6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲
🌸نمـاز حاجـت از حضــرت امـام جـواد (علیــه الســلام)+نمـاز هـدیه به امام جـواد الائمـه علیـه الســلام🌸
💠دو رکعت 💠
✨رکعت اول✨ حمد و یک مرتبه سوره قدر🍃
✨رکعت دوم✨ حمد و یک مرتبه سوره کوثر 🍃
✨در قنوت ۳ مرتبه ایه" امن یجیب" بطور کامل میخوانی ✨
✨بعد از سلام به سجده رفته و ۹ مرتبه با تضرع
یا جواد الائمه ادرکنی✨
و حاجت خود را میخواهی
ان شاءالله که حاجت روا شوید.🍃
📚مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی
____________
🍃 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
بیا تو هم بیمه امام زمان شو👆
[ # بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیعَجــل الله صلوات.ir 📿]❤️
شما هم دعوتی✍️
💠🔷🔸🔹🔸
آداب نماز هدیه به روح امام جواد علیه السلام در روز چهارشنبه
⏪ بلافاصله پس از نماز عصر ، دو رکعت نماز همانند نماز صبح به نیت هدیه به روح امام جواد علیه السلام می خوانید.
⏪ بعد از اینکه سلام دادید 👈🏻 146👉🏻 مرتبه ذکر 🌹ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله🌹 می گویید و سپس امام جواد علیه السلام را واسطه قرار داده و حاجت خود را از خداوند متعال درخواست کنید .
⏬⏬
توجه کنید که ذکر تا همین جا باید گفته شود.و حتما 146مرتبه
إن شاالله که همگی حاجت روا بگردید .🌹🤲🏻🌹
اگر نماز عصر خواندید میتوانید دوباره اعاده کنید
التـمـــاس دعـــا.......🌹
کسانی که قصد خواندن نماز در هر چهارشنبه دارند لطفا ساعت موبایل خود را برای ظهر چهارشنبه تنظیمکنند.
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وسییکم 🔻 #شرط_شاگردی_موسیعلیهالسلام ...... 👈🏻از طرفی ترسید که م
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وسی_ودوم
🔻 #جدایی_خضر_و_موسیعلیهالسلام
.... 🔸 #خضر که یقین کرده بود #موسی دیگر توان صبر و بردباری از این بیشتر را ندارد #گفت؛ ↘️
🍃 #ای_موسی!
اینک هنگام فراق و جدایی من و تو رسیده است،
☝🏻 ولی #قبل_از_جداشدن از هم،
⬅️ سرّ آنچه را که توان دیدن و تحملّش را نداشتی #برایت_نقل_میکنم.✔️
◼️ آن کشتی🚢 را که #سوراخ_کردم متعلق به انسانهای فقیری بود که در دریا🌊 کار میکردند و رزق و روزی💵 خود را از آن بدست می آوردند.✔️
↩️ این کشتی🚢 #وسیلهکار_آنها_بود و بدون آن زندگی ایشان ممکن نبود
🤴🏻و #پادشاه_ستمگری در جستجوی🔍 کشتی های سالم بود و آنها را به زور👊🏻 از صاحبانش میگرفت و از آن خود میکرد.😧
☝🏻 لذا به اذن خدا #تصمیم_گرفتم که آن کشتی🚢 را معیوب سازم تا به صاحبان آن محبّتی کرده باشم. 😊
👈🏻 تا آنگاه که 👥 #مأموران_پادشاه، این کشتی را می بینند به خاطر عیبی که دارد از آن #صرفنظر_کنند.✔️
🔸گرچه این عمل من
#در_ظاهر 👈🏻 #کار_باطلی بود
ولی #در_واقع،👈🏻 #مصلحت_بود و بوسیله آن گروهی از مستمندان آسوده خاطر شدند و کشتی آنها در امان ماند.✅
◼️و اما کودکی👦🏻 که او را کشتم، #شخصی_ناپاک و #بدرفتار و همواره #موجب_آزار_واذیت_مردم بود
