eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۲۷ به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مهم نبود ,یوزارسیف مال کجا باشه,برام مهم بود که یوزارسیف مال من باشه...اهل هر کجای این کره خاکی بودنش اصلا وابدا مهم نبود,اخه دلی که به عشق اهل بیت(ع) عاشق محب اهل بیت میشه,براش اون عشقه مهمه نه چیز,دیگری.... ارام طوری که لرزش صدام اصلا مشهود نباشه گفتم:من...من...امشب کلا از همون اول شب مبهوت وگیج شدم,اولش فکر میکردم که اقای محمدی قراره بیان,که کلا مخالف بودم اصلا دلم نمیخواست ایشون بیان اما وقتی متوجه شدم,قصد انها برای شما بوده,نظرم عوض شد,شاید الان اگر کس دیگه ای جای شما بود من خواندن درس وادامه تحصیل را که یکی از اهداف اینده ام هست,بهانه قرارمیدادم ومجلس را بهم میزدم,اما الان فرق میکنه...اخه...اخه...اخه... دیگه نتونستم ادامه بدم فقط گفتم: برام مهم نیست شما اهل کجایید... یوزارسیف که محو حرکات من شده بود ولبخندش دم به دم پررنگ تر ومهربانانه تر میشد,اهسته دست کرد تو جیب لباسش ویه پاکت زیبای نامه که روش قلبهای قرمزی حک شده بود دراورد وگذاشت زیر سینی تا مشخص نباشه وگفت:من مال دیار مظلوم افغانستان هستم,هرچی را که باید بدونید داخل,این نامه نوشتم,باخودم قرار گذاشتم اگر من ,مقبول شخص خودتان بیافتم,این نامه را به شما بدهم,در فرصت مناسب مطالعه کنید,ممنونم که من را همونطور که بودم پذیرفتید.. وادامه داد:بااینکه دوست ندارم از کنار بانو,قدمی انطرف تر بگذارم,اما نگاه خیره ی خانواده محترمتان ,مرا مجبور میکند کمی پا روی دلم بگذارم,اگه اجازه بدید من برم اونطرف واین موضوع رابه خانواده محترمتان بگم وبا کمی,شوخی ادامه داد:من اماده ی,عبور از خوان اول هستم,مجهز به انواع دفاعیات, شما نگران نشید.... نه نه...یوزارسیف نباید الان از اینکه ایرانی نیست چیزی به زبان بیاره,با اشنایی که از,اخلاق بهرام داشتم,مطمین بودم ,بی احترامی میکنه وممکنه حاج اقا را به باد تمسخر بگیره برای,همین,همونطور که یوزارسیف نیم خیز,شده بود تا بره گفتم:نه نه...شما از اصالت خودتون چیزی نگید,یعنی هرچه اطلاعات میخواید بدید ,بگید اما لطفا نگید افغانی هستید ,من خودم توموقعیت مناسب به اونا میگم.... هدفم این بود که با وجود وبودن یوزارسیف خانواده ام چیزی نفهمند . یوزارسیف سرش را تکان داد ودستهاش رابه علامت تسلیم کمی بالا برد وگفت:از همین الان,امر,امر بانو...چشم...یه چیزایی باید بگم...اما خواسته ی شما لحاظ میشه...نگران نباشید..ما غلام بانو هستیم وخنده ی نمیکینی کرد که دلم غنج رفت براش....وای چقد دوستش دارم....یعنی خیلی بیش از انکه فکرش را میکردم..اصلنم برام مهم نیست یوزارسیفم ایرانی نیست....اخه ایرانی بودن که فخر فروشی نداره,ادم بودن هست که افتخار داره.... دلم همراه یوزارسیف به داخل هال رفت ویوزارسیف این بار مبل روبه روی اوپن اشپزخانه را انتخاب کردونشست وشروع به حرف زدن کرد... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۲۸ تا یوزارسیف نشست ,سریع دست کردم پاکت نامه را برداشتم وزیر لباسم پنهانش کردم,همش میترسیدم بشه مثل اون قضیه ی کاغذ کادو..... مامان پاشد واومد یه سینی چای ریخت .یه جوری نگام میکرد که وحشت برم داشت فکر میکردم الان از,زیر کلی لباس اون نامه  را داره میبینه وگفت:بابات میگه بیا همونجا بشین,چای را هم بیار... با دستپاچگی سینی چای را که مامان اماده کرده بود برداشتم,به هال که رسیدم,بابا لبخندی زد وگفت:ماشاالله تعارف کن... که یکباره بهرام مثل خروس بی محل بلند شد وگفت:زری جان شما بشین من میگردونم... همه تعجب کرده بودند اخه بهرام از,این کارها نمیکرد,الان احساس کرده عروس خانمه؟!!