eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 51.mp3
9.06M
۵۱ ✈️برای یه سفرِ خوب آماده ای؟ برای راحتیِ سفرت، خیلـی زحمت کشیدی؟ 🎀مبــارکه! بــرایِ تو که آماده کردی خودتـو؛ انتقالت به برزخ، لحظه راحت شدن از همه ی خستگی هاته ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وبیستم 🔻 #ناسازگاری_قوم‌بنی‌اسرائیل_و_نفرین‌موسی‌علیه‌السلام 🔸چون #
📘 📖 📝 🔻   🔸بعد از آن خداوند به موسی وعده داد که 📔را به او نازل خواهد کرد نزول آن و موسی نیز هارون در میان بنی اسرائیل قرار داده و خود به سوی رفت.✅ 🔹 موسی به هارون کار مردم را ✔️ ↩️و خود برای راز و نیاز با خداوند به 🏔رفت. 🔸 قرار بود موسی روزه بگیرد و در کوه طور🏔 بماند برای امتحان مردم👥 از جانب خداوند این وعده به 🌌 رسید. 👈🏻و پس از اینکه در طور، کلام خداوند به موسی رسید و بر لوحها📜 نوشته شد، عزم بازگشت کرد☑️ ☝🏻 هنگامیکه وعده موسی دیر شد و گذشت ⏳و موسی برنگشت❌، 🔹 به وسوسه شیطان😈 و مردی ریاست طلب به نام سامری گوساله ای🐑 از طلا ساخت و با صدایی🗣 از آن گوساله درآورد و به مردم گفت؛ موسی بدقولی کرد. موسی دیگر برنمی‌گردد. ❌ بدبختی😩 ما هم به سبب این است که 🤷🏻‍♂️. اینک من بُتی از ساخته‌ام✅ 👥 هم اطراف او جمع شدند و چون حیله او را نمی دانستند حرفهایش را باور کردند😌 و را پیش گرفتند😲🤦🏻‍♂️ ↩️ و اوضاع را چنین دید 😠شد و گفت؛ 🍃خیلی بد کردید که این رفتار ناشایست را پیش گرفتید 🔸و از بَس ناراحت😔 شد، 📜 را به زمین انداخت و گریبان را گرفت و گفت؛ 🍃 گذاشتی مردم فریب را بخورند.🤨 👤 ؛ ای برادر✋🏻، اینطور در برابر مردم مرا سرزنش نکن ❌و زبان دشمنان را به من دراز نکن❌، این مردم👥 به حرف من گوش نکردند، مرا دیدند😞 و نزدیک بود مرا 🗡😰. ولی من با کار آنان موافق نبودم😕. 🔹 🍃امیدوارم خداوند تو را 🤲🏻 و کسانی که این بدعت را گذاشتند به برسند.☑️ 🔸موسی نزد سامری رفت و گفت؛ 🍃«ای منظورت چه بود؟🤔 👤گفت؛☝️ به چیزی که دیگران به آن پی نبردند❌، من پی بردم، و به قدر مُشتی✊🏻 از رد پای فرستاده خدا، را برداشتم و آن را بر 🐑انداختم و نفس من برایم چنین فریب کاری کرد. 🔹 ؛ 🍃پس برو که عاقبت تو در زندگی این باشد که به هر که نزدیک تو آمد بگویی؛ ✋🏻به من دست نزنید و تو را خواهد بود که هرگز از آن درباره تو تخلف نخواهد شد و اینک به آن خدایی که پیوسته ملازمش بودی بنگر👀، آن را قطعا می سوزانیم و میکنیم و در دریا🌊 فرو می پاشیم. ✨معبود شما تنها آن خدایی است که ❌ و دانش او همه چیز را در بر گرفته است.✅» ☝️🏻آری موسی آن 🔥و خاکسترش را درون دریا🌊 ریخت و عذابی بر او  نازل☄ شد که هرگاه کسی👤 به او نزدیک می شد و یا لمسش می کرد، دچار 🤒 می شد. ↩️چون بر موسی نازل گشت☑️، آن حضرت از خداوند خواست تا به ٫دیدارش👀 نائل شود اما خداوند وحی کرد که هرگز مرا .😑❌ ☝️🏻در زمان موسی 🏔 از جای کنده شد و در آسمان به حرکت درآمد و از آن میان « » و « » در👈🏻 مدینه و کوههای « » و «# » و « » در👈🏻 مکه 🕋 به زمین فرود آمدند. ⛰ به اذن خدا بلند شد و بر بالای سر به حرکت درآمد و ☝️🏻آنان فکر کردند که کوه بر سر آنها خواهد آمد. ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🎙 📌شـــــــــأن زن در اســـــــــلام... 🎞 _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حجت‌الاسلام عالی 💢 شانس وجود نداره!! