eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳😳😳 اینم ☝️ بفرستید برا اونایی که از به شهادت رسیدن هموطن‌هاشون خوشحال بودن دقیقا تا کجا می خواهیم تحقیر بشیم! ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
چندجا خیلی سخت گذشت گوشه‌هایی از مراسم تدفین شهدای کرمان إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللهم عجل لولیک الفرج @masirsaadatee 🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت بیست و یکم (پیش به سوی کوفه) آیا تاکنون نام «سیّدحَسَنی» را شنیده‌ای؟ او ا
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت بیست و دوم ( توبه سفیانی) در این مدتی که امام در کوفه بودند، هفتاد هزار نفر به لشکر او پیوسته‌اند. هدف اصلی امام برقراری عدالت و امنیت است و برای همین امام تصمیم می‌گیرد تا به جنگ سفیانی برود. این خبر به سفیانی می‌رسد. سفیانی به فکر فرو می‌رود... او به یاد سیصد هزار نفری می‌افتد که در سرزمین «بَیْدا» به دل زمین فرو رفتند. او می‌ترسد که خودش هم به چنین سرنوشتی دچار شود. اکنون، سفیانی تصمیم می‌گیرد توبه کند و جان خویش را نجات دهد. به راستی آیا امام توبه او را می‌پذیرد؟ نگاه کن! این سفیانی است که از لشکر خود جدا شده و تنهایِ تنها به سوی امام می‌آید. چون او تنها آمده و سلاحی همراه خود ندارد، یاران به او اجازه می‌دهند تا نزدیک شود. سفیانی نزد امام می‌رود و با او گفتگو می‌کند... من بی‌صبرانه منتظر می‌مانم ببینم نتیجه چه می‌شود. آیا امام او را می‌پذیرد؟! هیچ کس فراموش نمی‌کند که سفیانی جنایت‌های زیادی کرده است و هزاران نفر از شیعیان را به شهادت رسانده است. آیا درست می‌بینم؟ این سفیانی است که با امام بیعت می‌کند! امام توبه سفیانی را پذیرفته است. جان به فدای تو ای امامِ مهربانی‌ها! تو آن قدر مهربانی که سفیانی را که قاتلِ هزاران نفر است را نیز می‌بخشی! پس چرا عدّه‌ای به دروغ مرا از شمشیر تو ترسانده‌اند؟ برای چه من این سخنان دروغ را باور کرده‌ام؟ چرا؟ اکنون سفیانی که با امام بیعت کرده است، به سوی لشکر خود باز می‌گردد. وقتی سفیانی به لشکر خود می‌رسد، سربازانش به او می‌گویند : ــ جناب فرمانده! سرانجام کار شما چه شد؟ ــ من تسلیم شدم و با امام بیعت کردم. ــ چه کار اشتباهی کردید و ذلّت را برای خود خریدید. ــ منظور شما چیست؟ ــ شما فرمانده لشکری بزرگ بودید و ما همه گوش به فرمان تو بودیم؛ امّا اکنون سربازی بیش نیستی که باید از فرمانده خود اطاعت کنی! آری سربازان سفیانی از نقطه ضعف او باخبرند و می‌دانند که او تشنه قدرت است. آنها این گونه با احساسات او بازی می‌کنند. سفیانی ساعتی به فکر فرو می‌رود و متأسفانه، سخنان آنان کار خودش را می‌کند و سرانجام سفیانی را از تصمیم خود پشیمان می‌کند. او اکنون بیعت خود را با امام می‌شکند و تصمیم می‌گیرد تا به شهر کوفه یورش ببرد و با امام بجنگد. 📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات) ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونود_وهفتم 🔻 #ایوب_و_رنج_و_بیماری 🔸 بار دیگر ابلیس به پیشگاه پرورد
📘 📖 📝 🔻 🔹چون شیطان سخن 🧕🏻 را شنید فرصت را غنیمت شمرد و به گمراهی او امیدوار گشت.😈 ⏪ سپس اوصاف ▪️جوانی ▪️شادابی😄 ▪️سلامت ▪️و صحت ایوب را بیان داشت،☑️ 👈🏻 نعمت سرشار او را یادآور شد 👈🏻و به ذکر مصیبت های او پرداخت😔 ☝️🏻و آتش🔥 غمهای نهفته را در همسر ایوب شعله ور کرد و او را و 😢 ساخت. 🔸در این جا بود که آن زن فریاد کشید و بی تاب شد. 😫 😈شیطان که دید تدبیرش کارگر افتاد، بزغاله ای را پیش او آورد و به او گفت، ✋🏻 اگر ایوب این را به دست خود ذبح 🔪کند و را به هنگام ذبح آن نبرد❌ از تمام بیماریها و رنج ها . 🧕🏻 همسر ایوب پیش شوهر خود رفت و چنین کرد و گفت؛ ☝️🏻تا کی خداوند تو را در عذاب نگه می‌دارد؟🤨 💰 ثروتت کجا رفته؟!😟 👥 فرزندان، دوستان و یارانت کجایند؟😣 ✨جوانی عزت و جلال تو کجا رفت؟! 🍃 ؛ براستی که تو را فریب داده است.🤦🏻‍♂️ ☝️🏻 آیا بر از دست رفته من گریه میکنی و برای جان سپرده مینالی؟⁉️ 🧕🏻 ؛ چرا از خدا نمیخواهی که اندوه تو را برطرف سازد و بلای تو را برگرداند؟!