فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقامه نماز جماعت هرشب
محل برگزاری : خیابان های تورنتو :))
اینو پوریا زراعتی و سالومه ببینن دیگه حتما سکته رو زدن :))))))
#فلسطين_تنتصر
آخرو زمان که میگن یعنی این
تا قبل از این حوادث مسلمانان در هیچ کجای دنیا ارامش نداشتن
حتی یه حجاب ساده داشتن هم براشون سخت بود و امنیت نداشتن
ولی امروز،در قلب امریکا و اروپا،خیابونا رو میبندن و نماز جماعت برپا میکنن
🌷🌷اللهم عجل الولیک الفرج🌷🌷
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً ببینید!
بعد بگید یاااا علی😍
جانم فدای سید علی❤️
علامه مصباح عزیز خیلی خوب فرمودن که ایشون بشر عادی نیستن
افسانه هستن
بلی آقای ما سید علی افسانه تاریخ نوین هستن
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
خانواده آسمانی ۲۲.mp3
11.52M
#خانواده_آسمانی ۲۲
✦ رحمت خداوند زمانی بر انسان کامل شد که او را " برترین مخلوقات " قرار داد.
و به واسطه این رحمت عظیم از او یک طلب دارد؛
آن طلب چیست؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_انصاریان
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_6680169019.mp3
9.92M
#مقام_محمود ۳۴
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
صدقه کاتالیزور است،
صدقه میانبر است،
صدقه، راه طولانی مقام محمود را کوتاه میکند!
اما نه هر صدقهای ....
✘ صدقهی رشد دهنده و وسعت بخش در مسیر مقام محمود چه ویژگیهایی دارد؟
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞#استوری |
🎙 #استاد_شجاعی
«نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران »
چرا با این جمله مخالفیم !
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وشصت_ودوم 🔻 #داوود_و_حزقیل_نبی_علیهالسلام 🔹داوود با دیدن👀 این منظ
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وشصت_وسوم
🔻 #داوود_و_حزقیل_نبی_علیهالسلام
........ ☝️🏻آنگاه او را بخشید و خداوند #جایگاهی_بهشتی🏞 نصیب اوریا کرد.
↩️ از آن اتفاق به بعد، #وزیر هرگاه بعد از نمازش دعا 🤲🏻میکرد، داوود را نیز ستایش میکرد.✅
🔹اما داوود میشنید که او هر بار به #گناه_داوود و #توبه_او هم اشاره میکند.
داوود از این امر غمگین😔 شد.
☝🏻تا اینکه #به_امر_خداوند با همسر اوریا ازدواج💍 کرد.
♦️ #در_روزگار_داوود هرگاه زنی شوهر خود را از دست میداد، میبایست تا آخر عمر #بیوه_باقی_بماند✔️
👈🏻 و داوود #اولین_کسی_بود_که خداوند به او اجازه داد تا با زنی🧕🏻 شوهر مرده ازدواج کند.
🔸 #ثمره_ازدواج داوود با همسر اوریا #سلیماننبی بود که خداوند به آنها عنایت فرمود.✨
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #عذاب_الهی_بر_بنی_اسرائیل
🔸در زمان داوود #بنیاسرائیل_صاحب_شهرکی_بودند_که آب دریا 🌊در آنجا دائم در حال جزر و مد بود، به صورتی که ماهیان🐠 زیادی بعد از هر مدّ وارد کشتزارهای آنان میشد.
🌸خداوند صید ماهی را در #روز_شنبه بر آن قوم #حرام کرد.
⏪ #علت این بود که مسلمانان و دیگر مردم #روز_جمعه را #عید_رسمی خود قرار میدادند.✔️
☝🏻اما عید و روز شنبه را #روز_تعطیل خود اعلام کرده بودند.
👥 #قوم_ایله بعد از آنکه صید در روز شنبه #ممنوع_شد،🚫 دست به حیله زدند.🤦🏻♂️
👈🏻 آنها #آبراههایی را از کنار دریا🌊 تا میان کشتزارهای خود و خانه های🏠 خود حفر کردند و #ماهیان_زیادی از طریق این آبراهه ها در روز شنبه نصیب آنها میشد.☑️
✨«و کسانی از شما را که در #روز_شنبه از فرمان خدا تجاوز کردند، نیک شناختند.
☝️🏻پس به ایشان گفتیم #بوزینگانی باشید طرد شده و ما آن #عقوبت را برای حاضران و نسلهای پس از آن #عبرتی قرار دادیم.✅✨
🔸به اذن پروردگار آنها #تبدیل_به_بوزینه_شدند.😲😰
👥آنها #سه_روز به همین شکل باقی ماندند.
از یکدیگر سؤال میکردند⁉️ آیا تو فلانی هستی و در حالی که اشک😢 از چشمانشان فرو می ریخت با سر #اشاره_میکردند، بله خودم هستم.😔
🔹 #گروه_مؤمنان شبانگاه🌌 به امر پروردگار #از_ترس_نزول_عذابالهی از شهر خارج شدند.
↩️ #بعد_از_سه_روز باد 🌪و بارانی⛈ سخت همه آنها را به درون دریا ریخت و کسی از آن گروه نافرمان #باقی_نماند.❌
☀️صبحگاهان که #گروه_مؤمنان به شهر بازگشتند، شهر را مرده و ساکت🤫 یافتند و #اجساد_بوزینگانی را دیدند که روی آبها در نوسان بود.
♦️ #لعنت_داوود به آن قوم نافرمان آن بود،☝️🏻 که #اهل_ایله تبدیل به بوزینه شوند.✅
🏘 محل سکونت #اصحاب_سبت که همگی تبدیل به بوزینه شدند، ایله بود.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
دشمن مغز 🧠 ....👆🏻
#اطلاع_رسانی 🗞
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یک فنجان چای با خدا💗 قسمت پنجم حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یک فنجان چای باخدا 💗
قسمت ششم
و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.....
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: ( خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم...
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن...از آرامش اتاقش...از خواهر و برادرهایش...از پدر و مادر مهربان ومعمولیش...از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد...نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز...