سفر پر ماجرا 58.mp3
6.98M
#سفر_پرماجرا 58
هرقدر بیشتر به تولدت فکر کنی،
و براش برنامه های زیبا بچینی؛
☑نظامِ فکری و رفتاری تو، آروم آروم
به سمتِ یه تولد زیبا و باشکوه تغییر میکنه.
از لحظه ی تولدت غافل نشو
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊 ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_شصت
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊
﷽
#معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜
#یار_شصت_و_نهم🌹
💜 #مسلم_بن_عوسجه_بن_سعد_اسدی💜
🌺 از مردان شریف، عابد و زاهد بود، از اصحاب رسول خدا به شمار می رفت و از پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) حدیث روایت کرده بود. سوار کار شجاعی بود و نامش در جنگها و فتوحات اسلامی زبانزد مسلمانان بود. مسلم در کوفه می زیست و از کسانی بود که از کوفه برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت و به عهد و پیمانش وفادار ماند.
او با ورود مسلم بن عقیل به کوفه، برای امام علیه السلام بیعت گرفت و در محاصره قصر عبیدالله بن زیاد نقش حساس و کلیدی ایفا کرد.
مسلم وکیل مسلم بن عقیل در کوفه بود و مسؤلیت جمع آوری اموال و خرید سلاح و گرفتن بیعت از مردم را بر عهده داشت .
پس از دستگیری مسلم بن عقیل و هانی بن عروه و شهادت آن دو بزرگوار، مدتی مخفیانه زیست، آن گاه با خانواده اش از کوفه فرار کرد، به حسین علیه السلام پیوست و جان خویش را فدای امام خود ساخت .
⚫️در روز عاشورا هنگامی که فرمان حملهی همه جانبه سپاه عمر سعد صادر شد، مسلم بن عوسجه در جانب چپ سپاه امام حسین علیه السلام میجنگید و دلاورانه به دشمن حمله می برد.
او در حالی که شمشیرش در دست راستش بود، چنین رجز میخواند:« اگر میخواهید مرا بشناسید، بدانید که من دلاوری از برگزیدگان بنی اسدم. کسی که بر من ستم کند از راه سعادت جدا شده و به دین خدای جبار و بی نیاز کافر گردیده است.»
⚡️و پیوسته شمشیر بر دشمن فرود می آورد، تا این که «مسلم بن عبدالله ضبابی» و «عبدالرحمن بن ابی خشکاره الیجلی» به وی حمله بردند و از شدت جنگ غبار غلیظی میدان نبرد را فرا گرفت.
🌱هنگامی که غبار از صحنه جنگ فرو نشست، مشاهده کردند که مسلم بن عوسجه بر روی زمین افتاده است. در آخرین لحظات حیات مسلم امام حسین علیه السلام بر بالین وی حاضر شد.
امام علیه السلام به او فرمود:« ای مسلم بن عوسجه! خداوند تو را رحمت کند.»
و این آیه را تلاوت فرمود:« بعضی پیمان خود را به آخر بردند و در راه او شربت شهادت نوشیدند و بعضی دیگر در انتظارند و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.» (سوره احزاب، آیه 23)
▪️آن گاه حبیب بن مظاهر به بالینش رفت و گفت:« ای مسلم بن عوسجه، شهادت تو سخت بر من گران است. تو را به بهشت بشارت می دهم.»
مسلم بن عوسجه با صدای ضعیفی گفت:« خداوند تو را هم مژده خیر بدهد!»
حبیب بن مظاهر گفت:« اگر یقین نداشتم که به زودی به تو ملحق می شوم، دوست داشتم هر چه می خواهی به من وصیت کنی تا چنان که شایستهی آنی به آن عمل کنم.»
مسلم بن عوسجه گفت:« تو را به این مرد سفارش می کنم که جان خود را فدای او کنی.» و با دست خود به امام علیه السلام اشاره کرد.
حبیب پاسخ داد:« قسم به خدای کعبه چنین خواهم کرد.»
📗ابصار العین، ص 59 و 61 و 63.
🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🥀
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درساخلاق
🎙حجت الاسلام رفیعی
💢بهترین شفیعِ زن در روز قیامت؟!
