خانواده آسمانی ۱۹.mp3
10.92M
#خانواده_آسمانی ۱۹
🔅روابط ما با اهل بیت علیهمالسلام در قالب دو چارچوب تعریف می شود؛
۱. رابطه حقیقی
۲. رابطه حقوقی
خداوند بر اساس هر یک از این روابط،
سلسله وظایفی را برای ما مشخص کرده است،
💥 که اگر با هدف خداوند و حقیقت این روابط آشنا نباشیم
نه دینداریمان پذیرفته میشود و نه انسانیتمان!
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_میرباقری
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_6570899263.mp3
13.95M
#مقام_محمود ۳۱
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#رهبری | #استاد_شجاعی | #سردار_سلیمانی
※ میادین ترک تعلقات، حتماً برای ما باز خواهند شد!
امــــا ؛
میزان رشد ما در این میادین به
۱ـ سرعت رها کردن تعلق
۲ـ نحوه عملکرد ما در این میدان بستگی دارد.
✘ چگونه می توان بهترین واکنش را در میادین ترک وابستگیها داشت و در کوتاهترین زمان این میدان را جمع کرد؟
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وشصتم 🔻 #داوود_قاضی_میشود 🔸داوود بارها از خداوند خواست تا او را به
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وشصت_ویکم
🔻 #امتحان_کردن_داوود_علیهالسلام
🔸 #یکی_از_وزیران_داوود، هنگامی که از نمازش فارغ گشت تمام انبیاء را مدح و ثنا میگفت.
☝️🏻اما هنگامی که به داوود میرسید، #بیتفاوت از کنار آن میگذشت.😑
🔹داوود از این وضع به خداوند #شکوه کرد.☹️
🌸 #خداوند_فرمود؛
✨آنها پیامبرانی هستند که مورد #امتحان_الهی و #بلا واقع شدند✔️
⬅️ و بر اثر #صبر و #استقامت💪🏻 به چنین درجهای رسیدند،
☝️🏻اما در مورد تو بلا و گرفتاری پیش نیامد❌ و تو مورد #عافیت واقع گشتی، ✔️
🍃داوود از خداوند #خواست🤲🏻 تا #مورد_امتحان واقع شود تا به درجه صابرین برسد و ثنایش گفته شود.✅
🌸خداوند به او وعده داد که #به_زودی مورد آزمایش قرار خواهد گرفت در روزی معین☑️
☝️🏻تا اینکه روزی داوود #در_محراب خود نشسته بود، متوجه👀 #پرندهای_زیبا🕊 با بالهایی به رنگ سبز و پاهایی از یاقوت سرخ شد، پرنده در کنار داوود روی زمین نشست.
🔹چون داوود به سوی پرنده دست دراز کرد تا پرنده را بگیرد، پرنده پر کشید و به طرف خانه🏠 #اوریا حرکت کرد.
🔸داوود که به دنبال پرنده حرکت کرد. ناگهان چشمش به #همسر_اوریا 🧕🏻افتاد که در حیاط خانهاش مشغول شست و شوی خویش بود، داوود با دیدن این صحنه #شیفته_آن_زن_شد و حالت عبادت 🤲🏻خویش را از دست داد.🤦🏻♂️
☝️🏻در آن زمان #اوریا به دستور داوود در جبهه های جنگ ⚔به سر میبرد.
👤 #اوریا در جبهه جنگ در همان زمان #کشته_شد.
🍃داوود در کشته شدن اوریا به مانند سایر فرماندهان لشکرش #اندوهگین😔 #نگشت.❌
↩️بعد از مرگ او #دو_فرشته از محراب مسجد داوود پائین آمدند و خطاب به داوود گفتند.
✨ #میان_ما_داوری_کن،
👈🏻 یکی از ما بر دیگری #ستم روا داشته.
🔹یکی از آن دو فرشته گفت؛
💫برادر من #نود_و_نه_میش دارد و من تنها #یک_میش.
🔻داوود در آن زمان #نود_و_نه_زن و #کنیز در نکاح خویش داشت.