🤔 🍃 ؛ چند سال در نعمت و شوکت زندگی کرده‌ای؟! 🧕🏻 ؛ هشتاد سال. 🍃سپس ؛ چند سال است که در سختی و محنت بسر می بری؟! 🧕🏻 ؛ هفت سال. 🍃 ؛ من شرم میکنم😓 که از خدای خود بخواهم بلای مرا دور سازد، ☝️🏻زیرا هنوز مدت عذاب و بلا با دوران سلامت و خوشی من برابر نشده است.❌ 🤔فکر میکنم که ضعیف گشته و دلت ❤️از تحمل امتحانات الهی به تنگ آمده است☹️. ☝️🏻اگر از بستر بیماری برخاستم و نیروی پیشین خود را بدست آوردم، با تو را کیفر میدهم✔️. ☝️🏻 از امروز بر من حرام🚫 است که از دست تو آب و غذا بگیرم و تو را به کاری وادارم. هم اینک از من 😒 تا خواست و مشیت خدا به انجام برسد. ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت80 برای جشن آماده شدیم. مانتو شلوار سورمه ای رو با روسری کرم پوشی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت81 - زهراجان شما هم در مسابقه شرکت می کنی؟ - کدام مسابقه؟ - ای بابا مگر گوش نکردی؟! دوساعت خاطره تعریف می کردند؟ - حواسم نبود. متوجه نشدم. حالا چه مسابقه ای هست؟ - مسابقه، از کتاب شهید ابراهیم هادی جوایز خوبی هم دارد. باید فردا کتابش را تهیه کنیم و خوب بخوانیم - مگر تو شرکت می کنی؟ - ما شرکت می کنیم من اسم تو را هم نوشتم. حالا برویم که فردا روز آخر سفر مشهدمان هست باید کامل استفاده کنیم. - ممنون نرگس جان که به فکر پیشرفتم هستی ؛ بهتره برویم. امروز از صبح که بلند شدیم تمام کارهایمان را با نظم جلو بردیم چمدان هایمان را آماده کردیم، ته مانده ی خریدهایمان را انجام دادیم. قرار شد شب را با کاروان به حرم برویم و دعای وداع را بخوانیم و برای آخرین بار زیارت کنیم. بعد از شام همراه دوستان راهی حرم شدیم. در صحن انقلاب کاروانی ها دور هم جمع شده بودند و حاج آقا دعای وداع را با آرامشی از جنس نور تلاوت کرد. حرم،دعا،جمع صمیمی دوستان همه باعث شده بود از موقعیت ام کامل استفاده کنم. کل دلتنگی ام را به حراج گذاشتم و با او وداع کردم به آرامشی که سالها به دنبال اش بودم سلامی دوباره دادم. تا اذان صبح در حرم بودیم انگار نیاز داشتیم برای مدتی از این ثانیه های معنوی توشه برداریم .این روزها ی فراموش نشدنی را با جان ودل در حافظه ام ذخیره کردم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت82 حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد. ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند. ناخداگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس می کردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم. من و نرگس بعد از گرفتن چمدان ها پیش ملوک و بی بی رفتیم هر دو،  وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم می کردند ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت: - رها خیلی عزیزشدی ... نمی دانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی. می دانستم این را با تمام وجودش به من می گوید. بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد. صدای اعتراض نرگس بلند شد. - من هم هستم! جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید. بی بی خندید و گفت: - مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می درخشید. بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر  پیش عموی نرگس رفت. همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد. چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم ولی باز هم غرورام اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم. فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت83 چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بودم. گوشی ام زنگ خورد بازهم نرگس بود که یادآوری می کرد روز مسابقه چه روزی است وکتاب شهید ابراهیم هادی را باید کامل و با دقت بخوانم. من خواندن کتاب را شروع کردم. اول به نظرم آمد که کتاب های مذهبی کلافه کننده هستند. ولی هرچه بیشتر می خواندم مشتاق تر میشدم. تا جایی که جلد اول را تمام کردم وجلد دوم کتاب را با ذوق شروع کردم. بیوگرافی کامل، خاطرات از