🔸کوتاه و شنیدنی👌
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نقش زنان در ظهور امام زمان(عجل الله)
🎙سخنرانان استاد دانشمند
و استاد رائفی پور
حتما ببینید 👌
#امام_زمان
#مهدویت
🌻أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرج
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وبیست_وششم 🔻 #نَسَب_خضر_و_خصائص_او 🔸خضر هنگامی که دری🚪بسته بود، از
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وبیست_وهفتم
🔻 #نَسَب_خضر_و_خصائص_او
🔸روزی موسی در #کوه_طور🏔 مشغول مناجات🤲🏻 با خداوند بود
💫خداوند به او فرمود✨
👤 #فرزندعمران_دروغ_گفتهاست،
☝🏻آن کس که ادعا میکند مرا دوست دارد 💓اما #نیمههای_شب🌌 در خواب😴 است
🤔 آیا هیچ #عاشقی دوست ندارد در #خلوت با #معشوق خود #گفتگو کند.
من #دوستداران خود را به خوبی میشناسم،✅
👈🏻 آنها #نیمههای_شب با من #مناجات🤲🏻 میکنند.
🍃 #موسی_پرسید:
بار خدایا کسی که با زبان و قلبش♥️ تو را یاد میکند، #پاداشش_چیست؟ 🤔
💫 #فرمود؛
✨👈🏻 #روز_قیامت او را کنار خود، #زیر_سایه_عرش مستقر میکنم😊.✔️
🍃 #موسی_پرسید؛
کسی که به تلاوت آیات و حکمت های تو مشغول شود #پاداش_او_چیست؟🧐
💫 #فرمود؛
✨همچون #برق⚡️ او را از #پل_صراط می گذرانم.✔️
🍃 #موسی_پرسید؛
کسی که #چشمانش از ترس تو #همواره_گریان😭 است؟⁉️
💫 #فرمود؛
✨ چهرهاش را به آتش جهنم🔥 #نزدیک_نخواهمکرد❌
🍃 و #موسی_پرسید؛
بار الها #پاداش_کسیکه بخاطر ترس😰 از بزرگی و عظمت تو وضو بگیرد #چیست؟⁉️
💫 #فرمود؛
✨ روز قیامت #نوری✨ از میان ابروانش در محشر ساطع میشود.✔️
👥بنی اسرائیل نزد موسی آمدند و از او خواستند تا #وقت_نزول_باران ⛈زودتر شود و باران ببارد.
🍃 موسی درخواست آنها را با خدا در میان گذاشت.
⏳چیزی نگذشت که #بارانی_تند⛈ بارید و #ساقههای_زراعت🌾 آنها به اندازه #درختان🌳 شد و حاصل تلاش آنان برای برداشت محصول #از_بین_رفت.❌
👥بنی اسرائیل از #خسارت زیادی که بر آنها وارد شده بود.
نزد موسی #شکایت_کردند.
💫 خداوند در آن لحظه بر موسی #وحی_فرستاد؛
✨ ☝️🏻ای موسی #قوم_تو به تقدیر و مشیت من #قانع_نیستند.❌
🍃موسی در گفتگو با خداوند گفت؛
بار خدایا #نعمتهای_زیادی بر این بندگان👥 ارزانی داشتی و کسی در دنیا 🌎تا این حد مورد لطف قرار داده نشده ❌و امتی را به اندازه امت من دوست نداری.
💫 #خداوند_فرمود؛
✨همانا که #امت_محمّد و #آل_محمّد بر تمام انبیاء و فرشتگان فضیلت دارند.✅
🍃موسی از خداوند پرسید؛
☝️🏻آیا تو به من نزدیکی تا به #نَجوا بخوانمت یا در مکانی دور به سر می بری تا با #صدای_بلند🗣 بخوانمت؟⁉️
💫 #خداوند_فرمود؛
✨ من #همنشین کسی 👤هستم که #مرا_یاد_کند ✅
و در روزی که همه چیز آشکار شود، به یاد کسانی خواهم بود که #محبت مرا در #دل❤️ داشتند، ✔️
🔸خداوند به وسیله #124هزار_کلمه با موسی سخن می گفت و او در مدت چند شبانه روزی🌃 که به #مناجات با خداوند مشغول می شد، لب به هیچ طعامی نمیزد✋🏻
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت460 خود منم سال هشتاد و هشت دقیقا همین مشکل برام پیش اومد. هنوز هم وقتی ب
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت461
همین که با نرگس وارد ساختمان شدیم مادر شوهرم در آپارتمانش را باز کرد و با لبخند گفت:
—بیاید اینجا! می خوام براتون اسفند دود کنم.
