقذ عبدی به عنوان قاتل حضرت علی اکبر و دیگر کسانی که در قتل او نقش داشتند، لعن شدهاند.
📗ابن اعثم کوفی، احمد بن اعثم، کتاب الفتوح، تحقیق: علی شیری، دارالأضواء، بیروت، ۱۴۱۱ق/۱۹۹۱م.
📕ابن جوزی، عبد الرحمن بن علی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک، تحقیق: عبدالقادر عطا و مصطفی عبد القادر عطا، بیروت، دار الکتب العلمیه، ۱۹۹۲م/۱۴۱۲ق.
و.....
🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سفر پر ماجرا 52.mp3
9.13M
#سفر_پرماجرا ۵۲
☑️این همه نعمتُ خدا آفریده؛ برای تو
کی گفته مؤمنا از زندگی، لذت نمی برن؟
خدا آفریده که تو لذت ببری❗️
فقط مراقب باش بهشون دل نبندی!
اینجوری راحت هم ازشون دل میکَنی
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وبیستیکم 🔻 #گوساله_سامری 🔸بعد از آن خداوند به موسی وعده داد که #
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وبیستودوم
🔻 #مکالمه_خدا_با_مردم
☝️🏻هنگامی که موسی قوانین📜 را در جریان #مکالمه_خداوند_با_خود قرار داد،
👥 آنها گفتند ما #باور_نمیکنیم،😒 مگر آنکه ما بار دیگر آن صدا🗣 را بشنویم.
🔹 پس موسی #هفتاد_نفر از بزرگان قوم را به دامنه #کوه_سینا🏔 برد و خداوند با ایجاد صوت در میان #درختی 🌳از هر #شش_زاویه آن با آنها تکلم نمود✅
☝️🏻اما آنها گفتند؛
تا خدا را نبینیم👀 به او ایمان نمی آوریم 😒
⬅️در همین لحظه خداوند #صاعقهای⚡️ بر آنها فرود آورد و همگی را به #هلاکت⚰ رساند.
✨موسی #زنده_کردن بزرگان را از خداوند خواست 🙏🏻تا بتواند به قوم خود وارد شود و خدا نیز چنین کرد☑️
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #دشمنی_قارون_با_موسیعلیهالسلام
🔹 قارون #پسرعمویموسی بود و نام اصلی او یصهربنناهث بود.
☝️🏻 او #ازنظر_ثروت 💰بر همه #برتری_داشت و📖 #تورات را بهتر از همه می دانست و به #کیمیاگری نیز آشنا بود، او بر جای #گنجهای_یوسف آگاهی داشت☑️
🔸موسی به هنگام حضور در مصر، #قارون_را_حاکم_بنیاسرائیل_کرد.
ولی قارون بر آنها #ظلم میکرد.
🗝 #کلیدهای_گنجهای_قارون بقدری زیاد بود که با #شصت_استر آنها را حمل می کرد.
🔹 #سنگینی_کلیدهای_آهنی 🗝️بقدری زیاد بود که #مجبور_میشد آنها را از چوب بسازد😲
🔸هنگامی که قارون از میان مردم عبور میکرد #چهارهزار_اسبسوار🐎 به همراه #سههزار_کنیزسیمینتن او را همراهی می کردند
↩️از طرفی موسی #هارون را رئیس #کشتارگاه🔪 و #بیت_القربان کرده بود تا قوم هدایای🎁 خود را برای قربانی نزد او بسپارند.
🔹 #قارون از این امتیازی که #هارون داشت به #موسی شکایت کرد و خواست خود رئیس آنجا باشد.
✨موسی گفت
🍃 #این_مسئولیت به امر خدا #به_هارون_بخشیده_شده است
👈🏻 و برای اینکه این گفته را ثابت 📜کند چوبدستی های مختلفی را از دیگران👥 به هم بست و داخل #عبادتگاه گذاشت صبح ☀️که شد همه دیدند👀 که فقط بر #عصای_هارون برگهای سبز🌱 روییده است.