☝️🏻با این حال او به من میگوید که آن #یک_میش را نیز به او ببخشم.😒
🌿 #داوود_گفت؛
قطعا او در مطالبه میش تو اضافه بر میشهای خویش بر تو #ستم_کرده و در حقیقت بسیاری از شریکان به همدیگر ستم میکنند.
☝🏻به جز کسانی👥 که ایمان آورده و کارهای شایسته کردهاند و اینها بسیار اندک میباشند
💢و #داوود_دانست_که ما او را مورد آزمایش قرار دادهایم.✅
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 قسمت10 الهام که داشت حرص مي خورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به ليال گفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 پناهم بده 💗
قسمت11
با خودکار روي دفتر ضربه مي زدم.
خب سوگل!
چي بنويسيم و چي ننويسيم.
خودکار رو روي لبم گذاشتم و فکر مي کردم. صداي تق و توقي که نمي دونم مامان واسه چي راه انداخته بود، نمي ذاشت تمرکز کنم و همه ش يادم مي رفت. کالفم بلند شدم و پايين رفتم. بله! مامان خانوم خونه رو ريخته.
پوفي کشيدم که مامان نگاهم کرد. گفتم: مامان! اين جا چه خبره؟
خنده اي کرد و گفت: سالمتي! تو چه خبر؟
پوفي کردم و دستم رو گذاشتم روي کمرم. چشم هام رو تنگ کردم و گفتم: مامان جان! نمي دوني من هر روز اين تايم درس مي خونم؟
مامان که دوباره با قابلمه ها درگير بود و صداي قابلمه ها واقعاً روي مخم بود، گفت: چي؟ نشنيدم.
با پام روي زمين ضرب گرفتم که گفت: خب دستشويي داري، برو سرويس. مادر، اين جا چرا وايسادي؟
- مامان! من دستشويي ندارم؛ منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پي درسم.
- اي واي! درس داري؟
از خونسردي مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولي آروم و با حرص گفتم: حاال درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کني، مي تونم تمرکز کنم و بنويسم.
- وا! سوگل جان!
نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم...
لبخند پر از عصبي زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون مي اومدم، گفتم:
پس خواهشا آروم تر.
نشستم رو صندلي و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه مي زدم و پاهام رو تند تند تکون مي دادم؛ چشم هام رو بستم.
- آخه اين جوري ام تمرکز مي کنن؟
صداي بلند مامان، باعث شد سکته ي يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلي افتادم. آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگراني گفت: سوگل! مادر خوبي؟
چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو مياي و داد ميزني؟
- من چه بدونم اون قدر غرق شدي که با صداي من از صندلي بي افتي؟
کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگراني پرسيد: پاشو ببينم مي توني راه بری
آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين، دوتايي يه چيزي مي نويسيم.
با خوش حالي گفتم: جدي مي گي؟
- اگه تو بخواي، چرا که نه؟
بغلش کردم و گفتم:
معلومه که مي خوام.
صبر کن مامان؛ بزار برگه رو بيارم.
- نمي خواد.
تو برو آروم بشين روي صندلي، من وايستم.
" باشه " اي گفتم و دوباره روي صندلي که روي زمين افتاده بود، درستش کردم و نشستم. مامان گفت: درباره ي امام زمانه بود؟
- آره
- خب، بنويس امام زمان کي مياي؟
يا نه؛ اول سالم کن.
نه نه، اول بايد مقدمه بنويسي...
با تعجب به مامان نگاه مي کردم که داشت سقف رو نگاه مي کرد و همين جور داشت براي خودش مي گفت. چشم هام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟
مامان با صدام، نگاهم کرد و گفت:
چيه؟ نگاه داره؟
بنويس اين هايي رو که بهت مي گم ديگه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 پناهم بده💗
قسمت 12
- مامان! ولم کن.
آخه مگه مقاله س که مقدمه بنويسم؟
دلنوشته ي دوازده خطه.
لبش رو کج کرد و گفت:
اصال خودت بنويس! من کار دارم.