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 حجت‌الاسلام رفیعی 💢اگه دنیا بهت پشت کرد این آیه رو بخون👌 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت430 ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم. از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت431 بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم: —چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟ با همان استرس و عجله تند تند گفت: —تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه. نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد. —کجا بیایم؟ چی شده؟! —خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که... با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم. —ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه. –آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم. هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته. —یا خدا! خیلی سوخته؟ —آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان. مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم: —نگران نباش، ما الان میایم. بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد. —چرا خونه ش آتیش گرفته؟ همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم: —نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا می‌فهمیم دیگه. پرسید: —ما بریم؟! برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم. —اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم... حرفم را برید. —ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه... ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم. —حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟ اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد. من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم. در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم. سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد. —چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده! از ماشین پایین پریدم. —من زودتر می رم ببینم چی شده. زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود. با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد. فوری بالا رفتم. ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد. —بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟! سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت432 از دیدن اوضاعش بغضم گرفت. لای پتو پیچیده شده بود و نای حرف زدن نداشت و ناله می کرد. تمام صورتش سیاه بود. با این که ماسک اکسیژن روی صورتش بود به سختی نفس می کشید و مدام سرفه می کرد. با دیدنم لبخند تلخی زد و ناله کنان گفت: — این وقت شب چرا خودت رو اذیت کردی؟ چشم هایش قرمز شده بودند و اشکشان جاری بود. با دیدن حال زارش اشکم سرازیر شد و به طرف صورتش خم شدم. —این چه حرفیه؟ فعلا که دیر اومدم، همین که ساره بهم گفت چی شده راه افتادیم اومدیم. تا این جا برسیم از نگرانی مُردم و زنده شدم. من که همین امروز دیدمت. یهو چی شد؟ نالید. —باعلی آقا اومدی؟ —آره، کوچه شلوغ بود نتونست ماشین رو بیاره تو کوچه. چرا خونه ت آتیش گرفت؟! چه اتفاقی افتاد؟! قبل از این که هلما جواب دهد ساره گفت: —من دو ساعت پیش هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد نگران شدم و پاشدم اومدم خونه ش. دیدم دود همه جا رو برداشته و هلما کف راهرو افتاده و یکی دوتا از همسایه ها بالا سرشن. هلما می گه تو اتاقش خواب بوده با احساس خفگی و بوی دود بیدار شده از اتاق اومده بیرون دیده پرده ی سالن آتیش گرفته و داره می سوزه و شعله های آتیشش داره میفته روی مبلا و فرش، اومده خاموش کنه خودشم آتیش گرفته. همون جوری با لباس آتیش گرفته و جیغ و داد رفته در خونه ی همسایه روبرویی رو زده، تا اونام بیان کمک و خاموشش کنن خیلی از تنش سوخته. وسایل خونه شم خیلیاش سوخته. نگاهم را به هلما دادم. —چقدر وحشتناک! نفهمیدی کار کیه؟ ساره دوباره جواب داد. —به جز میثم کی میاد خونه ش رو آتیش بزنه. حتما می خواسته بکُشدش و همه فکر کنن حادثه بوده. تکنسین اورژانس که تا الان در حال تماس و هماهنگی با بیمارستان بود، جلوی در آمبولانس آمد و گفت: —همراه مریض یه نفر بیاد. سریع تر باید بریم. نگاهم را به ساره دادم. —من و علی پشت سرتون میایم. ساره دستم را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد و پچ پچ کرد. —حتما بیایدا! همان طور که از آمبولانس پایین می آمدم گفتم: —باشه، باشه. چند نفر از همسایه ها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند. خانمی گفت: —اگر آتش نشانی چند دقیقه دیرتر میومد آتیش به بقیه ی واحدها هم سرایت می کرد. خدا خیلی رحم کرد. نگاهم را به پنجره ی واحد هلما دادم. اطراف پنجره سیاه شده بود و دیگر اثری از نمای سفید رنگ نبود. با حرکت آمبولانس خودم را با سرعت به علی رساندم و سوار ماشین شدم. —علی دنبال آمبولانس برو، باید بریم بیمارستان. لب هایش را روی هم فشار داد. —دیگه برای چی بریم؟ او نجا بهش می رسن دیگه. —ساره گفت کسی نیست اون جا کمک کنه، فکر کنم پولی چیزی نداره، از ما کمک خواسته. خواهش کرد ما هم بریم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت433 —خب بهش زنگ بزن بگو اگه پول می خواد براش کارت به کارت می کنیم. صدایم را بلند کردم. —علی! فقط به خاطر پول نیست. یادت رفته موقعی که من مریض بودم هلما چقدر برام سنگ تموم گذاشت؟ حالا که نوبت من شده محبتش رو جبران کنم، ولش کنم؟! اون خیلی حالش بد بود اصلا خدایی نکرده شاید زنده نمونه اون وقت من می تونم جواب وجدانم رو بدم؟ نفسی گرفتم و زمزمه کردم: —فکر نمی کردم این قدر سنگ دل باشی. علی با اخم نگاهم کرد و زیر لب چیزی گفت و پشت سر آمبولانس راه افتاد. حالم خیلی بد بود. دیدن اوضاع هلما اعصابم را به هم ریخته بود. نمی دانم چرا علی نمی توانست مرا درک کند. هلما را به بیمارستان سوانح سوختگی بردند. من و علی جلوی در اورژانس ایستاده بودیم. علی دست هایش را داخل جیبش فرو برده بود و به این طرف و آن طرف می رفت. مشخص بود که در حال حرص خوردن است ولی از دست من کاری برنمی آمد، چون خیلی نگران بودم. صورت پر از دود هلما و چشم های مملو  از التماسش که یادم می آمد دلم زیر و رو می شد. ساره به طرفمان آمد و با دیدن علی سلام کرد و گفت: —ببخشید مزاحم شمام شدم. من خیلی ترسیده بودم نمی دونستم به کی زنگ بزنم. ممنون که اومدید. همین که این جا هستید قوت قلبه. علی سرش را پایین انداخت. —خواهش می کنم. اگر کاری هست انجام بدیم. —بله، همین کارای پذیرششه، می گن باید ببرنش واسه عمل. با تعجب پرسیدم: —اتاق عمل چرا؟! بغض کرد. —لباسش سوخته و به تنش چسبیده, می گن باید جداش کنن، یکی از کلیه هاش هم مشکل پیدا کرده، خیلی داره درد می کشه. لب هایم را گاز گرفتم. —ای خدا! بیچاره چه زجری رو داره تحمل می کنه. —آره طفلکی، خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. دعا کن بتونه تحمل کنه و حالش خوب بشه. من و علی کارهای پذیرش را انجام دادیم. ساره گوشی به دست به طرفم آمد. با شخص پشت خط با دعوا صحبت می کرد، بعد که قطع کرد پرسیدم: —شوهرت بود؟ —آره، می خواد بچه ها رو ببره خونه ی خواهرش که تنها نباشن. آخه می خواد بره سرکار. منم بهش گفتم حالا یه امشب نرو چی می شه؟ نمی بینی من این جا گیرم؟ نگاهی به علی انداختم و با تردید گفتم: —می خوای تو برو، من میمونم. علی تیز نگاهم کرد و قبل از این که ساره حرفی بزند کارت عابر بانکش را به طرفم گرفت. —اگر تو می خوای بمونی این کارت پیشت باشه. یه وقت واسه دارویی چیزی لازم میشه، هر وقتم خواستی برگردی زنگ بزن بیام دنبالت. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. ساره با شتاب گفت: —نه علی آقا، من خودم می مونم. به شوهرم می گم یه امشب نره سرکار طوری نمیشه که. شما و تلما جون برید. دستتون درد نکنه. اگه کاری پیش اومد، زنگ می زنم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت434 علی نگاهش را زیر انداخت. —باشه. می تونید به خونواده ش زنگ بزنید بیان پیشش؟ ساره نگاهش را به من داد. —آره، ازش شماره خاله ش رو گرفتم الان زنگ می زنم. شما برید. —ساره جان، من رو بی خبر نذار. هرچی شد زنگ بزن. —باشه. حالا برید به سلامت. اخم هایش در هم بود و در سکوت رانندگی می کرد. با گوشه ی چشمم نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: —اگه ساره می رفت، تو واقعا من رو تو بیمارستان تنها می ذاشتی؟! نگاه گذرایی خرجم کرد و حرفی نزد. طاقت ناراحتی اش را نداشتم. دستش را گرفتم. —یعنی تو نمی خواستی کمک کنی؟ انتظار داشتی ساره و هلما رو تو اون وضعیت تنها بذارم؟ چون ما رفتیم بیمارستان ناراحتی؟ نفسش را بیرون داد. —نه، ناراحت نیستم. فقط تو فکرم. دستش را رها کردم. —چه فکری؟ فرمان را دو دستی گرفت. —به منظور خدا! گاهی آدم می مونه تو کار خدا. دست هایم را در هم گره زدم. —آره واقعا! چرا سرنوشت بعضی آدما این قدر تلخه. نوچی کرد. —خدا که واسه کسی سرنوشت تلخ رقم نمی زنه. گاهی آدما خودشون تلخش می کنن. بعضیا انگار اصلا دلشون برای خودشون نمی سوزه. بعضی سرنوشتا هم که از نظر ما تلخه در باطن شیرینی داره که ما نمی فهمیم. مکثی کردم. —اگر نظرت اینه پس چرا می گی منظور خدا رو نمیفهمی؟ —من در مورد خودم گفتم. هر اتفاقی که میفته حتما خدا یه منظوری داره؛ مثلا واسه تو ممکنه سنجش دل رحیمت باشه. در عین حال از منطق هم باید استفاده کنی. به طرفش چرخیدم. —خب واسه توام حتما همینه، مگه نه این که ما باید به همدیگه کمک کنیم؟ سرش را کج کرد و به روبه رو خیره شد و حرفی نزد. فردای آن روز نزدیک ظهر بود که به ساره زنگ زدم. —چرا زنگ نزدی ساره؟ مگه قرار نبود از حال هلما خبردارم کنی؟ خواب آلود جواب داد. —تازه رسیدم خونه. این قدر خسته بودم فقط می خواستم بخوابم. —ای وای ببخشید بیدارت کردم. الان کسی پیشش نیست؟  —چرا، خاله ش صبح اومد که من تونستم بیام خونه. —خب حالش چطوره؟ —چی بگم؟ راستش خوب نیست. در صد سوختگیش بالاس. به جز صورتش همه جاش سوخته بیچاره. خیلی درد می کشه، همه ش بهش مسکن می زنن. می خواستم بیام خونه سراغ تو رو گرفت. می گم تلما، اگه تونستی یه سر بهش بزن. بعد بغض کرد و ادامه داد: —می ترسم یه بلایی سرش بیاد. گوشی را به دست دیگرم دادم. —ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش! باشه من هر روز بهش سر می زنم. فقط می ذارن برم ببینمش؟ آخه دیشب یه خانمه اون جا بود می گفت به خاطر کرونا اجازه ملاقات نمی دن. مثل این که دخترش اون جا بستری بود. —آره، تو هر وقت خواستی بری بگو منم بیام. برم داخل صحبت کنم چون هلما یه کم وضعش فرق داره، ملاقاتش آزاده. —چطور؟! —راستش امروز صبح که دکترش اومد واسه معاینه، بهم گفت اصلا امید به زندگی نداره. باید یه دکتر روانشناس بیاد بالا سرش و ملاقاتی هم حتما داشته باشه. تلما ما باید بهش روحیه بدیم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