⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت نوزدهم ( بازگشت لشکر به سوی مکّه ) ما هنوز از شهر مکّه فاصله زیادی نگرفتهای
⛅️داستان ظهور☀️
🏳قسمت بیستم (انتقام از قاتلین دخت پیامبر)
لشکر امام زمان به مدینه، شهر پیامبر نزدیک میشود.
اگر چه تعداد زیادی از سپاه سفیانی، در سرزمین «بَیْدا» هلاک شدند؛ امّا هنوز گروهی از آنان شهر مدینه را در تصرّف دارند.
آنان در شهر مدینه جنایتهای زیادی کردهاند و مسجد و حرم پیامبر را ویران کردهاند.
لشکر امام وارد مدینه میشود و شهر به تصرّف امام در میآید.
امام وارد مسجد و حرم پیامبر میشود و دستور تعمیر آنجا را میدهد.
آری، اینجا، مدینه است، شهر حزن و اندوه!
در مدینه بود که گروهی جمع شدند و درب خانه وحی را آتش زدند، هنوز صدای گریه فاطمه(س) در شهر طنین انداز است، قدم به قدم این شهر، شاهد مظلومیّت فاطمه(س) است.
امام میخواهد تا از دشمنان مادر مظلومش انتقام بگیرد.
اگر دیروز نامردهایی، درِ خانه فاطمه را آتش زدند، امروز به امر خدا، آنان زنده میشوند تا محاکمه شوند و در آتشی بس بزرگ سوزانده شوند.
و اینجاست که دل هر شیعهای شاد و مسرور میشود.
آری، امروز دشمنانِ فاطمه(س) در آتش میسوزند و به سزایِ عمل ننگین خود میرسند و همه دوستان خدا شاد میشوند.
امام بعد از اینکه برنامههای خود را در شهر مدینه انجام داد به سوی شهر کوفه حرکت میکند؛ زیرا خداوند چنین خواسته است که پایتخت حکومت مهدوی، کوفه باشد.
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات)
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونود_وپنجم 🔻 #آزمایش_ایوب_علیه_السلام 🌸 #پروردگار_بزرگ_فرمود؛ ✨ایوب
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ونود_وششم
🔻 #مرگ_فرزندان_ایوب_علیه_السلام
👿 ابلیس که به هدف و مراد خود نرسید ناچار به سوی خدا بازگشت و تصمیم گرفت #حیله_جدیدی در اجرای نقشه شوم خود طرح نماید.
↩️ پس #به_پروردگار_گفت؛
👿: خداوندا! اگر چه ایوب در مقابل نعمتهای تو #ستایش 🤲🏻و در مصیبت زوال نعمت فقط #صبر میکند
☝🏻ولی این صبر و شکر فقط بخاطر #دلگرمی ❤️و #اتکا_به_فرزندانش است، 😑
👈🏻او امیدوار است که شوکت از دست رفته را بوسیله #خانواده خود بازیابد🔄 و اموال💰 بر باد رفته را بازگرداند،
◀️لذا اگر مرا بر #فرزندانش تسلط میبخشیدی✋🏻 یقین دارم که ایوب #کفر 😒خواهد ورزید و جهل و عناد خود را آشکار خواهد ساخت😏،
☝🏻 زیرا حادثهای سختتر از مرگ اولاد نیست.❌
🌸 #خدا_به_ابلیس_پاسخ_داد؛
✨ تو را بر جان فرزندان ایوب مسلط میسازم✅
☝🏻ولی باز به زودی خواهی دید که ذرهای از ایمان و قطرهای از #دریای_صبر و اراده او کم نمیشود.❌
😈 ابلیس بازگشت و یاران و همراهان خود را جمع کرد و همگی به #کاخ_فرزندان_ایوب رهسپار شدند.
🔹فرزندان ایوب در نعمت و رفاه زندگی خوشی و سعادتمندی داشتند که ناگهان کاخشان لرزید 😧و از ریشه برآمد و دیوارها و سقف کاخ فرو ریخت🏚 و #تمام_فرزندان_ایوب در زیر آوار #جان_باختند.😔
😈ابلیس که به مقصود خود رسیده بود بصورت مردی👨🏻 در نظر ایوب ظاهر گشت و #خبر_مرگ_فرزندان و اولادش را به او داد. و گفت؛
😈 : اگر امروز فرزندان خود را دیده بودی که چگونه همگی جان دادند😔، میدانستی که خدا #پاداش_عبادت تو را نداده است.❌
🔹 #ایوب که سیل اشک😭 از دیدگانش جاری بود #گفت؛
🍃خدا عنایت کرد و هم اکنون آن را بازپس گرفت.
🤲🏻 #ستایش خداوندی را که زمانی داد و هنگامی که گرفت.
