⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊 ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_پنج
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊
﷽
#معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜
#یار_پنجاه_و_سوم🌹
💛 #حجاج_بن_بدر💛
✨او اهل بصره است، و همان كسى است كه پاسخ نامه امام(ع) را از بصره به خدمت امام در كربلا آورد؛ این نامه را امام به مسعودبن عمر نوشته بودند، و حجاج بن بدر با امام بود تا در اولین حمله پیش از ظهر عاشورا به شهادت رسید، و بعضى شهادت او را بعد از ظهر ضمن مبارزه ذكر كرده اند.
📗ابصار العین، 122.
#یار_پنجاه_و_چهارم🌹
💖 #زهیر_بن_سلیم💖
✨آنگاه كه سپاه كوفه تصمیم به جنگ با امام (ع)گرفتند، او از جمله كسانى بود كه شب عاشورا به خدمت امام آمد و به اصحاب آن حضرت پیوست و همانند مشتاقان جنگید تا این كه در حمله اول شهید شد و بعد از رسیدن به فیض شهادت به فیض دیگرى نیز نائل آمد و آن این كه در زیارات ناحیه مقدسه سلام بر او آمده است.
📕 ابصار العین، 109.
📔 نتقیح المقال 1/452.
#یار_پنجاه_و_پنجم🌹
💛 #عبدالله_بن_بشیر💛
او از مشاهیر دلاوران و از حامیان حق بشمار مى رفت، نام او و پدرش در جنگها مشهور است؛ عبدالله بن بشیر با لشكر عمر بن سعد به كربلا آمد و قبل از شروع قتال به امام علیه السلام پیوست و در اولین حمله قبل از ظهر عاشوار به شهادت رسید.
📕ابصار العین، 101
#یار_پنجاه_و_ششم🌹
💚 #عامر_بن_مسلم_عبدی💚
از شیعیان بصره بود که با غلامش، « سالم » و یزید ثبیط در مکه به محضر امام حسین علیه السلام رسیدند و به اصحابش پیوستند. آنها پیوسته با امام علیه السلام بود تا وارد کربلا شدند و در حمله اول سپاه عمر بن سعد به شهادت رسیدند.
📒ابصار العین، ص 111.
🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سفر پر ماجرا 51.mp3
9.06M
#سفر_پرماجرا ۵۱
✈️برای یه سفرِ خوب آماده ای؟
برای راحتیِ سفرت، خیلـی زحمت کشیدی؟
🎀مبــارکه!
بــرایِ تو که آماده کردی خودتـو؛
انتقالت به برزخ،
لحظه راحت شدن از همه ی خستگی هاته
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وبیستم 🔻 #ناسازگاری_قومبنیاسرائیل_و_نفرینموسیعلیهالسلام 🔸چون #
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وبیستیکم
🔻 #گوساله_سامری
🔸بعد از آن خداوند به موسی وعده داد که #تورات 📔را به او نازل خواهد کرد #ولی نزول آن #به_تأخیر_افتاد و موسی نیز هارون #برادرش_را در میان بنی اسرائیل قرار داده و خود به سوی #میقات رفت.✅
🔹 موسی به هارون #سفارش_کرد
کار مردم را #اداره_کند ✔️
↩️و خود برای راز و نیاز با خداوند به #کوه_طور 🏔رفت.
🔸 قرار بود موسی #سی_روز روزه بگیرد و در کوه طور🏔 بماند #ولی برای امتحان مردم👥 از جانب خداوند این وعده به #چهل_شب🌌 رسید.
👈🏻و پس از اینکه در طور، کلام خداوند به موسی رسید و #ده_فرمان_مقدس بر لوحها📜 نوشته شد، عزم بازگشت کرد☑️
☝🏻 #اما هنگامیکه وعده موسی دیر شد و #سی_روز گذشت ⏳و موسی برنگشت❌،
🔹 #بنیاسرائیل به وسوسه شیطان😈 #فریب_خوردند و مردی ریاست طلب به نام سامری گوساله ای🐑 از طلا ساخت و با #حقهبازی صدایی🗣 از آن گوساله درآورد و به مردم گفت؛
موسی بدقولی کرد. موسی دیگر برنمیگردد. ❌ بدبختی😩 ما هم به سبب این است که #بت_نداریم🤷🏻♂️.