هدیه خودش را در آغوش مادرش پرت کرد و من نگاه متعجبم را به نرگس دادم.
—چی شده مامان این قدر مهربون شده؟!
نرگس بوسه ای بر گونه ی دخترش زد.
—بنده ی خدا مامان که همیشه مهربونه.
—إ...! پس چرا من این طور فکر نمی کردم.
خندید.
—مشکل دقیقا همین جاس، چون این طور فکر نمی کردی. اگه فکر کنی اتفاق میفته.
آن شب یک دورهمی لذت بخش داشتیم. آخر شب علی زیر گوشم گفت:
—دیگه بریم بالا، برات یه غافلگیری دارم.
فوری از جایم بلند شدم و از همه خداحافظی کردم.
علی شگفت زده دنبالم آمد.
در را که باز کردم وارد خانه شد و گفت:
—از وقتی فهمیدی داری مادر می شی چقدر حرف گوش کن شدی؟!
در را بستم و با خنده گفتم:
—زهر چشمی گرفته ای که مپرس.
علی خنده کنان به اتاق رفت و بسته ی کادو شده ای را آورد و به طرفم گرفت
—به خاطر مادر شدنت، ناز بانو!
روی مبل نشستم و باشوق هدیه را گرفتم و باز کردم. یک پیراهن بارداری زیبا همراه کتابی در مورد چگونگی گذراندن این دوران بود.
عاشقانه نگاهش کردم.
—تو همیشه یه قدم از من جلوتری، ممنونم.
کنارم نشست.
—امروز خیلی اذیت شدی. البته ناخواسته بود.
دلم می خواد این دوران رو با آرامش بگذرونی. چند روزی که گذشت رو فراموش کن.
با گوشه ی چشمم نگاهش کردم.
—اصلا فکر نمی کردم این قدر بلا باشی و همچین نقشه ای برام بریزی!
لبخند زد.
—چاره ای برام نذاشتی.
—چطوری دلت اومد؟ من که هیچ وقت نمی تونم با کسی که دوسش دارم همچین کاری بکنم.
آه سوزناکی کشید.
—من فقط خواستم واقعیت رو بهت نشون بدم.
—ولی توی این مدت به خاطر نقشی که بازی کردی بهم دروغ گفتی.
—مگه این همه فیلم می بینی دروغ نیست؟
وسایل را روی میز گذاشتم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
—ولی زندگی ما فیلم نیست. خیلی به من سخت گذشت. فکر کردم دیگه دوسم نداری.
دستش را دور کمرم حلقه کرد.
—تجربه ی زندگی خیلی چیزا بهم یاد داده. دلم می خواد توام یاد بگیری و از تجربه های من استفاده کنی. نه این که خودت تجربه کنی.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
با دستش سرم را دوباره روی بازویش جا داد.
— این فکر دوست داشته شدن یا دوست داشتن یه وابستگی در انسان به وجود میاره که آرامش رو از آدم میگیره.
وقتی وابسته بشی همراهش استرس و اضطراب میاد.
همراهش ترس از دست دادن میاد.
ترس از دست دادن زندگیت، ترس از دست دادن همسرت، ترس از دادن هر چیزی که دوسش داری.
بیا به هم قول بدیم، از این جور ترسا نداشته باشیم.
با تعجب نگاهش کردم.
—یعنی کسی رو دوست نداشته باشیم؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت462
به چشم هایم خیره شد.
—نه طوری که اگه فکر از دست دادن بکنیم اضطراب و استرس بیاد سراغمون.
شانه ای بالا انداختم.
—ولی عشق و علاقه وابستگی میاره.
نگاهش را به روبه رو داد.
—اون که دیگه عشق نیست. اصلا عشق با وابستگی اتفاق نمیفته.
وابستگی فقط توقع و باور از دست دادن رو به وجود میاره.
نباید اجازه بدیم این باورهای اشتباه در ما رشد کنه.
دستش را گرفتم.
—این که خیلی سخته. چطوری می شه این طوری بود؟
دستم را فشار داد.
—لازمه ش اینه که باور کنیم همه چیز تو این دنیا از بین رفتنیه و ما با ترسیدن و استرس گرفتن نمی تونیم چیزی رو به زور برای خودمون نگه داریم.
اتفاقا وقتی ترس از دست دادن نباشه اون شخص برامون می مونه. تو این یک هفته خیلی فکر کردم. شبی که اون پیشنهاد رو بهم دادی یه لحظه برای از دست دادنت ترسیدم. برای همین پیشنهاد محرم شدن رو دادم.