⬅️با این وجود قارون موسی را #به_جادوگری_متهم_کرد
☝️🏻 #ولی موسی باز با او مدارا کرد و در دادن زکات به او #تخفیفات_زیاد_داد.
👈🏻 #اما_قارون همین مقدار اندک که در مقابل هر هزار دینار یک دینار بود. را هم #نپرداخت.❌
🔹روزی موسی بر بالای منبر در مورد #قصاص_زنا سخن می گفت که #قارون از میان جمعیت 👥بلند شد و گفت؛
👤: ای موسی، همه می گویند که تو با #زنی_هرزه ارتباط داری🤨.
🔸موسی که خود را در معرض تهمت بزرگی می دید آن زن را به تورات قسم ✋🏻داد و به لطف خدا #زن_توبه_کرد و حقیقت را فاشکرد✅
🔹تا اینکه #موسی، قارون و همراهانش را #نفرین_کرد.
🔸روزی که قارون در میان قصر خود نشسته بود موسی را در مقابلش دید👀 که می آید،
⏳ چیزی نگذشت که #قصر_عظیم_قارون منهدم شد و قارون تا زانو در زمین فرو رفت.😲
🔹 او موسی را به #قرابتی که میانشان بود #قسم✋🏻 داد تا نجاتش دهد اما #موسی_از_تصمیمخود_بازنگشت❌ و زمین🌏 او را بلعید.😱
🔸 #بعد_ازمرگ_قارون شایع گشت که موسی #بخاطر_ثروت 💰قارون او را کشته است.☝️🏻
↩️بعد از این شایعات تمام #ثروتها و 🗝️ #کلیدهای_قارون در سینه زمین🌍 #مدفون_شد.✅
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙شیخ حسین انصاریان
💢خدا آبروتو نمیبره!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت435 با ساره وارد سالن بیمارستان شدیم. خاله ی هلما پشت در اتاق نشسته بود
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت436
حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد.
فقط صورتش و دست چپش سالم مانده بود.
بقیه ی بدنش یا بانداژ بود یا پماد زده و رویش گاز استریل گذاشته شده بود. ملحفهای تا نزدیک سینه اش کشیده شده بود و بقیه ی تنش که برهنه بود به طرز چندش آوری پماد زده شده بود. بعضی از قسمت ها تاول داشت و بعضی دیگر هنوز سیاه رنگ بود. البته قسمتی از گوش و موهای سرش هم سوخته بود.
با دیدنم با این که اشک می ریخت لبخند زد.
ماسک اکسیژنی روی صورتش بود. سرفه های پی در پی اش مرا ترساند.
با صدای دو رگه ای گفت:
—کرونا ندارم، از بس دود رفته تو سینه م این جوری شدم. احساس می کنم ریه هام پر از دوده.
کنارش ایستادم.
—آره می دونم. چیزی نیست خوب می شی.
پلک هایش را چند لحظه روی هم گذاشت.
—دعا کن که خوب نشم و از این بیمارستان بیرون نیام.
—چرا این طوری می گی؟! ان شاءالله حالت خوب...
با دست چپش صورتش را پاک کرد.
—وقتی مادرم مُرد، فکر کردم دیگه زنده نمی مونم و از غصه دق می کنم ولی نمردم. من برای مادرم دختر خوبی نبودم. بیچاره خیلی زحمت می کشید. وقتی می رفتم خونه، فوری برام غذا میاورد. یه بار یه مو تو غذا دیدم. کلی غر زدم و دیگه بقیه ی غذا رو نخوردم. مادرم از اون به بعد موقع غذا پختن روسری سرش می کرد. نمی دونم چرا از وقتی موهای خودم سوخته مدام اون روز میاد جلوی چشمم. کاش بود و بازم...دوباره بغضش ترکید و هق هق گریه اش بلند شد و باعث شد دوباره سرفه کند.
آهی کشیدم و دستش را گرفتم. سعی کردم دلداری اش بدهم.
—اون روزایی که من کرونا داشتم گاهی وقتا فکر می کردم شاید دیگه هیچ وقت نتونم به خونه برگردم. یه روز علی حرفی بهم زد که خیلی امیدوار شدم.