از اتاق داشت مي رفت بيرون که گفت:
هر وقت تموم کردي، بيار بخونم.
اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت. پوفي کردم
يک چيزهايي توي ذهنم بود، ولي جمله بندي نکرده بودم. با يک کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم، دوباره صداي تلق و تلوق ظرف ها بلند شد. کالفه داد زدم: مامان!
مامان هم مثل من داد زد: ببخشيد.
دستم رو روي موهام کشيدم، چشم هام رو بستم و نفس عميقي کشيدم.
آروم که شدم، شروع کردم و نوشتم:
...
در آن نفس که بميرم، در آرزوي تو باشم...
بدان اميد دهم جان که خاک کوي تو باشم...
به نام خالق هستي
دلتنگم، خيلي دلتنگ...
ندايي توي دلمه؛ يک حسي دارم، حس غريبي، غايبي رو حس مي کنم.
داره من رو مي بينه، ولي من نه!
دوست دارم بنويسم براي همين غايب...
دلم مي خواد با يک نفر درد و دل کنم.
با کسي که براي همه ي عالم گريه کرد و کسي به کَکِشم نگزيد.
هوف..
سالم يا اباصالح...
نمي دونم چي بگم؛ اصالً نمي دونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟
راستش روم نميشه.
چطور مي تونم اين سوال رو بپرسم وقتي ميدونم گناهکارم...
يا صاحب الزمان!
تو آسموني هستي و من زميني، تو روشني، من تاريک، من رو سياهم.
مولای من!
منتظرهاي نامشتاقي هستيم که فقط تو گرفتاري محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کس هايي گريه ميکني که به حالت گريه نمي کنند نمي تونم درک کنم چرا دست هات رو براي ما گناهکارها بالا مي بري و از خدا طلب ببخش مي کني؛ در صورتي که دستي براي ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه.
مولای من! برام گفتنش سخته، ولي شرمنده ام. اين جا، مجنوني منتظر ليلا نيست.
نخواه که بياي، دل همه مون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ.
انگار عادت داريم که بد باشيم
من شرمنده ام، شرمنده.
اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدي ادرکني»
قطره اي از اشکم روي برگه افتاد.
واي سوگل! دستم رو روي سرم گذاشتم.
خاک بر سرت سوگل!
برگه رو کثيف کردي.
حاال اين قطره رو چي کار کنم؟ واي...
برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت:
به خدا من سروصدا نکردم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده💗
قسمت13
اون قدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.
بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: زهرمار ترسیدم!
به چي مي خندي؟
نگاهم به برگه خورد که خنده م محو شد.
به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان! نگاه چي کار کردم.
برگه رو جلوي مامان گرفتم که بلند خنديد و گفت: اين قطره ي اشکت هم، ُمهر نهاييته ديگه.
بازهم خنديد.
ابروهام رو بالا انداختم و لبم رو کج کردم و گفتم: بي اراده بود. حاال چي کارش کنم؟
- هيچي! قبول باشه.
بازهم خنديد و دلش رو گرفت.
صندلي رو عقب کشيد و روش نشست.
خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد که آخم بلند شد و خم شدم روي پام. مامان ديگه قش کرد!
کفري و عصبي گفتم:
مامان! اين اين جا چي کار مي کنه آخه؟
مامان پهن شده بود روي ميز.
گفت: ببخشيد ديگه!
ليوان به اين بزرگي رو من نديدم!
خنده م گرفته بود، ولي دلخور نگاهش کردم که گفت: بيا بشين برات اسپند دود کنم.
از قديم گفتن تا سه نشه، بازي نشه. بيا بشين تا سومي ناقصت نکرده.
آروم بلند شدم و روي ميز نشستم. مامان بلند شد و از کابينت، اسپند و جاش رو برداشت و روي شعله ي اجاق گرفت.
صداي جلز و ولز داشت ديوونه م مي کرد؛ عاشق بوش بودم هميشه آرومم مي کرد.
اسپند رو ازش گرفتم و گفتم: مامان!
من مي رم دور اتاقم بچرخونمش.