🌸 #حمد خدای را در خشم 😡و خشنودی😃 و سپاس او را در نفع و ضرر.
⏪ سپس بر زمین افتاد و #سجده پروردگار را بجای آورد و شیطان را در آتش خشم و غضب😡 تنها گذاشت👌🏻.
ادامه دارد….
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#التماس_دعا 🤲🏻
🔖نماز توسل به حضرت صدیقه کبری (سلام الله علیها) که رد خور نداره ✅
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آیا میدانستید ...
💢ملڪ الموت اوقات نماز به خانه ها سر میزند⁉️
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت70 بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت71
امروز با نرگس قرار گذاشتیم که بعد از زیارت به موزه ی حضرت برویم.
جایی که من خاطرات زیادی از حاج بابایم داشتم.
حاج بابا می گفت:
- موزه یعنی شناسنامه،
تک تک وسایل و آثاری که در موزه ها نگهداری میشوند با ارزش هستند. نه از نظر مالی بلکه علمی و معنوی ...
موقع آماده شدن بود که نرگس دودل رو کرد به من و گفت:
زهراجان من یک چادر مشکی اضافه همراه خود دارم اگر می خواهی از هتل بپوش تا با چادر به زیارت برویم .
نمی دانستم قبول کنم یا نه!
چادر را دوست داشتم ؛ از بچگی با پوشیدنش حس بهتری پیدا می کردم.
ولی حالا بعد از گذر این همه سال سر دوراهی مانده بودم که نرگس چادر را باز کرد و انداخت روی سرم و گفت:
- امتحان کن ببین چه طوراست؟
خودش هم عقب عقب رفت، روی تخت، خیره به من نشست.
کمی به خودم در آینه نگاه کردم رو به نرگس گفتم:
- خب چه طور شدم؟
- عالی، به قول بی بی خوشکل بودی خوشکل تر شدی مادر...
- این را که می دانستم فقط من درست بلد نیستم بگیرم! از سرم نمی اُفتد؟
- خانم کمی اعتماد به نفست را به من هم قرض بده ...
نه محکم بگیری نمی اُفتد.
باهم راهی حرم شدیم
دوست داشتم چادری که پوشیده بودم ولی کل راه را درگیر بودم همش نگاهم به نرگس بود که ببینم چه طور اینقدر راحت چادرش را گرفته!
ولی من بیچاره فقط دارم تلاش می کنم که باهاش زمین نخورم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت72
بعد از زیارت با نرگس به طرف موزه ی حضرت حرکت کردیم.
وارد موزه که شدیم یاد آن موقعی افتادم که دست در دست حاج بابا تمام این چند طبقه را بازدید کردیم.
کنار ضریحِ قدیمی امام عکس یادگاری گرفتیم.
قسمت ماهی ها و نجوم را خیلی دوست داشتم.
به قسمت سکه ها و مدال ها که رسیدیم حاج بابا برای هر قسمت می ایستاد و با دقت مطالب را می خواند.
یادم هست از خود موزه هم یک عکس ضریح آقا را خریدیم. همان جا حاج بابا تاریخ را پشت عکس نوشت.
غرق افکار خودم بودم که نرگس صدایم کرد.
- بله!!!!
- باز هم خدا را شکر صوت هم داری؟
فکر کردم فقط تصویر هست!
دختر عاقل من دوساعت، دارم صدایت می کنم، کجایی؟
- ببخشید اینجا را با حاج بابا آمده بودم یک لحظه یاد پدرم افتادم.
- یک لحظه نبود، یک ساعت و ربعی میشود در افکارت پرسه می زنی ولی اشکال ندارد خاطره ی حاج بابا عزیزاست.
خب حالا بهتره اول این چادر را بهتر بگیری تا با سر زمین نخوری
بعد هم شروع کنیم به بازدید
فقط هر قسمت که شما خاطره ای از حاج بابا یادتان آمد. برای ما هم بگو تا صفا کنیم.
بعد از ساعتی گشت وگذار در موزه برای رفع خستگی به گوشه ای خلوت از صحن رفتیم. صحبت کردن با نرگس باعث میشود حال دلم خوب شود.
نرگس با ذوق گفت:
- فعلا که کاری نداریم بهتره از همین طرف که به هتل می رویم کمی خرید هم بکنیم.
- خوبه موافقم.
- صبر کن با مامورمخفی بی بی مشورت کنم.
- باشه پس تا تماس میگیری من به آبخوری بروم، برمی گردم.
- باشه پس برای من هم بیاور.
- تو زنگت را بزن آب با من ...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت73
آب،ِ آبخوری خیلی خنک بود کل وجودم را خنک کرده بود برای نرگس هم لیوان آبی پر کردم و به طرفش رفتم.
- بفرما
- خدا خیرت بده الان به آب نیاز داشتم.