چشم هایش خندید و خیره نگاهم کرد و مشتاقانه پرسید:
—چی گفت؟
—گفت زندگی یه مبارزه س، تموم عمرت باید مبارزه کنی.
هم برای داشته هات باید مبارزه کنی که بتونی نگه شون داری، هم برای نداشته هات تا بتونی به دستشون بیاری. مهم ترین مبارزه تلاش برای جدا شدن از ظلمت و رفتن به سمت نورِ.
آه کشید.
—درسته، وقتی به گذشته ی خودم نگاه می کنم می بینم منم مبارزه کردم، ولی برای چی؟ برای هیچی. حتی از هیچی هم بدتر، برای بدست آوردن تاریکی و ظلمت تلاش کردم. حتی درسش رو خوندم چند سال با همه ی آدمها حرف زدم که اونا هم به این راه بیان و خیلی ها امدن، راحت قبول می کردن، ولی حالا هر چی باهاشون حرف میزنم که اون راه اشتباهه قبول نمیکنن،
انگشت های دستش را نوازش کردم.
—به نظر من آدمها راه اشتباه رو زودتر قبول میکنن چون سختی کمتری داره.
به سقف نگاه کرد.
–مگه آدم چقدر عمر داره که نصفش رو اشتباه بره. بالاخره که باید برگرده...
از اتاق که بیرون آمدم ساره را دیدم که غرق فکر از ته سالن می آمد.
به طرفش رفتم.
—رفتی پیش دکتر روانشناس؟
سرش را تکان داد.
—خب چی گفت؟
چشم های نم دارش را بالا داد.
—گفت حال روحیش اون قدر خرابه که ...
—آره راست می گه الان به من می گفت دعا کن بمیرم. خب ازش می پرسیدی باید چی کار کنیم؟ چطوری بهش امید بدیم؟ در مانش چیه؟
زمزمه کرد.
—عشق!
تاملی کردم و بعد گفتم:
—یعنی چی؟! اون افتاده رو تخت بیمارستان، با اون فلاکت و بدبختی، دکتر دنبال عشقه؟!
شانه ای بالا انداخت.
—چه می دونم، گفت اگه امید نداشته باشه درمانش طولانی و کند پیش می ره. همین جونش رو به خطر میندازه. امید هم با عشق به وجود میاد.
نگاه سر در گمم را در چشم های ساره چرخاندم. با تردید ادامه داد:
—هلما تموم زندگیش رو برای دکتر تعریف کرده. دکتر از همه ی زندگیش ریز به ریز خبر داشت. می گفت مرگ مادرش، شوک بزرگی براش بوده و همین برای از پا انداختنش کافیه. اون به مادرش خیلی وابسته بوده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت437
دیگه جون سالم در بردن از این بحران یه انگیزه ی خیلی قوی می خواد که هر طور شده باید براش به وجود بیاریم.
—خب باید چی کار کنیم که بهش انگیزه بدیم؟
روی صندلی روبروی اتاق نشست و سرش را پایین انداخت.
—درست نمی دونم، فقط می دونم من تنهایی هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اصلا خودمم خسته شدم، باور می کنی از زندگی افتادم؟ هر روز با شوهرم دعوام می شه. اون قدر هلما مشکلات داره هر روز به یه بهانه ای مجبورم بچه ها رو بهش بسپارم و دنبال کار هلما باشم. به خاطر خونه ش که به ما داده نمی تونم حرفی هم بزنم.
کنارش نشستم.
–من فکر کردم چون خیلی دوسش داری...
–خب بالاخره رفیقمه، وقتی من سر زندگی خودم باشم معنیش این نیست که دوسش ندارم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–البته بنده ی خدا واقعا نیاز به کمک داره ها! به خصوص بعد از فوت مادرش کلا خیلی حال روحیش بد شده. حالام که افتاده این جا! دیگه آخر بدبختی من و خودشه.
گوشه ی شالم را به بازی گرفتم.
–می فهمم. واقعا تو رفاقت رو در حقش تموم کردی. ولی خب اونم گناهی نداره، فکر نکنم ازت توقعی داشته باشه.