نه از کرم ریزیش بود. ناچار سینی را دادم به بهرام وصندلی,بین پدر وبهمن که قبلا یوزارسیف نشسته بود,نشستم... یوزارسیف محجوبانه لبخندی زد وگفت:حقیقتش من از پنج سالگی پدرومادروخانواده ام را از دست دادم وپیش یکی از اقوام پدرم بزرگ شدم اما خدا را داشتیم وسالم بزرگ شدم ودرس خوندم وکارکردم ,الانم که معرف حضورتان هستم ,از مال دنیا هم اون ماشین که بیرون خونه است را دارم,یه مقدار پس انداز هم دارم که میتونم یه خونه نقلی برای زندگی تهیه کنم,شغل وممر درامدم هم که حقوق ثابت شرکت هست.... دراین حال بابا شیرینی تعارف کرد وبهرام که دوست داشت اتو بگیره گفت:یعنی شما بی پدر ومادر,بزرگ شدید؟مال همین شهر هستید یا از روستا ودهات اومدید... بهمن که تا این لحظه تحمل کرده بود گفت:داداش حاج اقا همه چی را راست وحسینی گفت,لازم نیست شما حرفهای ایشون را دوباره حالت سوالی بپرسید... یوزارسیف درحالیکه از جاش پامیشد,گفت:بااجازه شما من دیگه رفع زحمت میکنم,غرض عرض ارادت ودرخواست ازدواج بود که انجام شد,یه موضوع کوچک هست که دختر خانمتان خودشان خواهند گفت,حالا اگر امری با بنده نیست مرخص بشم؟ پدرو مادر وبهمن وهمچنین من,بلند شدیم,بابا اصرار داشت که یوزارسیف برا غذا بمونه,مامان میگفت میوه نخوردی وبهمن ناراحت از برخورد بد بهرام,به یوزارسیف حق میداد که زود بره.... بالاخره در میان دل پراز هول وولای من  یوزارسیف رفت واخرین بار یه نگاه مهربان بهم انداخت که صد تا حرف داخلش بود....دل میرود ز دستم...صاحبدلان خدا را.... هنوز در حیاط بسته نشده بود که بهرام همانطور نشسته بود,یه موز از ظرف میوه برداشت ومشغول خوردن شد وگفت:پسره ی بی پدرومادر,چه جراتی هم داره اومده خواستگاری دختر اقاسعید زرگر...معلومه کیسه دوخته برا پول وپله ی بابا,جوجه اخوند.... که یکدفعه بهمن پرید وسط حرفش وگفت:بهرام,بزرگتری احترامت واجب,اما حاج اقا مهمان ما بود ,در شان وشخصیت خانواده ما نبود اینجور,باهاش برخورد کنی,درثانی پسر پاک وزحمت کشی هم به نظر میرسید من اگه دختر داشتم حتما بهش میدادم...بااین حرف بهمن سرم را از,شرم به زیر انداختم,بابا ومامان که تا این لحظه ایستاده بودند,اومدن نشستند وبابا گفت:بهمن راست میگه...برخوردت خوب نبود,تواین محله همه رو سر حاجی سبحانی قسم میخورندبااینکه مدت کوتاهی هست که پیش,نماز,مسجد شده اما مقبولیت عمومی پیدا کرده,هرجا صحبت یه کار خیر باش,حاجی سبحانی یه پای ماجراست ومامان ادامه حرفش را گرفت وگفت:چه جوان برازنده ورعنایی...واقعا زیباست,سربه زیر,اقا,محجوب.و... دل تو دلم نبود میخواستم خودم را به اتاق برسونم ونامه یوزارسیف راباز کنم ,بااجازه ای گفتم وسمت اتاق روان شدم که باز بهرام به حرف امد وگفت:صبر کن ور پریده من که فهمیدم جواب بله را بهش دادی...اون موضوع کوچک چی بود که قراره توبگی هااا؟؟ برگشتم طرفش...گر گرفته بودم...نمیدونستم تواین هیرو ویر,چه کنم,چه بگم..... 🍁نویسنده :طه حسینی 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۲۹ اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش را کردم دیدم اگه واقعا میخوام به خواسته ی دلم که میدونم خوشبختیم در ان هست,برسم باید با جان ودل از یوزارسیف دفاع کنم وزیر زبونم بسم اللهی گفتم وخیلی با اقتدار گفتم:گفتنی ها را که خودشون گفتن ودانستنیها هم که ماه هاست همه میدونن وشکر خدا تواین محله از صغیر وکبیر همه حاج اقا را تایید میکنن,موضوع مهمی که قابل گفتن باشه نگفتن... بهرام با کنایه گفت:حالا همون نا مهم را بگو.. درحالیکه میخواستم راهم را به طرف اتاقم کج کنم وبرم ,خیلی با ارامش وانگار که برام هیچ اهمیتی نداره گفتم:هیچی بنده خدا میگفت که اصالتا ایرانی نیست,البته تبعه ی ایران وبزرگ شده ی ایران هست اما  اصلیتش مال افغانستان هست. بهرام با دست محکم زد روپاش وبا قهقه ای که نشان از تمسخرش میداد گفت:افغانی؟؟