- باشه. تا تو بري، من هم نامه ت رو مي خونم.
" باشه " اي گفتم و اسپند رو با دقت بردم توي اتاقم که يک وقت روي زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوي پوستر حرم نگه داشتم. روي هوا، اسپند رو دور پوستر چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم از اسپند شما. من برم، مامان تنها نباشه.
شب ميام که کلي حرف دارم.
لبخندي زدم و از اتاق بيرون اومدم.
مامان روي ميز نشسته بود و توي برگه زوم بود. بي صدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. مامان خوشگلي داشتم و خوشبختانه شبيهش بودم. چشم هاي مشکي و درشت داره، ابرو و موهاش هم مشکي بود و لب هاي پهني داره. پوستش هم که مثل خودم گندمي بود.
چقدر مامانم رو دوست داشتم!
محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.
آروم پرسيدم: چطور بود؟
- قشنگه عزيزدلم!
حاال هم اگه درس نداري، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اين که بابات بياد، تميز و مرتب کنيم.
لبخندي زدم و چشم هام رو به معني "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلي خوش گذشت؛ همه ش ادا بازي در آورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.
با خستگي اي که روي تنم بود، به اتاقم برگشتم و روي تخت ولو شدم. به فکر فرو رفتم و آهي کشيدم «هي، امام رضا! چرا من انقدر دوست دارم آخه؟«
بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم....
- توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اين ها رو پيدا مي کنن. آخه من موندم اگه اين هايي که اين ها مي پوشن لباسه، پس ايني که ما مي پوشيم چيه؟
گنگ به الهام که امروز گوشي آورده بود و از صبح يک ريز داشت توي اينستا سرک مي کشيد و هي حرف مي زد، نگاه مي کردم که آخر وقتي ديد صدايي ازم در نمياد، نگاهم کرد
- مردي؟
پوفي کردم و کلافه نگاهش کردم
- چي مي گي الهام؟ سرم رفت!
اون ماس ماسکت رو بنداز توي کيفت؛ الان يکي مي ره آمار ميده، بي گوشي ميشي ها. صاف نشست و صداش رو مردونه کرد:
مادر نزاييده کسي که الهام رو لو بده!
پدرش در میارم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده 💗
قسمت 14
خنده اي کردم و کتابم رو باز کردم.
- مطمئني؟
به نظرت [اشاره اي به جاي يکي از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم مي داد، کردم]
سميه کجاست؟
الهام با ترس بلند شد و نگاهي به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد
- سوگل!
اين دختره ي چشم سفيد کجاست؟
شونه اي بالا انداختم با بي خيالي گفتم:
نمي دونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده!
هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم.
- کجا ميري الهام؟
- دنبال دختره ي چشم سفيد
- تو که گفتي[ « صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسي که الهام رو لو بده!»
بري که چي بشه؟
- که نذارم راپورتم رو بده ديگه.
جلوش وايسادم که نگاهم کرد.
دستم رو جلو بردم.
- جلوي سميه رو نمي توني بگيري!
گوشي رو بده به من، ببرم بدم به خانوم صادقي نگه داره.
آخر زنگ ازش مي گيريم.
خنده اي کرد، دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توي جيبم گذاشت.
- نه! خوشم اومد.
مغز توام کار مي کنه ها.
خنده اي کردم و با هم داخل اتاق پرورشي شديم. خانوم صادقي مشغول نگاه کردن چند تا برگه بود و متوجه ي حضورمون نشد.
با الهام سلام آرومي کرديم که برگشت سمتون و لبخند زد
- سلام دختر هاي گلم! چيزي مي خواين؟
الهام با دستش به دستم زد که يعني "تو بگو". آروم جلوتر رفتم.
- راستش خانوم صادقي! الهام امروز گوشي آورده و يکي از بچه ها به ناظم گفته. الان اين گوشي رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم (گليجی)ناظم نيوفته.
خانوم صادقي لبخندي زد، دستش رو روي شونه م گذاشت و به هردومون نگاه کرد...
- آي آي! پس گوشي آوردين؟
اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد.