شروع به جویدن ناخن هایش کرد.
–آره، ولی اون اونقدر در حق من لطف کرده که نمی تونم تنهاش بذارم. کلا همیشه دستش تو دهن من و بچه هام بود هر چند وقت یه بار واسه خونه خرید می کرد. واسه بچه هام لباس و خوراکی می خرید. بهشون محبت می کرد. انگار که بچه های خودشن. چند بارم پارک و این ور و اون ور بردشون. بچه هام خیلی دوسش دارن. واقعا در حق من خواهری کرده. واسه همین اگر بتونم و کاری براش نکنم اصلا خودم عذاب وجدان می گیرم.
–پس با این حساب شوهرت نباید زیاد بهت سخت بگیره.
صورتش را مچاله کرد.
–بالاخره اونم مَرده دیگه، دوست داره زندگیش رو نظم باشه.
با ساره تصمیم گرفتیم بیشتر هوای هلما را داشته باشیم. من یک روز در میان به بیمارستان می رفتم و می دیدمش. ولی حال او روز به روز بدتر می شد. هر وقت وارد اتاق می شدم، اشک از چشم هایش سرازیر می شد و خیره به روبرو نگاه می کرد. کم حرف شده بود و تا از او سوالی نمی کردم چیزی نمی گفت.
ولی انگار با ساره بیشتر حرف می زد چون ساره مدام حرف هایش را برایم تعریف می کرد.
تقریبا یک هفته ای از بستری اش گذشته بود ولی هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود. ساره برای چندمین بار با دکترش صحبت کرده و ناامیدتر از دفعات قبل برگشته بود.
دست ساره را گرفتم و به طرف حیاط بیمارستان راه افتادیم. از قیافه اش مشخص بود که خبرهای خوبی ندارد، با این حال پرسیدم:
—چی شد ساره دوباره دکترش گفت نمی شه به بخش منتقل بشه؟
ساره بدون این که نگاهم کند سرش را به علامت تایید حرف من تکان داد.
کنار آب خوری حیاط یک صندلی بود. ساره را روی آن نشاندم.
—تو چته؟ مگه دکتر چی گفته که این جوری شدی؟
سرش را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد.
—اون داره کلیه ش رو از دست می ده، دکتر می گه خود هلما تلاشی برای خوب شدنش نمی کنه.
هینی کشیدم و کف هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و زمزمه کردم.
—خدا کمکش کنه.
ساره مغنعه اش را مرتب کرد و گفت:
—تو می تونی بهش امید بدی تلما، تو رو خدا کمکش کن. دکتر گفت اگر این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
جلویش روی پا نشستم و دست هایم را روی زانوهایش گذاشتم.
—اون دیگه مثل قبل با من حرف نمی زنه؛ یعنی فکر کنم اصلا نای حرف زدن نداره. آخه چی بگم امید پیدا کنه؟ هر چی بلد بودم بهش گفتم. می خوای به جاریم بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ بالاخره اونا از قبل با هم رفاقت داشتن.
دست هایم را گرفت و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—تلما، میتونی علی آقا رو راضی کنی هر روز بیاد ملاقاتش؟ بیاد براش از همون حرفایی بزنه که تو همیشه می گی. من مطمئنم علی آقا باهاش حرف بزنه هلما روحیه می گیره.
اون می تونه بهش امید و انگیزه بده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت438
و باعث بشه حال و روز هلما از این رو به اون رو بشه.
دست هایم را عقب کشیدم و از جایم بلند شدم و چند قدم عقب رفتم و به تیر تابلوی آبخوری تکیه دادم.
—اون خودش گفت؟!
ساره بلند شد.
–نه به خدا! ولی من میشناسمش، با من خیلی درد و دل می کنه. اون الان نیاز داره یکی حمایتش کنه. بهش امید بده.
–خب یه مشاورم می تونه همین کار رو انجام بده.
–الانم مشاور داره ولی می بینی که وضعش روز به روز داره بدتر میشه. من فکر میکنم علی آقا بیاد خیلی اوضاع تغییر می کنه. اصلا یک هفته نه، فقط چند روز بیاد.