↩️ و مردم از او متنفّر و در عذاب بودند،
☝🏻 #درحالیکه پدر🧔🏻 و مادر🧕🏻 او مؤمن بودند #وچون غریزه پدر بر دوستی فرزند بنا شده است و از حق آنها دفاع میکند،
👈🏻 #من_ترسیدم_که این تعصب #سبب_شود_که این فرزند، پدر و مادر خویش را نیز بر روش خویش بکشاند و آنان را در وادی کفر و طغیان گرفتار سازد،🤦🏻♂️
⏪ #ناچار به امر خدا #او_را_کشتم_تا دین پدر و مادرش #حفظ_گردد. ✔️
☝🏻 بنابراین #دعا_کردم_که خداوند فرزندی شایسته👦🏻 و مهربان برای آن دو کرامت کند که از هر نظر بهتر از او باشد.👌🏻
◼️ و اما آن دیواری را که تعمیر کردم #به_اینجهت_بود_که خدا به من وحی کرده بود که در زیر این دیوار، #گنجی_متعلق_به_دوکودک_یتیم پنهان است و این گنج را مردی صالح برای دو فرزند خردسالش در آنجا دفن کرده است،
◀️ #من_خواستم این دیوار را #حفظ_کنم_تا کودکان یتیم بالغ و بزرگ شوند و گنج خود را که حلال و مختص آنهاست بیرون آورند و #بوسیله_آن امور زندگی خود را بگذارنند.😊👌🏻
✴️البته #این_را_هم_بگویم_که من این کارها را به علم و اراده خود انجام ندادم❌،
☝🏻 #بلکه وحی و ارشاد الهی مرا راهنمایی میکرد و این تأویل آنچه بود که تو صبر و توان آن را نداشتی.
🌸هست حکمتها نهان در مشکلات
🍃 در مشقتها بود رمز حیات
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم رب الشهدا🌷 به شرط عاشقی پارت بیست علی پی در پی دنبال کارهایش بودتا هرچه زودتر برود. 🌷🌷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت بیست و یک
سینا از پله ها پایین آمد،علی ازروی مبل برخاست وسلام کرد.
سینا جواب سلامش داد وبه طرفش رفت.
دستش رابه طرفش گرفت.علی،گرم دستش رافشرد واحوالش را پرسید.
+شکرخدا.خوبم.
_خداروشکر.
روی مبل نشستند.چندلحظه بعد صدای زنگ تلفن علی دراتاق پیچید،تصویر حسین روی صفحه گوشی نقش بست.
ببخشیدی گفت وپاسخ داد:بله؟
صدای پرانرژی حسین در گوشش پیچید:سلام شهید زنده.وپشت بندش میخندد.
علی لبخندی زد:سلام،چیشده کبکت خروس میخونه!
+بگم چیشده؟
_بگو.
+مژده بده که پس فرداعازمیم ان شاالله.
علی متعجب به سمیه خیره شد وچیزی نگفت.
+چیشد؟سوریه نرفته شهید شدی؟
_حسین کارام درست شده؟
+بعله.حالابگو بهم چی میدی بهت خبر خوش دادم؟
_توهرچی بخوای برای این خبرت بهت میدم.
+نه بابا.هیچی نمیخام.توام فوری وسایلاتو جمع کن.
_فعلا که خونه نیستم
+کجایی؟
_بعدا.
+باشه.فعلا یاحق.
_ممنون ازخبر خوشت.حق نگهدارت.
گوشی رااز گوشش جدا کرد وروی عسلی گڋاشت و ببخشیدی گفت.
سینا:رفیقت بود؟
_بله.ان شاالله اگه خدابخواد پس فردا عازمیم.
همه بهت زده نگاهش میکردند.
به سمیه نگاه کرد.سمیه اشک هایش را که بی اجازه روی گونه ریخته بودند،ماک کردولبخندی محزون زد:مبارک باشه.
علی هم لبخندی زد:مچکر...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت بیست و دو
نمازشان راخواندند وبعدافطار کردند.علی بسم اللهی گفت و خرمایی دردهانش گڋاشت:قبول همگی باشه.
آقامهدی:ممنون.قبول حق...پس فردامیرید؟
_بله ان شاالله
+ان شاالله.