- خیلی تشنه ات بود؟
- نه از دست عمو به مرز آتش گرفتن رسیده بودم.
-باخنده گفتم:
- پس به دادت رسیدم حالا چی شد؟ اجازه ندادن بریم خرید؟
- نه گفت:
مشکلی نیست فقط من هم خرید دارم و همراه شما می آیم!
گفتم:
- ما حرم هستیم شما هتل؟!
گفت:
- منم تو راه حرم ام!
گفتم:
- ما کارمان طول میکشد!
گفت:
- من کاری ندارم!
خلاصه هرچی گفتم یک جواب داد نتیجه این شد که صبر کنیم تا عمو هم بیاید و باهم برویم.
متوجه نمی شدم رفتار و سختگیری عموی نرگس از روی دوست داشتن است یا غیرت یا خودخواهی!؟
روبه نرگس گفتم:
- چرا دوست نداری عمویت بامابیاید؟؟
- به خاطر خودش می گویم آخر خسته میشود آخرین باری که با من به خریدآمد پایش تاول زده بود.
واگر نه من که مشکلی ندارم.
خیالم هم از خرید بستنی و کمک برای آوردن خرید ها هم راحت میشود
چون با عموجانم هستم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت74
نرگس را همراه خانم دیگری دیدم که به طرف ام می آمدند.
- سلام شرمنده که معطل شدید.
- سلام عموجان اشکال ندارد ما عادت داریم!
خانم هم سلامی آرام کردند و من هم کوتاه جواب دادم.
راه افتادیم به طرف بازار
با اصرارنرگس به بازار رضا رفتیم و نرگس شروع کرد به گشتن و پرسیدن و خریدن.
همه جا اول خانم ها را می فرستادم داخل مغازه و خودم با فاصله پشت سرشان می رفتم.
باصدا زدن نرگس بود که متوجه شدم این خانم، زهرا دخترحاج آقاعلوی هستند.
لحظه ای نگاهم به ایشان افتاد.
اگر شلختگی چادر روی سرش را فاکتور بگیریم. چادری که پوشیده بود خیلی بهش می آمد درست مثل وقتی که چادر سفیدش را می پوشید و همراه پدرش در مسجد بازی می کرد.
ولی این چادر یا الان از سرش سُر می خورد یا خودش با چادرش دوتایی، پخش زمین میشدند.
نرگس هم اصلا متوجه دوستش نبود.
وارد مغازه ی بزرگی شدیم. شنیدم زهراخانم از نرگس خواست همین گوشه بماند تا او خرید هایش را انتخاب کند.
وقتی نرگس رفت فاصله ی بینمان را کمتر کردم و همان طور که سرم پایین بود گفتم:
- ببخشید شما خرید ندارید؟
- فعلا نه با این چادر نمی توانم!
نمی دانم چرا این سوال را پرسیدم
- خب چرا این چادر را پوشیدید وقتی بلد نیستید درست سرکنید؟
متوجه ی نگاه سنگینش روی خودم بودم که حالا دیگر صدایش هم نشان از عصبی بودنش می داد!
- دوست داشتم بپوشم موردی هست؟
متوجه شدم منظورم را بد گفتم سریع گفتم:
- یک لحظه صبر کنید...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت75
به طرف نرگس رفتم آن طرف مغازه مشغول بود.
- نرگس جان خانم علوی خرید دارند
شما کاری با من ندارید همراه ایشان بروم؟
- نه عموجان اینجا تنوع اجناسش عالیه من کارم طول میکشد شما همراهش بروید من همین جا هستم.
به طرفشان برگشتم.
دلخور و ناراحت سرش را پایین انداخته بود.
- خانم علوی میشود همراه من بیایید؟
- نه نمی توانم!
درست مثل بچگی اش قهر کرده بود
- خواهش می کنم، چند دقیقه بیشتر نمی شود.
-پس نرگس چی؟
تا کارش تمام شود برمی گردیم همین مغازه های اطراف هستیم.
با هم بیرون مغازه که آمدیم دومغازه آن طرف تر چادرسرای بزرگی بود. به آن سمت رفتیم. داخل مغازه که شدیم خانم محجبه ای به استقبال ما آمد رو کرد به خانم علوی و گفت:
- چی لازم دارید؟
سریع گفتم:
- چادر عربی می خواستیم.
فروشنده چند نمونه را روی میز گذاشت و منتظر بود تا انتخاب کنیم.
- میشود انتخاب کنید وبعد هم امتحان؟
- بهتره خود نرگس بیاید و بپوشد ببیند دوست دارد یا نه شاید انتخاب من با نرگس فرق داشته باشد.
نمی دانم چی شد که چنین تصمیمی گرفته بودم ولی به نظرم درست بود.
همان طور که به چادر ها نگاه می کردم گفتم برای خودتان انتخاب کنید نه نرگس...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