افغانی هست؟؟ این جوانک یه لا قبا؟؟گل بود وبه سبزه نیز اراسته شد...ای داد بیداد... زانوهام شل شد وافتادم رو مبل پشت سرم ,بهمن اومد کنارم نشست ودستای سردم را گرفت تودستش وشروع به نوازش کرد ودرهمین حین گفت:بابا چرا اینقد مسیله را بزرگش میکنی,مهم اینه که به معنای واقعی انسانه انسان...مسلمان هست,شیعه هست,درس خونده هست بافهم ودرکه واز همه مهم تر نظر زری جان هست ,هرچی که زری بگه,اصلا شاید زری جوابش منفی باشه... بهرام پفی کرد وگفت:اره جون خودش,همچی زیر نظرش داشتم درررست,از همون گل سرخ گرفتنش نظرش معلومه,پسره هوش از سر خواهرت برده وبعدش با دست زد پشت شانه های بابا وگفت:شوهر بده...دختر یکی یکدانه ات را ,زر زری خونه ات را بده به یه افغانی...اونموقع میدونی همین عمه مهین...همین عمه خانم که کلی برنامه برا زری واون پسربزرگش داره,تو طایفه ابرو سرکارت نمیذاره... اما بابا مبهوت به یه نقطه خیره بود وچیزی نمیگفت... مادر را دیدم درحالیکه داشت استکانهای جای را جمع میکرد اشکی که از گوشه ی چشمش میغلتید را با انگشتش گرفت وراهی اشپزخانه شد...بهرام که کار خودش را کرده بود وتمام حرفهاش را زد وجو را متشنج کرد,کتش را از  رو دسته مبل برداشت وبدون خداحافظی راهی بیرون شد ومن هم که سکوت جمع برام غیرقابل تحمل بود وبغضی سنگین گلویم را فشار میداد,ارام دستم را از دست بهمن بیرون کشیدم وراهی اتاقم شدم... 🍁نویسنده : ط.حسینی 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۳۰ وارد اتاقم شدم,در را محکم بستم اصلا برام مهم نبود که چی میخوان بگن...مهم بود که بفهمن من نظرم چیه,کنار کمد لباس ایستادم وخودم را توایینه ی کمد ورانداز کردم ,یاد نگاه مهربان یوزارسیف افتادم,گونه هام گل انداخت,چادرم را از سرم دراوردم,تاش زدم وگذاشتم داخل کمد,دستی به لباسم کشیدم وبا لمس نامه,یه حس زیبا تو وجودم پیچید,لبخندی زدم ورفتم طرف تختم,نشستم روش نامه را بیرون اوردم,اول خوب بوییدمش,بوی عطر یوزارسیف را میداد,بوی یوزارسیف را با ولع تمام به داخل ریه هام کشیدم,وجودم همش شده بود سرشار از خواستن,دانستن وخواندن سطر سطر حرفهای یوزارسیفم,ارام,طوری که هیچ خللی به پاکت نامه وارد نشه,پروانه کوچک روی درب پاکت رابه کناری گرفتم ودرش را باز کردم ,تای کاغذ را بازکردم ,وای چه دست خطی داشت,انگار که این پسر هرچیزی,را به غایت وبهترینش را داشت... با حجبی دخترانه وخجول اما دلی بی تاب بوسه ای به نامه زدم,چندین صفحه بود اما به زیبایی حاشیه گذاری شده بود وشماره هرصفحه زیرش خورده بود. تای صفحه ها را باز کردم وشروع به خواندن نمودم. ...... . به نام خدا..... به نام خداوندی که عاشق است وعاشق افرین,به نام خداوندی که مهر وعطوفت را با روح الهی در کالبد خاکی ما دمید تا به سوی هدفی خاص که همانا کمال انسان است با سلاحی خاص که همانا عشق است گام بردارد ودر این راه وجود خودرا با پیوند به نیمه ی گمشده اش تکمیل کند وبا دین وایمانی کامل به سوی او گام بردارد... تقدیم به نیمه ی گمشده ام....تقدیم به فرشته ای که در  دنیای تاریک ودل تنهایم,با درخشیدنش همه چیز را منور ودلم را روشن کرد... این نامه ای که در پیش رو داری,سرنوشت پسرکی درد کشیده است که بازی روزگار اورا از دیاری دورتر به خانه ی معشوق کشانیده,بانوی عزیزم,سرنوشتم را که از زبان عزیزی دیگر شنیده ام,برای اولین بارو اخرین بار به روی کاغذ میاورم وروایت میکنم ,تا بدانی که کیستم وچیستم و قرار است به حکم دل ,همسفر چه کسی شوی.... من...یوسف سبحانی....