وقتی قبول کردی باورش برام سخت بود. توی این چند روز دنبال دلیل کارت می گشتم.
فهمیدم دلیل کار تو اینه که اون قدر به من وابسته نیستی. فقط تا جایی که احساس خطر کنی صدات در میاد که اونم خوبه.
حالا من تو این مسئله از تو عقب ترم.
لبخند زدم.
—پس بالاخره من یه کار درست انجام دادم.
اخم کرد.
—کارت که اشتباه بود. منظورم اون حس و علاقته، می فهمی چی می گم؟
سرم را تکان دادم.
—فکر کنم همه ی این حرفا رو زدی تا جواب اون سوالم رو ندی که پایین ازت پرسیدم؟
خندید.
—آهان! همون که پرسیدی بچه که به دنیا بیاد کدوممون رو بیشتر دوست داری؟
—اهوم، آخه از بس ذوق می کردی یه لحظه حسودیم شد.
—اولا که جنس دوست داشتنا با هم فرق داره، بعدشم به نظرم این جور مواقع عشق از بین نمی ره اتفاقا تکثیر می شه و اون وابستگی که ازش حرف زدم کمتر می شه و عشق واقعی باقی می مونه.
—پس واسه همینه که زن و شوهرا این قدر اوایل ازدواجشون براشون شیرینه و می گن اون موقع بیشتر همدیگه رو دوست داشتیم؟
یعنی اونا وابسته ی هم بودن؟
—ممکنه!
شاید برای همین به مرور زمان دیگه از اون به اصطلاح عشق چیزی باقی نمی مونه، چون اصلا عشقی نبوده، یه وابستگی عاطفی بوده که به مرور کمرنگ شده.
.
چند روزی از آن ما جرا گذشت. نرگس حتی بعد از مرخص شدن هلما به خانه اش می رفت و با او صحبت می کرد.
از روی کنجکاوی گاهی از نرگس در مورد هلما سوالاتی می کردم.
یک روز بعد از انجام دادن کارهای روزانه، به طبقه ی پایین رفتم تا برای نرگس کمی از ترشی که مادرم فرستاده بود ببرم.
با دیدن قیافه ی ناراحت نرگس پرسیدم:
—چیزی شده؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت463
پچ پچ کنان گفت:
—بیا تو! هدیه خوابیده.
رو مبل تک نفره نشستم و نگاهی به اطراف انداختم.
روی میز چند کتاب روی هم چیده شده بود و یک دفترچه و خودکار و لپ تاپی که روشن بود.
نگاهم را به طرف آشپزخانه چرخاندم.
—نرگس جون مگه هنوز درس می خونی؟!
از آشپزخانه بیرون آمد و بشقاب میوه ای که در دستش بود را روی میز گذاشت و آرام گفت:
—درس نیست، مقاله های جدید و به روز رو می خونم و نکته هاش رو یادداشت می کنم.
—مقاله هایی که به رشته ت مربوط می شه؟
—آره، به نظر من علم اگر به روز نشه مثل آبی که یه جا بمونه، می گنده.
لب هایم را بیرون دادم.
—ولی همیشه هم این طور نیست. مثلا همین کتابای دانشگاهی که می خونیم چند ساله همینه.
—خب پایه های علم که همونه، به خصوص تو رشته ی شما. ولی ما چون با انسانا در ارتباطیم، مدام باید به روز بشیم.
پرتقالی از بشقاب برداشتم و شروع به پوست کندن کردم.
—واسه این موضوع ناراحتی؟!
صاف نشست.
—نه، راستش تو کار هلما موندم!
پرتقال را نیمه پوست کنده داخل بشقاب گذاشتم.
—مگه چی کار کرده؟
نوچی کرد.
—از وقتی از بیمارستان مرخص شده، دوباره کاراش رو از سر گرفته.
—چطور؟!
—اول که خاله ش برده بود خونه ی خودش چون خونه ی هلما مناسب زندگی نبود و خیلی کار داشت. ولی بعد با اصرار خود هلما برگشت خونه ی خودش. خاله شم هر روز بهش سر می زنه.
–همون خونه ی سوخته و داغون؟
لبش را کج کرد.
–آره، الآنم چون ساره گذاشته رفته، دیگه...
با تعجب پرسیدم:
—مگه ساره کجا رفته؟!
شانه ای بالا انداخت.