اینک من بُتی از #طلای_خالص ساختهام✅
👥 #مردم_نادان هم اطراف او جمع شدند و چون حیله او را نمی دانستند حرفهایش را باور کردند😌 و #بتپرستی را پیش گرفتند😲🤦🏻♂️
↩️ #وقتی_موسی_برگشت و اوضاع را چنین دید #خشمگین 😠شد و گفت؛
🍃خیلی بد کردید که این رفتار ناشایست را پیش گرفتید
🔸و از بَس ناراحت😔 شد، #الواح📜 را به زمین انداخت و گریبان #هارون را گرفت و گفت؛
🍃 #چرا گذاشتی مردم فریب #گوساله_سامری را بخورند.🤨
👤 #هارون_گفت؛
ای برادر✋🏻، اینطور در برابر مردم مرا سرزنش نکن ❌و زبان دشمنان را به #شماتت من دراز نکن❌،
این مردم👥 به حرف من گوش نکردند، مرا #ضعیف دیدند😞 و نزدیک بود مرا #بکشند🗡😰. ولی من با کار آنان موافق نبودم😕.
🔹 #موسی_گفت
🍃امیدوارم خداوند تو را #ببخشد🤲🏻 و کسانی که این بدعت را گذاشتند به #کیفر_گناهشان برسند.☑️
🔸موسی نزد سامری رفت و گفت؛
🍃«ای #سامری منظورت چه بود؟🤔
👤گفت؛☝️ به چیزی که دیگران به آن پی نبردند❌، من پی بردم، و به قدر مُشتی✊🏻 از رد پای فرستاده خدا، #جبرئیل را برداشتم و آن را بر #پیکر_گوساله 🐑انداختم و نفس من برایم چنین فریب کاری کرد.
🔹 #موسی_گفت؛
🍃پس برو که عاقبت تو در زندگی این باشد که به هر که نزدیک تو آمد بگویی؛ ✋🏻به من دست نزنید و تو را #موعدی خواهد بود که هرگز از آن درباره تو تخلف نخواهد شد و اینک به آن خدایی که پیوسته ملازمش بودی بنگر👀، آن را قطعا می سوزانیم و #خاکسترش میکنیم و در دریا🌊 فرو می پاشیم. ✨معبود شما تنها آن خدایی است که #جز_او_معبودی_نیست❌ و دانش او همه چیز را در بر گرفته است.✅»
☝️🏻آری موسی آن #گوساله_را_سوزاند 🔥و خاکسترش را درون دریا🌊 ریخت و عذابی بر او نازل☄ شد که هرگاه کسی👤 به او نزدیک می شد و یا لمسش می کرد، دچار #تب_شدیدی🤒 می شد.
↩️چون #تورات بر موسی نازل گشت☑️، آن حضرت از خداوند خواست تا به ٫دیدارش👀 نائل شود اما خداوند وحی کرد که هرگز مرا #نخواهی_دید.😑❌
☝️🏻در زمان موسی #هفت_رشتهکوه🏔 از جای کنده شد و در آسمان به حرکت درآمد و از آن میان #دو_کوه « #احد» و « #ورقان» در👈🏻 مدینه
و کوههای « #ثور» و «# #ثبیر» و « #حراء» در👈🏻 مکه 🕋 به زمین فرود آمدند.
⛰ #کوه_سینا به اذن خدا بلند شد و بر بالای سر #بنی_اسرائیل به حرکت درآمد و ☝️🏻آنان فکر کردند که کوه بر سر آنها #فرود خواهد آمد.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ڪــلیـــپـــــ
🎙 #اســـتــــــــــــــــــاد_دانـــشــــمــنـــــــــد
📌شـــــــــأن زن در اســـــــــلام...
🎞#اســتـــــــــــوری
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙حجتالاسلام عالی
💢 شانس وجود نداره!!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 حجتالاسلام رفیعی
💢اگه دنیا بهت پشت کرد این آیه رو بخون👌
🔸کوتاه و شنیدنی👌
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت430 ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم. از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت431
بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم:
—چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟
با همان استرس و عجله تند تند گفت:
—تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه.
نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد.
—کجا بیایم؟ چی شده؟!
—خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که...