- خانوم! من گوشي رو آوردم.
مي خواستم يک چيزي به سوگل نشون بدم.
با همون لبخندش گفت:
عزيزم! کار درستي نکردي...
نگاهم رو به ميز خانوم صادقي انداختم که توي يکي از برگه ها، اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرف هاي خانوم پرت شد؛ بي اراده بين حرف هاشون گفتم: اين که اسم منه!
برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم که نگاهي بهش انداخت.
سرش رو باال آورد گفت:
سوگل عرفاني تويي؟
گنگ از اين که اسمم چرا توي برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم: بله! من سوگلم
الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد: عه!
اسم من هم که هست. الهام مقصودي.
بعدش به من نگاه کرد.
نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم: خانوم صادقي!
اسم ما چرا اين جا نوشته شده؟
لبخندي زد، يکي از دست هاش رو روي شونه ي من و اون يکي دستش رو هم روي شونه ي الهام گذاشت و گفت:
پس خبر خوبي براتون دارم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پناهم بده💗
قسمت 15
سوالي نگاهش کردم که ادامه داد:
شما دوتا توي جشنواره ي نامه اي به امام زمان شرکت کرديد؟
لب هام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته.
خنده اي کرد و گفت:
اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامي کس هايي که نامه شون بهتر و قشنگ تر بود، قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرف هاش تموم نشده بود
که الهام جيغ کشيد:
گوشي ميدين؟
یا خدا میدونستم ...
خانوم صادقي با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزه ش خيلي با ارزش تره.
يکي از چشم هاش رو بست،
با خوشحالي بشکني زد و گفت:
نه کنه لپ تاپ؟
خانوم خنده ي بلندي کرد و گفت:
نه عزيزجان!
کمک هزينه سفر به مشهد.
هجوم خون و داغي رو روي صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج مي رفت و چشم هام تار مي ديدن. صداهاي نا مفهمومي رو مي شنيدم و تصوير نا واضحي از الهام و خانوم صادقي مي ديدم.
نميدونم چي شد که چشم هام بسته شدن و همه چي سياه شد.
با حس خيس شدن صورتم و صداي الهام که داشت صدام مي کرد، چشم هام رو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدي؟
بي توجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روي صندلي نشستم.
اين جا توي اتاق پرورشي چي کار ميکردم؟ خانوم صادقي چادرش رو روي سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبي عزيزم؟
يک چيز هايي توي سرم تکرار ميشد:
جايزه...
کمک هزينه...
مشهد...
آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روي کاغذ جايزه ي کمک هزينه س، ولي نمي تونستم باور کنم. اگه خواب باشه چي؟
نگاهم رو به خانوم صادقي دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم، ولي صدايي نيومد که الهام ليوان آب رو جلوي لب هام گرفت و با حرص گفت: ها؟
بخور دختر جون بکن ببينم چي ميخواي بگي؟
خانوم صادقي اخمي به الهام کرد و گفت:
با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..
آخ خیلی صمیمی ایم....
ميون حرفش رفتم و بدون تعلل پرسيدم:
خانوم!
گفتين جايزه ي نامه اي که نوشتم چي بود؟
به گوش هام شک داشتم، براي همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندي زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دست هاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم!
کمک هزينه براي سفر به مشهد.
ناباور و با خوشحالي تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعني من مشهد ميرم؟
- آره عزيزم
همون لحظه يکي از بچه ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.
ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفري، ليواني پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم!
گريه کني، همين ليوان رو روي سرت خورد مي کنم!
دختر دیونه....
خنده اي کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روي صندلي و گفت:
اين رو کوفت کن تو کلاس غش نکنی
بعد ميريم....
لبخند از رو لبم پاک نميشد.
ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم.
- گوشيت کو؟
پوزخندي زد و گفت: دمش گرم!
خانوم صادقي گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير.
ليوان رو به لب هام نزديک کردم و چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه.
فکري کرد و گفت:
ولي عجب شانسي داري!
هي گفتي مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد...
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