—معلوم نیست. فکر کنم شهرستان. به خاطر تهدیدایی که می شد ترسیده. هلما هم خیلی ناراحت شده. می گفت چرا من رو تو این وضع ول کرده رفته؟ خیلی به کمکش احتیاج داشتم.
دست هایم را در هم گره زدم.
—ساره قبلا بهم گفته بود که هلما حرفش رو سر قضیه ی پیام نذاشتن تو صفحه ی مجازیش گوش نمی کنه.
نرگس سرش را تکان داد.
—آره، سر همونم اختلاف پیدا کرده بودن ولی وقتی هلما بهش می گه که اصلا علی آقا نرفته بیمارستان و توی این مدت من بهش مشاوره می دادم و یه جورایی اون رو دنبال نخود سیاه می فرستادیم، دیگه بیشتر ناراحت شده. گفته من به خاطر تو جونم به خطر افتاده اون وقت تو من رو قابل ندونستی حرف به این مهمی رو بهم بگی.
نفس عمیقی کشیدم.
—پیش تو بحثشون شد؟
—آره، پیش پای تو هلما زنگ زد گفت ساره دیشب کلید خونه رو آورده داده و گفته دوباره میثم تهدیدش کرده واسه همین یه مدت می خواد بره شهرستان زندگی کنه.
نوچ نوچی کردم.
—پس چرا با من خداحافظی نکرد؟ نکنه فکر می کنه منم همه چی رو می دونستم و بهش نگفتم؟!
نرگس سرش را تکان داد.
—به هلما گفته دیگه نمی خوام تلما رو درگیر کنم. اون به اندازه ی کافی اذیت شده واسه همین کلا سیم کارتم رو عوض می کنم. گفته از طرفش از تو خداحافظی کنه.
الان مشکل این جاست که نمی دونم با هلما چی کار کنم؟ برداشته از خودش، از خونه ش عکس گرفته گذاشته تو صفحه ش و بر علیه استاد و گروهی که توش بوده صحبت کرده. اون جا حرفایی زده که به مذاق اونا خوش نیومده. گفته اونا من رو سوزوندن و این بلاها رو سرم آوردن.
مثل این که گروه اونا کلی ریزش داشته، چند نفرم به اعتراض باهاشون درگیر شدن. خلاصه مشکلات زیادی به وجود اومده.
هر چی بهش می گم دست از سر اونا بردار! بذار پلیس کار خودش رو بکنه، گوش نمی کنه. می گه من فقط می خوام همه بفهمن اونا چه بلایی سر شاگرداشون میارن.
پوفی کردم.
—توام درگیر شدیا؟!
–چاره ای نداشتم. می دونی الان هزینه ی مشاوره چنده؟ هلما تمام حقوقش رو هزینه ی درمانش می کنه.
–البته هلما هم حق داره نرگس، باید ذات اونا رو به همه نشون بده. بیچاره هلما رو از زندگی ساقط کردن. دیگه اون چه امیدی داره آخه؟
نوچی کرد.
–درسته، ولی هلما خودش اونا رو انتخاب کرد. زوری که نبود.
ابروهایم بالا رفت.
–ولی اونا فریبش دادن.
نرگس اخم ریزی کرد.
–نمی تونم حرفت رو قبول کنم چون علی آقا اون روزا خیلی باهاش صحبت می کرد، حتی بنده خدا چقدر وقت گذاشت، با مدرک دستشون رو برای هلما رو کرد.
ولی هلما قبول نمی کرد. یه بار خود من بهش گفتم شوهرت که باهات دشمنی نداره چرا حرفش رو قبول نمی کنی؟ گفت چون شوهرم می خواد مغز من رو شستشو بده، همون طور که آقا میثاق، تو رو شستشوی مغزی داده.
لبم را گاز گرفتم.
–وا؟!...به تو گفت؟
صاف نشست.
–آره، اون با اعتقادات ما مشکل داشت. اون موقع نمی شد باهاش راحت حرف زد،
البته الان پشیمونه و راه درست رو داره می ره اما تو این مورد به خصوص بازم حرف گوش نمی ده.
نمی دونم، شایدم واقعا دلش برای جوونای درگیر می سوزه!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت464
فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم می کشیدم و درس می خواندم.
در خانه کوبیده شد.
با باز کردن در هدیه خودش را داخل خانه انداخت.
نرگس چادر به سر سعی کرد لبخند بزند.
