eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 🔖اگر کاری در حق شما کرده که... تا رسواش نکنید دلتون خنک نمیشه، این ویدئو رو ببینید! ‌ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 پنج راز بندگی کردن 👤مرحوم آیت الله (رحمه‌الله علیه) ‌ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ علت اصلی استغفار! 🎙 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت بیست و سوم (جنگ سخت) سفیانی بسیار مغرور شده است؛ زیرا تعداد سپاه او دو برابر
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت بیست و چهارم(فلسطین۱) بعد از کشته شدن سفیانی و نابود شدن لشکر او، امام تصمیم می‌گیرد تا لشکریانی را به سرتاسر جهان بفرستد. فرماندهی هر لشکر به یکی از سیصد و سیزده نفر واگذار و دستورات لازم به آنان داده می‌شود. امام از آنان می‌خواهد که هر جا مسأله تازه‌ای برای آنها پیش آمد که راه حلّ آن را نمی‌دانستند به کف دست خود نگاه کنند؛ زیرا این‌گونه می‌توانند جواب سؤل خود را بیابند. اکنون موقع خداحافظی است! این سیصد و سیزده یار باوفا می‌خواهند از امام جدا شوند. اینجاست که امام تک تک آنها را به نزد خود فرا می‌خواند و دست خود را به سینه آنها می‌کشد. آیا می‌دانی علّت این کار امام چیست؟ این سیصد وسیزده نفر نمایندگان امام زمان در سرتاسر جهان هستند و آنها باید نماینده همه خوبی‌ها باشند. امام با کشیدن دست به سینه آنان، آمادگی آنها را برای این مأموریّت مهم زیادتر می‌کند. همه یاران همراه با گروهی از نیروهای خود به سوی کشورهای مختلف حرکت می‌کنند تا هر چه زودتر حکومت جهانی مهدوی تشکیل شود. یاران امام قدرت عجیبی دارند و حتّی می‌توانند از روی آب عبور کنند، برای همین برای پیمودن دریاها، نیازی به کشتی ندارند. امام کسی را به فلسطین نمی‌فرستد. تو تعجّب می‌کنی و علت را می‌پرسی. نگاه کن! امام خودش می‌خواهد به فلسطین برود، زیرا آنجا حوادث مهمّی روی خواهد داد و باید امام آنجا باشد. بنابراین امام زمان با گروهی از یاران خود به سوی قُدس حرکت می‌کند. مدّتی می‌گذرد... امام به قُدس می‌رسد و چند روز در آن شهر اقامت می‌کند تا روز جمعه فرا برسد. و تو نمی‌دانی که آن روز جمعه چقدر سرنوشت ساز است! در آن روز، عدّه زیادی از مسیحیان در این شهر جمع خواهند شد. قرار است اتّفاق مهمّی روی بدهد. روز جمعه فرا می‌رسد. چه اجتماع باشکوهی! همه منتظر هستند. آنجا را نگاه کن! بالای سرت را می‌گویم، آسمان را ببین! آیا آن ابر سفید را می‌بینی؟ آن جوان کیست که بر فراز آن ابر قرار گرفته است؟ آیا آن دو فرشته را می‌بینی که در کنار او ایستاده‌اند؟ آن ابر به سوی زمین می‌آید. در بیت المقدس غوغایی برپا شده است! شوری در میان مسیحیان برپا می‌شود. شاید آن جوان، عیسی(ع) باشد! آری،درست حدس زدم،او عیسی(ع) است. آن ابر سفید، کنار قُدس قرار می‌گیرد و عیسی(ع) از آن پیاده می‌شود. مسیحیان که از شادی در پوست خود نمی‌گنجند به طرف او می‌روند و می‌گویند که ما همه یاران و انصار تو هستیم. شما فکر می‌کنید که عیسی(ع) چه جوابی به آنها می‌دهد؟ عیسی(ع) می‌فرماید: «شما یاران من نیستید». همه مسیحیان تعجّب می‌کنند. عیسی(ع)، بدون توجّه به آنان، حرکت می‌کند. او به کجا می‌رود؟ آن طرف را نگاه کن! امام زمان در محراب «مسجد الأقصی» ایستاده و همه یارانش پشت سر او به صف نشسته‌اند و منتظرند تا وقت نماز شود. عیسی(ع) به سوی محراب می‌رود. او به امام نزدیک می‌شود و به امام سلام می‌کند و با او دست می‌دهد. امام زمان به او رو کرده و می‌فرماید: «ای عیسی! جلو بایست و امامِ جماعت ما باش». عیسی(ع) می‌گوید: «من به زمین آمده‌ام تا وزیر تو باشم، نیامده‌ام تا فرمانده باشم، من نماز خود را پشت سر شما می‌خوانم». نماز بر پا می‌شود، همه مسیحیان با تعجّب نگاه می‌کنند. عیسی(ع) در صف نماز مسلمانان حاضر شده و با آنها نماز می‌خواند. اینجاست که بسیاری از آنها مسلمان شده و به جمع یاران امام زمان می‌پیوندند. ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونود_ونهم 🔻 #تضرع_ایوب_و_انقضاء_آزمایش ⏪آنگاه که ایوب خود را یکه و
📘 📖 📝 🔻   🔹درباره اقوال گوناگونی ذکر شده است از جمله؛↘️ ▪️ 93 سال، ▪️ 200 سال و ▪️ 226 سال هم ذکر شده است. ↩️و درباره مدفن او نیز اختلاف است. 🔸در فرهنگ قصص قرآن 📖 بلاغی نوشته شده است که قدر مُسلّم آن حضرت در می زیسته و در⛰ قلّه کوه در حدود یمن به فاصله 80 مایل از عدن دفن ⚰شده است 🔸و در اعلام قرآن خزائلی است که؛ در ، کنار دهی بنام خیرآباد، دره کوچکی است که عوام، ⚰قبر ایوب را در آنجا میدانند و در ایام متبرکه برای زیارت به آنجا میروند. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔻 💫 ، 👨🏻پدرش متی فردی بود و هم دوره سلیمان و داوود بود ✔️ ↩️و گویند در بهشت، «متی» می‌باشد.✔️ ☝️🏻او مردی زحمت کش بود که با🖐🏻 دستان خود می شکست و آن را به می‌برد و می‌فروخت ☝️🏻 و با💵 پول آن گندمی🌾 تهیه میکرد. 🔹 گویند با هر لقمه‌ای که میخورد، حمد و ثنای🤲🏻 پروردگار خویش را بجای می آورد و ؛ 👇🏻 🍃فکر نمیکنم خدا این همه نعمت به کسی بخشیده باشد. 🤲🏻 شکر تو را که به من دادی و 💪🏻 تا درختانی🌳 را که خود به وجود آورنده آن نبودم، بشکنم و هیزمی تهیه کنم.✔️ 🤲🏻 شکر تو را که خریدارانی به سویم فرستادی و 🤲🏻شکر تو را که از سود فروش آن گندمی🌾 تهیه میکنم، 🤲🏻شکر تو را که اشتهای خوردن نان🍞 را در من بوجود آوردی.😍✔️ 🔸گویند متی همیشه با خوردن هر لقمه این همه شکر خدا را بجای می آورد.🤲🏻 💫 داوود در مورد متی به سلیمان گفت؛ 🍃 من بنده ای تا به این اندازه ستایشگر ندیدم. ♥️خداوند به متی یونس👶🏻 را عطا فرمود.✔️ ☝️🏻 فرزندی که به💫 پیامبری مبعوث شد و در در سرزمین موصل مردم زمان خویش را به یکتاپرستی دعوت کرده و آنان را از عبادت خدایان دروغی نهی میکرد.✋🏻 💫یونس چهارهزار و هفتصد و بیست و هشت سال بعد از هبوط حضرت آدم به دنیا آمد. 🤱🏻 ادامه دارد...... _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت90 امروز صبح حال خوبی داشتم پیش ملوک رفتم از او خواهش کردم باهم سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت91 به خانه که رسیدیم به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم. هنوز درگیر لباسهایم بودم که گوشی ام زنگ خورد از کیف ام که بیرون آوردم اسم عموی نرگس را دیدم... در سفر مشهد نرگس شماره ی عمویش را  به من داده بود و من با نام حاج آقا ثبت کرده بودم. یعنی بامن چه کار داشت؟ نفس عمیقی کشیدم تا به خود مسلط شوم و تماس را وصل کردم. - الو بفرمایید - سلام و علیکم خانم علوی ای خدااا من چه جور جوابش را بدهم با این صدای لرزان - بله بفرمایید خیلی خونسرد و با آرامش سخن می گفت مثل همیشه مثل صدای گرمش موقع خواندن دعا مثل صدای آرامی که زهرابانو خطاب ام کرد شاید حس کرد من نشنیدم ولی شنیدم و دلم لرزید. - خانم علوی امتیاز شما و خانم دیگری مساوی شده، قرار شد برای تعیین نفر اول و دوم قرعه کشی انجام دهیم پس اگر برای شما امکان دارد امروز عصر به مسجد بیایید تا با حضور متقاضی دیگر قرعه کشی انجام شود. درست وحسابی متوجه حرفهایش نمیشدم فقط گوش می کردم که گفتم: - یعنی من برنده شدم!؟ - بله خانم علوی شما بدون هیچ غلطی به تمامی سوالات پاسخ صحیح دادید یا زائر خانه ی خدا هستید یا آقا امام حسین(ع)... به شما تبریک می گویم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت92 خیلی شوکه شده بودم فکر می کردم مسابقه را خوب دادم نه دیگر تا این حد با تعجب پرسیدم - جدی می گویید؟ - بله خانم علوی عصر حدود ساعت سه دفتر مسجد باشید. التماس دعا تشکر کردم و گوشی را قطع کردم. شوک زده از اتاق بیرون رفتم، جلوی ملوک که روی مبل نشسته بود، نشستم و به ملوک گفتم: - من برنده شدم... خودش زنگ زد گفت... عصر باید برم مسجد... ملوک که چیزی از حرفهای من متوجه نشده بود لیوان آبی به دستم داد و پرسید - خوبی زهرا؟! چی شده؟ کمی از آب را خوردم و نفس راحتی کشیدم کامل برای ملوک تعریف کردم. ملوک تبریک گفت و من را به بغل گرفت و میبوسید. این اولین باری بود که مثل یک مادر واقعی من را درآغوشش غرق بوسه می کرد. صدای زنگ گوشی ام آمد. نرگس بود حتما خبر را شنیده بود. تماس را وصل کردم - الو نرگس صدای گریه ی نرگس می آمد - می دانستم بنده ی خوب خدایی... خدا چه زیبا بین این همه تو را دست چین کرده، زهرا جان از ته قلبم بهت تبریک میگم من را هم دعا کن. این اولین باری بود که نرگس جدی صحبت میکرد. تشکر کردم که گفت: من هم عصر به مسجد می آیم تا کنارت باشم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت93 عصر همراه ملوک به مسجد رفتم. قبل از ما هم نرگس و عمویش آمده بودند. وارد دفتر مسجد شدیم مثل همیشه سید سرش را پایین انداخته بود و جواب سلام ما را داد. طولی نکشید که خانمی حدود چهل ساله با همسرش آمدند. بعد از آنها روحانی دیگری که سن بالایی داشت به همراه دوآقای دیگر وارد دفتر مسجد شدند و بعد از کمی صحبت قرعه کشی انجام شد. اسم نفر اول، اسم خانمی بود که همراه همسرش آمده بود و قرعه ی سفر را که براشتند سفر کربلا برایش بیرون آمد. نرگس نگاهم کردم وگفت حاج زهرا شدی... گفتم: یعنی چی؟ - یعنی تو برای سفر حج اعزام میشوی تبریک میگم زهرا جان بعد همه تبریک گفتند و التماس دعا... آن خانم بعد از تکمیل فرم رفت. من هم فرمم را کامل کردم وبه روحانی که سید استاد صدایش می کرد دادم. نگاهی به فرم انداخت و گفت: - شما مجرد هستید و سنتون هم کمتر از چهل و پنج سال است. کسی هم در کاروان محرم شما نیست. اصلا متوجه نمیشدم چه ربطی بین صحبت هایش وجود دارد. ملوک پرسید -  مشکل کجاست؟ - اینجاست که طبق قانون عربستان زنان مجرد زیر چهل و پنج سال باید با محارم خود به سفر حج بروند واگر نه بر اساس قانون عربستان از این سفر محروم میشوند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