سرم را به طرف راستم چرخاندم.
–علی قبول نمی کنه.
مقابلم ایستاد.
–یعنی جون آدما براش مهم نیست؟
دست هایم را پشت کمرم بردم.
–چرا؟ ولی اوضاع هلما رو که دیدی، طوری نیست که نامحرم بیاد بالای سرش. تو که میدونی علی چقدر این چیزا براش مهمه.
فکری کرد و گفت:
–اون رو من درستش می کنم. ملافه ش رو تا زیر گردنش میکشم بالا. واسه موهاشم یه کلاهی، روسری چیزی جور می کنیم.
تو فقط علی آقا رو راضی کن.
زمزمه کردم:
–اول باید خودم رو راضی کنم.
اخم کرد.
–هلما داره می میره، اون وقت تو رفتی تو خط حسادت و این چیزا؟!
نترس! اتفاقی نمیفته. کسی شوهر تو رو نمی خوره. فکر نمی کردم همچین آدمی باشی. الان هلما مثل یه جنازه افتاده رو تخت بیمارستان و ممکنه هر لحظه بمیره، اون وقت تو به فکر...
–نه، من منظورم اینه که باید بتونم راضیش کنم.
رفت و روی صندلی نشست، کمی آرام تر شده بود.
–اگه تو اجازه بدی من خودم میام بهش التماس می کنم تا پاشه بیاد. فکر کنه داره مشاوره می ده. ثواب داره به خدا! اون که این چیزا براش مهمه، حتما می فهمه الان یه نفر که هیچ کس رو نداره و روی تخت بیمارستانه و چقدر انگیزه دادنش مهمه.
–باشه، باهاش صحبت میکنم، ببینم می تونم راضیش کنم.
لبخند زد.
–معلومه که میتونی، کدوم زنه که نتونه واسه کاری شوهرش رو راضی نکنه.
در راه خانه به مغازه ی تره باری رفتم و کمی خرید کردم. گرگ و میش غروب بود و هوا سرد بود.
مدام به این فکر می کردم که چطور سر حرف را با علی باز کنم که موافقت کند.
به خانه که رسیدم شروع به پختن شام کردم. می خواستم غذایی که علی دوست دارد را بپزم، باید یک میز شام زیبا می چیدم.
مرغ را که سرخ کردم در ماهی تابه دیگری شروع به سرخ کردن پیاز کردم. مدت طولانی سر اجاق ایستادم ولی این پیاز آن قدر سر سخت بود که اصلا رنگش هم عوض نشد، انگار حال سرخ شدن نداشت.
نمی دانم عیب از پیاز بود یا صبر من، خسته شدم و رفتم سالن و روی مبل نشستم و گوشیام را دستم گرفتم. با خودم گفتم چند دقیقه ی دیگه برم سراغش حتما سرخ شده.
مشغول چت کردن با ساره شدم. خاله ی ساره شب به بیمارستان نیامده بود و ساره هم نمی توانست بچه هایش را تنها بگذارد. برایم نوشته بود:
—هلما امشب تنهاست. تنهایی فقط حالش رو بدتر می کنه.
نمی دانم چقدر گذشت که بوی سوختگی مشامم را آزار داد، سرم را بلند کردم و هین بلندی کشیدم و به طرف آشپزخانه دویدم. پیاز تبدیل به کربن شده بود.
ماهیتابه را برداشتم و روی سینک گذاشتم و مثل طلبکارها به پیازهای سوخته زل زدم. خطاب بهشان گفتم:
—من یه ساعته این جا وایسادم، شما یه تغییر رنگ کوچیک ندادید. تا دیدید من نیستم واسه من زرنگ شدید؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت439
پنجرهی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود.
با تقه ای که به در خورد دستم را روی صورتم کشیدم. "یعنی علی این قدر زود اومد؟!"
با دیدن نرگس پشت در لبخند زدم.
–سلام، بیا تو، ترسیدم! فکر کردم علی اومده و من هنوز شامم آماده نیست.
پیاله ای پر از پیاز سرخ شده مقابلم گرفت.