فرزند علی سبحانی تنها پسر او که بعداز چهار دختر با کلی نذرنیاز در منطقه ی بامیان افغانستان ,قدم به این کره ی خاکی نهادم,در محلی به دنیا امدم که همه وهمه شیعه بودند ومیدانی هرکجا که نامی از شیعه باشد,مظلومیت انجا غوغا میکند وچون منطقه ما شیعه نشین بود ,لاجرم باید ظلم های زیادی را متحمل میشد,من به خاطر ندارم اما انچه را که اقا رضا,عموزاده پدری ام که حق بزرگی برگردن من دارد,روایت کرده,برایت بازگو میکنم... باشور وشوقی نامه را دوباره به سینه ام چسپاندم باورم نمیشد نام یوزارسیف من به راستی که یوسف بود...چه زیبا....وای اگر سمیه میفهمید.... میخواستم دوباره شروع به خواندن کنم که باصدای,تقه ای که بدر خورد,نامه را زیر بالش پنهان کردم,پشت به در اتاق خوابیدم وروتختی را کشیدم روی سرم...دوباره در صدایی داد ومادرم بالحنی غمگین در راباز کردوگفت:زری....زری جان پاشو,خوابیدی؟پاشو شب عیده خوبیت نداره سر بی شام زمین بزاری وامد داخل وکنار تختم... 🍁نویسنده: ط,حسینی🍁 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂 رفتم دکتر گفتم : آقای دکتر صبحها که پا میشم کمرم خیلی میکنه ، چیکار کنم؟ گفت : پاشو، نفر بعد😂 فکر نمی‌کردم اینقدر راحت درمان بشم😁 😍😂😂 ـ🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌹🌹 🌷🌹🌷 🔹مقام معظم رهبری دامت برکاته : ✍️..استفاده از دفترچه درمانى فقط براى کسى جایز است که شرکت بیمه نسبت به ارائه خدمات به او تعهد ‏کرده(یعنی صاحب دفترچه) و استفاده دیگران از آن نیست. ❌ ‼️اگر استفاده کرد موجب ضمان است و باید با مراجعه به شرکت هزینه را بپردازد. 🔹آیت اللّه سیستانی و مکارم : هرعمل خلاف را جایز نمیدانند.❌ احکام ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
😂 مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در دادگاه روز بعد به نفع او رأی صادر کند.! ولی در روز مقرر، خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد.! 🔴 مرد برای یادآوری در جلسه دادگاه به گفت : « مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا(علیهم السلام) قسم ندادم که حق با من است؟!»😂 قاضی پاسخ داد : « چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم(علیهم السلام) سوگند داد!😂😐😂 🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 💶رشوه یعنی ما با پرداخت یا هدیه بخواهیم کاری خلاف شرع یا قانون بنفع ما انجام شود♨️ 👤ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﻭ ﺿﻮﺍﺑﻂ ﺧﺎﺹ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎﺷﺪ 🏙 ﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻋﻨﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺟﺎﻳﺰ ﻧﻴﺴﺖ 🎁ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺎﻋﺚ ﻭ ﺳﻮﺀﻇﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ میشود . 🎈ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺣﻖ ﺗﺼﺮّﻑ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ.‏❌ احکام ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 لکه خون موجود در تخم مرغ 🔷 مشاهده فضله موش در برنج ⁉️حکم شرعی خونی که در تخم مرغ دیده می شود و همچنین مشاهده فضله موش در برنج خشک و خیسانده شده چیست ؟ 🎙 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌ســـــــوخــتــــن امـــام زمـــان بــــــرای مـــــا!!! ♥️ 🎙 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تصاویر آخرالزمانی از وضعیت وحشتناک غزه 🔹خون مظلوم تو را میخواند اشک معصوم تو را میخواند آه محروم تو را میخواند قلب مغموم تو را میخواند «العجل یا مهدی» ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلانی رو ببین ، خیلی پدر موفقیه ❗️ ✘ فلانی رو ببین ، عجیب مادر خوشبختیه❗️     بچه هاشون همه آدم حسابی .... تعریف شما از آدم حسابی ، و پدر و مادر موفق چیست⁉️🤨 🌷 🎙 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