—تلما جان! هدیه یه ساعت پیشت بمونه من یه سر برم پیش هلما و بیام؟
با تعجب نگاهش کردم.
—الان وقت مشاوره شه؟!
—نه، دو ساعت پیش باید می رفتم. اون موقع هر چی بهش تلفن کردم در دسترس نبود منم نرفتم. از اون موقع تا حالا صد بار بهش زنگ زدم، در دسترس نیست که نیست! به خاله ش زنگ زدم اونم بی خبر بود. بیچاره خاله شم استرس گرفت گفت حتما اتفاقی افتاده و گرنه غیر ممکنه هلما گوشیش مشکل داشته باشه یا در دسترس نباشه.
برای همین نگران شدم. زنگ زدم میثاق بیاد با هم بریم یه سری بهش بزنم. یعنی خاله ش ازم خواست. گفت خونواده ی شوهرش مهمونش هستن نمی تونه ولشون کنه، بره.
هدیه را بغل کردم.
—بذار منم بیام. هدیه رو می ذاریم پایین پیش مامان یا اصلا با خودمون می بریمش.
هدیه را از بغلم گرفت.
—راستش هدیه خودش اصرار کرد بیاد بالا ولی حالا که تو می خوای بیای، می برم می دمش به مامان. به خاطر سرمای هوا، بیرون نبرمش بهتره. توام برو حاضر شو.
همین که خواستم در را ببندم نرگس صدایم کرد.
—تلما!
در را کامل باز کردم.
—جانم.
—اول به علی آقا زنگ بزن ازش اجازه بگیر.
سرم را تکان دادم.
—اتفاقا خودم می خواستم زنگ بزنم بهش اطلاع بدم.
اخم ریزی کرد.
—اطلاع نه، ازش اجازه بگیر. کلمه ی اجازه رو حتما بگو.
لبخند زدم.
—چشم، حتما!
بلافاصله به سمت اتاق رفتم و قبل از هر کاری به علی تلفن کردم. گوشی اش را جواب نداد، به مغازه زنگ زدم.
—چرا گوشیت رو جواب ندادی؟
—دستم بند بود. مشتری تو مغازه س.
—علی جان! خواستم ببینم اجازه می دی منم همراه نرگس و آقا میثاق برم؟
–کجا؟!
ماجرا را تند تند برایش تعریف کردم.
مکث کرد.
—تو که به اونا گفتی می خوای بری که، دیگه چرا به من زنگ زدی؟
—خب اگه تو اجازه ندی نمی رم. می گم خودشون برن.
—آخه بری چی کار؟
—برم عیادتش، یه کم حال و هواش عوض بشه. حالا که ساره هم رفته خیلی تنها شده، یه سر بهش بزنم. تنها که نیستم با نرگسم.
—این علی جانی که تو گفتی مگه می شه بگم نرو؟ فقط مواظب خودت باش!
من خودم میام دنبالت.
ذوق زده گفتم:
—ممنونم عزیزم.
چقدر پیاده کردن حرف های نرگس در زندگی ام، موثر بود و احساس خوبی به من می داد.
فوری آماده شدم و به طبقه ی پایین رفتم.
داخل ماشین سکوت سنگینی برقرار بود و همین سکوت نگرانم می کرد. کاملا مشخص بود نرگس از چیزی نگران است ولی حرفی نمی زند.
جلوی در از ماشین پیاده شدیم.
آقا میثاق رو به همسرش گفت:
—من تو ماشین می شینم تا شما بیاید. نرگس التماس آمیز نگاهش کرد.
—می شه بیای بالا. فوقش پشت در آپارتمانش منتظر می مونی.
آقا میثم سری کج کرد و ماشین را قفل کرد.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت.
با تعجب پرسیدم:
—کلید داری؟!
—آره، چون خیلی سختشه از جاش بلند بشه، خاله ش یه کلیدم به من داده.
همین طور که از پله ها بالا می رفتیم آقا میثاق گفت:
—شاید شارژ گوشیش تموم شده حوصله نداشته بزنه به شارژ، گرفته خوابیده. این وقت شب مزاحمش نباشید.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت و هم زمان زنگ آپارتمان را هم زد.
—اون بیچاره که خواب درست و حسابی نداره. همه ی سرگرمیش همین گوشیشه. حتی می خواد بخوابه با گوشیش صوت قرآن گوش می ده. بعدشم من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم. الانم تازه سر شبه وقت خواب نیست.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