–برای همین این رو برات آوردم، کارت رو زودتر راه میندازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بوش تا پایین اومد؟! بگو آبروم رفت دیگه.
–با این چیزا کسی آبروش نمی ره. من خودم اوایل زندگی مون یه روز در میون غذام می سوخت.
–تو که از خودمونی، منظورم مامان بود نمی خوام بفهمه.
–نگران نباش، من اندازه یه مشت اسفند دود کردم و پنجره پاگرد رو باز گذاشتم. فکر نکنم بفهمه.
حالا این رو بگیر زودتر برو شامت رو درست کن. همیشه یه بسته آماده می خرم واسه وقتایی که عجله دارم.
پیاله را گرفتم.
–ممنونم عزیزم، بیا تو.
–باید برم، هدیه تنهاس.
هر چه سلیقه داشتم در چیدن میز شام خرج کردم.
علی با دیدن میز شوکه شد و با دهان باز نگاهم کرد.
–چه خبره؟! مناسبتی که نیست! هست؟ بعد با خودش زمزمه کرد.
–تولد کسی نیست که، سالگرد ازدواجمونم که چند ماه مونده، پس چیه؟!
خندیدم.
–هیچی بابا، همین جوری، مگه حتما باید یه مناسبتی باشه؟
سرش را کج کرد.
—خب نه، ولی حسابی غافلگیرم کردی. دستت درد نکنه. چقدرم گشنمه. پشت میز نشست و اول برای من غذا کشید و پرسید:
–امروز مگه بیمارستان نبودی؟ چطوری وقت کردی هم سوپ درست کنی، هم غذا؟ هم بری خرید؟!
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–من رو خیلی دست کم گرفتیا؟
با لبخند نگاهم کرد.
—نه، ولی کلا امروز خیلی زرنگ شدی.
این همه باهوشی علی را دوست نداشتم. چرا سرش را پایین نمی انداخت و غذایش را نمی خورد؟!
در حال خوردن غذا کمی مرغ در بشقابم گذاشت.
—چرا برنج خالی می خوری؟
تشکر کردم. آن قدر فکرم درگیر بود که چطور مسئله را مطرح کنم، اصلا نمی فهمیدم چه می خورم.
همان طور که خیره نگاهم می کرد گفت:
—بیمارستان چه خبر بود؟ مریضت بهتر شده؟ تونستی بهش انگیزه بدی؟
نگاهم را به غذایم دادم و زمزمه کردم:
—روز به روز داره بدتر می شه. دکتر گفته این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
قاشقش را در بشقابش گذاشت.
—واقعا؟! آخه چرا؟ تو که گفتی سعی می کنی باهاش حرف بزنی و...
چنگالم را به طور دورانی در بشقابم می چرخاندم.
—دیگه با من حرف نمی زنه، فقط در حد احوالپرسی.
—احتمالا مشاورش خوب نیست، نمی شه عوضش کنید؟ آخه بعضی از این مشاوره ها دیدگاهشون کاملا غربیه واسه همین راهکاراشون مقطعیه. نمی بینی آمار خودکشی اونا از بقیه ی دنیا بیشتره؟ با این که رفاهشون بیشتره و چیزی به اسم پلیس اجتماعی دارن ولی بازم تو این چیزا خیلی می لنگن چون به جایی وصل نیستن.
سرم را تکان دادم.
—آره، ولی نرگس می گفت اونام جدیدا متوجه ی اشتباهشون شدن و فهمیدن نباید دین رو حذف می کردن.
پوزخندی زد.
—تا اونا بخوان برگردن صد سال دیگه طول می کشه.
نگاهش کردم.
—اتفاقا منم به ساره گفتم یه روانشناس اسلامی پیدا کنیم.
—می گه معمولا توی بیمارستانا نیست. باید بریم مطب شخصی. فعلا هم که نمی شه هلما رو از بیمارستان بیرون برد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت440
نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم.
—علی یه سوال بکنم؟
قاشق پر از غذا را داخل دهانش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بپرسم.