کودکی تا شهادت، غیرت و مظلومیت شهید ابراهیم هادی باعث شد بیشتر جذب کتاب شوم. این کتاب توصیف کاملی از شهید بود. همین باعث شد من بار ها هر بند کتاب را با شگفتی بخوانم. گاهی از غیرت شهید دلگرم میشدم و به خود می بالیدم که سرزمینم چنین مردانی دارد. گاهی از مظلومیت شهید اشکم روان میشد. گاهی از توسل هایی که به شهید کرده بودند متعجب میشدم. کتاب را روبه رویم گرفتم جوری که عکس شهید مقابلم باشد با او عهدی بستم. عهد بستم که کمکم کند تا من هم نمازشب ام را ترک نکنم. چون درکتاب از اهمیت نماز شب های شهید گفته بود دوست داشتم من هم تجربه ای جدید را امتحان کنم. از همان شب  و برای اولین بار نماز شب را با توسل به شهدا شروع کردم. بعد از نماز احساس سبکی می کردم این حسی بود که به تازگی زیاد، تجربه کرده بودم. حسی ناب و آرامشی از جنس نور که فقط تنها کسی می تواند درک کند که آن را به دست آورده باشد . 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت84 امروز روز مسابقه هست. صبح با شوری عجیب بلند شدم. ملوک هم پشتیبان و همراهم بود و به من کلی انرژی می داد. بعد از خوردن صبحانه سریع آماده شدم. موقع رفتن چادرم را از جالباسی برداشتم با ذوق روی سرم انداختم توی آینه نگاه تحسین برانگیزی به خودم کردم و آرام با شیطنت زمزمه وار گفتم: مرسی عموی نرگس، مرسی حاج آقا عجب انتخابی داشتید و کشف نشده بودید. همان موقع صدای ملوک آمد که ساعت را یادآوری می کرد. سریع به طرف بیرون رفتم که ملوک قرآن به دست منتظرم ایستاده بود. با لبخند تشکری کردم وقتی از زیر قرآن رد شدم، ملوک ذکر «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» را برایم می خواند و بدرقه ام کرد. با نرگس که تماس گرفتم قرار شد ورودی سالن همایش جایی که باید امتحان می دادیم منتظرم بماند تا باهم به سالن برویم. جمعیت زیادی بود. فکر نمی کردم تا این اندازه شلوغ باشد نرگس را پیدا کردم داشت با گوشی صحبت می کرد خودم را به او رساندم. - سلام ببخشید دیر شد. - چشم، چشم،  بازم چشم، برایمان دعا کنید. فعلا خدانگهدار - با من هستی من که تازه آمدم - سلام دختر تنبل نه با مامور مخفی بی بی ام دارد گزارش های تکمیلی را جمع می کند تا دست پر پیش بی بی برود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت85 متوجه شدم منظور نرگس عمویش هست دلم می خواست بحث ادامه پیدا کند. برای همین گفتم: - با عمویت آمدی؟ - نه چون با او نیامده ام  کنترل از راه دور را برداشته. صبح جایی کار داشت باید زودتر می رفت. بهتر هم شد آخر اینجوری استرسم کمتر میشود. همان طوره که به سالن می رفتیم تا جایی برای نشستن پیدا کنیم نرگس پرسید: - حالا چقدر خواندی؟ - چند باری کتاب را خواندم مخصوصا خاطرات جبهه، برای من خیلی جالب و شنیدنی بود واقعا افتخار کردم به چنین شهدایی به چنین مردانی... - به به زهراخانم آمدی که جایزه ها را درو کنی! - نه اینجوری هم نیست من تجربه ی این چنین مسابقات را ندارم حتما بهتر از من هستند در ضمن چقدر سن ها ی شرکت کننده ها متفاوت هست! - بله همه به عشق اول شدن آمدند برای همین رده ی سنی را بالای بیست سال گذاشتند. - مگه جایزه ی نفر اول چیست؟ -مگر نگفته بودم؟ کمک هزینه ی سفر حج هست. - واقعا!! کاش با دقت بیشتری خوانده بودم. - بله اول قرار بودکه سفر کربلا باشد ولی خیرین تصمیم گرفتند نفر اول سفر حج باشد نفر دوم سفر کربلا از ته دلم با صدایی دلشکسته گفتم: - خوش به سعادتشون هر کسی که برنده شود خدا خیلی دوستش داشته که بین این همه انتخابش کرده، ان شاالله ماراهم دعا کند. - باشه عزیزم مطمئن باش یادم نمی رود ودعایت می کنم من که یک زهرا بیشتر ندارم حالا سوغاتی چی برایت بیاورم؟ متوجه شدم برای عوض شدن جو باز نرگس بساط شوخی اش را پهن کرده گفتم: بدون من دلت می آید بروی؟ - نه برای همین به نفع بقیه کنار می روم  سعی می کنم اول نشوم فقط به خاطر تو و دوستان ... 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا با بعضی از بنده‌هاش حجت را برما تمام میکند! 👤 🎤 بسیار شنیدنی 👌🏻 _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