بعدجمع کردن میز،همه به هال رفتند وکنارهم نشستند.علی گوشی اش را برداشت و برای سمیه تایپ کرد:داری سخت میکنی رفتنو برام سمیه..
صدای گوشی سمیه بلند شد.بعدازچنددقیقه پاسخ داد:سخت هست برای من رفتنت...دوست داشتم حداقل شبای قدروباهم بریم هیئت...
_توابنجا عزاداری کن من اونجا.انگار کنارهمیم.
+بعداباهم حرفمیزنیم،الان زشته.
_باشه...
🌷🌷🌷
کلید راچرخاند ووارد خانه شد.کسی درهال نبود وچراغهاخاموش بودند.ازپله هابالاوبه اتاقش رفت.لباسهایش راعوض کردوروی صندلی نشست.دفترش راباز کردوپایین(امشب بالاخره مامان رضایت داد)نوشت:امشب ۱۶ماه رمضون سال۱۳۹۵بعدازتلاشهای فراوان ودعاونذر ونیاز وچله حضرت زینب (س)طلبید.کارام درست شده و ان شاالله پس فرداعازمم.خدایاشکرت،شکرت،شکرت،شکرت.
نفس عمیقی کشیدوسرش رابه صندلی تکیه داد:امام حسین(ع)ممنونم که اجازه دادی تورکابت خدمت کنم.کمکم کن بتونم به دوری از سمیه عادت کنم..زیادی بهش وابسته شدم..کمکم کن همونطوری که خودت از عزیزات گڋشتی،منم بگڋرم وکم نیارم تواین راه....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت بیست وسه
ازپله هاپایین آمدوبه آشپزخانع رفت.خانواده روی صندلی پشت میزنشستندوصبحانه میخورند.علی سلام کردورویصندلی خالی کنار عالیه نشست.
آقامحمد:خوش گذشت دیشب؟
_خداروشکر،بدنبود.اونجابودم حسینم زنگ زد...گفت فرداعازمیم ان شاالله.
همه بهت زده نگاهش میکردند.
عالیه:فردا؟چراانقدزود؟
عاطفه خانم بدون حرفی ازپشت میزبلندشدوازآشپزخانه بیرون رفت.
_مامان...
بلندشدوبه اتاق مادر وپدرش رفت.عاطفه خانم روی تخت نشسته واشک میریزد.علی بااجازه ای گفت ووارد اتاق شد.
کنارمادرش نشست واورا درآغوش گرفت:گریه نکن زندگیم.سخت میکنی برام رفتنو.
گریه عاطفه خانم شدت گرفت.بین گریه هایش بوسه ای روی شانه علی کاشت وباگریه گفت:علی اگه بری وبرنگردی چیکارکنم؟
_ان شاالله هرچی خیره پیش میادواگرم شهیدشم،خداصبرشومیده قربونت بشم.مگه خودت نگفتی منوسپردی به حضرت زینب وراضی ای برضای خدا؟
+ولی برای یه مادرخیلی سخته.
_میدونم فداتشم.برای منم خیلی سختع ازخانوادموعزیزام بگذرم..ولی بیغیرتیه بذاریم دست اون حروم لقمه هابه حرم بی بی برسه.
+میدونم مادر.براهمین رضایت دادم به رفتنت.
_مامان...
+جان مامان؟وگریه اش ازسر گرفته میشود.
علی بغضش راقورت دادوگفت:خیلی ممنونم ازت که حسینی تربیتم کردی.
وبوسه ای روی دستان مادرش کاشت...
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشفی
پارت بیست و چهار
ساکش راجمع کرد.چهارده ساعت به رفتنش مانده بود.سمیه وعطیه به خانه شان آمدند تاساعات آخرراددکنارعلی باشند.
پاکت رابرداشت وازاتاق خارج شد. ازپله ها پایین رفت.خانمهادرآشپزخانه مشغول بودند.به اشپزخانه رفت:سمیه میشه یه چنددقیقه بیای؟
سمیه آرام چشمی گفت وازآشپزخانه خارج شد.علی روسری سمیه رااز روی جالباسی برداشت وبه طرفش گرفت:لطفا بپوشش بریم حیاط صحبت کنیم.دید داره حیاط.