—اگه یکی رو به مرگ باشه و به کمک تو احتیاج داشته باشه تو کمکش می کنی؟ بعد تازه کمکتم خیلی آسون باشه در حد حرف زدن.
لقمه اش را قورت داد.
—حالا چرا رو به مرگ؟ رو به مرگم نباشه من کمکش می کنم.
قاشقی ماست در دهانم گذاشتم.
—خب اگه ازش متنفر باشی چی؟ جون آدما برات این قدر مهم هست که پا روی احساساتت بذاری؟
جویدنش را متوقف کرد و مبهوت نگاهم کرد. گیرایی اش قوی بود، تا ته حرفم را خواند.
برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. قاشقش را در بشقاب گذاشت و صاف نشست ولی هنوز خیره به چشم هایم مانده بود.
دیگر طاقت نداشتم. نگاهم را به میز غذا دادم.
—چرا نمی خوای کمکش کنی؟ کلیه ی هلما داره از کار میفته. از تو بعیده که با این همه ادعا نمی تونی گذشته ی یه نفر رو ببخشی و به دادش برسی!
اگه تو بری باهاش حرف بزنی حالش خوب می شه. به چشم یه انسان بهش نگاه کن. فقط چند روز تا وقتی که امیدش به زندگی زیاد بشه.
نگاهش را روی تک تک چیزهایی که روی میز بود چرخاند.
انگار می خواست به من بفهماند که دلیل چیدن این میز شام با آن همه خستگی و وقت کم را فهمیده. از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
—دستت درد نکنه، دیگه سیر شدم.
غذایی که در بشقابش بود هنوز تمام نشده بود. بشقاب و قاشق چنگالش را برداشت و به آشپزخانه برد و بعد برگشت و به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
چطور می توانست این قدر بی تفاوت باشد؟! من از مرگ یک انسان حرف می زنم اما او در گذشته ی خودش گیر کرده.
بلند شدم و با عصبانیت میز را جمع کردم و ظرف ها را شستم.
مدام در ذهنم به رفتار علی فکر می کردم و محکومش می کردم. ذهنم به صورت رگباری حرف می زد. آن قدر زیاد که دیگر جایی در ذهنم برای فهمیدن حرف هایم نبود.
کارم که تمام شد تصمیم گرفتم بروم و حرف هایی که مثل یک خوره ذهنم را می بلعید را با او در میان بگذارم تا راحت شوم.
در اتاق را که باز کردم دیدم با بی تفاوتی پشت میز تحریر نشسته و در حال خواندن کتاب است. حتی سرش را بلند نکرد که نگاهم کند.
در حالی که حرص می خوردم به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم جمع کردم.
—فکر نمی کردم این قدر خودخواه باشی! تو یه جنازه ی روی تخت رو هم نمی تونی ببخشی؟
این همه آدم هر روز دارن طلاق می گیرن، همه شون این جوری به خون هم تشنه ن؟ البته تو به خون اون تشنه ای، اون که اصلا این جوری نیست.
من نمی دونم اون انسانیتی که همیشه ازش حرف می زدی چی شد؟ فقط خوب بلدیم حرف بزنیم نوبت خودمون که می رسه حتی یه ذره به خودمون سختی نمی دیم.
سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام گفت:
—از خود گذشتگی هم راه خودش رو داره.
حق به جانب گفتم:
—خب راهش چیه؟ بی تفاوتی؟ اون قدر دست دست کنیم که طرف بمیره؟ فکر می کنی برای من آسونه که این درخواست رو ازت بکنم ولی خود تو یه روز بهم گفتی اولویتا مهمه! الان جون یه انسان باید برای همه مون اولویت باشه.
اخم کرد.
—جون اون دست من و تو نیست. من چی کاره ام؟ دکترم؟ روانشناسی بلدم؟ یا بلدم چطوری با یه آدم به قول تو دم مرگ حرف بزنم؟ من که هر چی بگم تو دوباره می خوای احساساتی جواب بدی.
باشه! حالا که این قدر احساس از خود گذشتگی داری، من قبول می کنم ولی باشرط.
به طرفش رفتم.
—باشه، هر چی باشه قبول می کنم.
لیلافتحیپور
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