با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم.
—ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه.
–آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم.
هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته.
—یا خدا! خیلی سوخته؟
—آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان.
مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم:
—نگران نباش، ما الان میایم.
بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد.
—چرا خونه ش آتیش گرفته؟
همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم:
—نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا میفهمیم دیگه.
پرسید:
—ما بریم؟!
برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
—اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم...
حرفم را برید.
—ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه...
ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم.
—حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟
اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد.
من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم.
در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم.
سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
—چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده!
از ماشین پایین پریدم.
—من زودتر می رم ببینم چی شده.
زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود.
با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد.
فوری بالا رفتم.
ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد.
—بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟!
سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت432
از دیدن اوضاعش بغضم گرفت. لای پتو پیچیده شده بود و نای حرف زدن نداشت و ناله می کرد. تمام صورتش سیاه بود. با این که ماسک اکسیژن روی صورتش بود به سختی نفس می کشید و مدام سرفه می کرد.
با دیدنم لبخند تلخی زد و ناله کنان گفت:
— این وقت شب چرا خودت رو اذیت کردی؟
چشم هایش قرمز شده بودند و اشکشان جاری بود. با دیدن حال زارش اشکم سرازیر شد و به طرف صورتش خم شدم.
—این چه حرفیه؟ فعلا که دیر اومدم، همین که ساره بهم گفت چی شده راه افتادیم اومدیم. تا این جا برسیم از نگرانی مُردم و زنده شدم.
من که همین امروز دیدمت. یهو چی شد؟
نالید.
—باعلی آقا اومدی؟
—آره، کوچه شلوغ بود نتونست ماشین رو بیاره تو کوچه. چرا خونه ت آتیش گرفت؟! چه اتفاقی افتاد؟!
قبل از این که هلما جواب دهد ساره گفت:
—من دو ساعت پیش هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد نگران شدم و پاشدم اومدم خونه ش. دیدم دود همه جا رو برداشته و هلما کف راهرو افتاده و یکی دوتا از همسایه ها بالا سرشن. هلما می گه تو اتاقش خواب بوده با احساس خفگی و بوی دود بیدار شده از اتاق اومده بیرون دیده پرده ی سالن آتیش گرفته و داره می سوزه و شعله های آتیشش داره میفته روی مبلا و فرش، اومده خاموش کنه خودشم آتیش گرفته. همون جوری با لباس آتیش گرفته و جیغ و داد رفته در خونه ی همسایه روبرویی رو زده، تا اونام بیان کمک و خاموشش کنن خیلی از تنش سوخته. وسایل خونه شم خیلیاش سوخته.
نگاهم را به هلما دادم.
—چقدر وحشتناک! نفهمیدی کار کیه؟
ساره دوباره جواب داد.
—به جز میثم کی میاد خونه ش رو آتیش بزنه. حتما می خواسته بکُشدش و همه فکر کنن حادثه بوده.
تکنسین اورژانس که تا الان در حال تماس و هماهنگی با بیمارستان بود، جلوی در آمبولانس آمد و گفت:
—همراه مریض یه نفر بیاد. سریع تر باید بریم.
نگاهم را به ساره دادم.
—من و علی پشت سرتون میایم.
ساره دستم را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد و پچ پچ کرد.
—حتما بیایدا!
همان طور که از آمبولانس پایین می آمدم گفتم:
—باشه، باشه.
چند نفر از همسایه ها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند. خانمی گفت:
—اگر آتش نشانی چند دقیقه دیرتر میومد آتیش به بقیه ی واحدها هم سرایت می کرد. خدا خیلی رحم کرد.
نگاهم را به پنجره ی واحد هلما دادم. اطراف پنجره سیاه شده بود و دیگر اثری از نمای سفید رنگ نبود.
با حرکت آمبولانس خودم را با سرعت به علی رساندم و سوار ماشین شدم.
—علی دنبال آمبولانس برو، باید بریم بیمارستان.
لب هایش را روی هم فشار داد.
—دیگه برای چی بریم؟ او نجا بهش می رسن دیگه.
—ساره گفت کسی نیست اون جا کمک کنه، فکر کنم پولی چیزی نداره، از ما کمک خواسته. خواهش کرد ما هم بریم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