سمیه باشه ای گفت وروسری راازدستش گرفت وروی سرش گره زد.به حیاط رفتندوروی تخت چوبی نشستند.
_میدونم خیلی سخته برات سمیه...واسه خود منم خیلی سخته دوریت.ولی باید برم،این باید منه.
سمیه بغضش راقورت دادوگفت:برات دعامیکنم به آرزوت برسی.
علی لبخندی زد:ممنونم.پاکت راروی تخت جلوی سمیه گذاشت:بنڟرم بهتره پیش توباشه.امانت دارخوبی باش.قول بده تاخبر شهادتمو نشنیدی بازش نکنی.
قطره اشک خودش رابه گونه سمیه رساند.
+قول میدم.
_اشکاتم پاک کن.
+ساعت چند میری؟
_ساعت هفت پروازه.بایدساعت پنج اونجاباشم.
سمیه ازروی تخت برخاست وپاکت راهم برداشت.
+میرم تو.
وخواست برود که علی مچ دستش راگرفت.سمیه برگشت وبه چشمانش خیره شد:طاقت ندارم علی.میبینمت دیگه دلم نمیاد ازت جداشم.میخوام عادت کنم به دوریت.
-فقط خواستم یچیز بگم!
+چی؟
_خیلی دوست دارم💔....!
پ.ن:چه شد درمن،نمیدانم...
فقط دیدم پریشانم...
فقط یک لحظه فهمیدم...
که خیلی دوستش دارم...🙂♥️
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا🌷
به شرط عاشقی
پارت بیست وپنج
_خیلی دوست دارم...
سمیه شوکه به علی خیره شدوبعدازچندثانیه اشکهایش روی گونه ریختند.
+قرارمون این نبود.
_چی؟
+اینکه دوسم داشته باشی.
_عشق قرار حالیش نیس.
سمیه لبخندی زد:میدونم.
_میشه رفتی تو عالیه روصدا کنی بیاد؟باید بااونم صحبت کنم.
+چشم.
_بی بلا
سمیه داخل رفت وبعداز چنددقیقه عالیه به حیاط آمد.
+جانم داداش؟
_بشین،باید باهات صحبت کنم.
روی تخت کنار علی نشست:جانم؟
_عالیه یسوال ازت بپرسم،راستشومیگی؟
+بله،بفرما.
_یادته یباربهم گفتی یه ازت نمیپرسم چیشده وچراچندروزه توخودتی؟
+خب!
_الان بگوچیشده بود؟
+هیچی.
_عه،بگودیگه.
+به جون خودت که برام خیلی عزیزی،هیجی نشده بود.میخواستم خودموبرات لوس کنم.
_مطمئن؟
+بعله.
_عالیه...
+جانم؟
_حلالم کن.
عالیه بغض کرد:براچی حلالت کنم داداشم؟توبهترین داداش دنیایی.
_من برات داداش خوبی نبودم...تروخداحلالم کن.
+این حرفونزن داداش.
وشروع به اشک ریختن کرد.
_تروخداگریه نکن عالیه.اینطوری خیلی سخت میکنید برام که ارتون دل بکنم.
+چشم.واشک هایش راپاک کرد.
_آفرین آجی خوشگلم.حالام پاشوبریم تو.
+علی...
_جانم؟
+قول بده شهید نشی.
_قول میدم شهیدشم.ولبخندمسخره ای زد.
+علی...
_ان شاالله هرچی خیره پیش میاد...
به قلم🖊️:خادم الرضا
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی
با توجه به اتمام مبحث «این که گناه نیست» ، از امروز با «مقام محمود» در خدمتتون هستیم
1_5806243164.mp3
11.1M
#مقام_محمود ۱
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
※ اوجِ جایی که انسان میتواند بدان برسد کجاست؟
• همان اوجی که خدا تأییدش میکند!
همان مقصدی که روزی برای آن، سفرمان را به زمین آغاز کردیم.
• من قصدِ شناختن
و قصد رسیدن دارم، چه کنم؟
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