💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
هشتــم مــاه رجـب ↷💢
💠🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
⤵️ هر کس در شب هشتم ماه رجب
◽️۲۰ رکعت نماز بجا بیاورد
◽️۱۰ نماز دو رکعتی
🔹⇦ در هر رکعت بعد از «حمد»
🔹⇦ سوره «توحید» «کافرون»
🔹⇦ و سوره «فلق» و سوره «ناس» را
سه مرتبه بخواند
🕊خداوند به او پاداش سپاسگزاران
و شکیبایان را میدهد و نامش را
در میان راستگویان بالا میبرد
و در برابر هر حرف که در نماز خوانده
پاداش همه صدیقان و شهیدان برای او
خواهد بود و گویا که قرآن را
در ماه رمضان ختم کرده باشد
پس وقتی که از قبرش بیرون میآید
هفتاد فرشته به استقبال او آمده
بهشت را بشارت میدهند و تا آنجا
بدرقهاش میکنند
↲اقبال الاعمال
✍ در صورت امکان
این نماز را انتشار دهید
تا شما هم در ثوابش شریک باشید
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وپنجم 🔻 #نجات_یونس_از_شکم_ماهی 🐳 نهنگ، زندانی بود که یونس را درو
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وششم
🔻 #حضرت_زکریا_علیه_السلام
🌻با توکل بر تو ای خلاق جان
🌿 ای کریم رازق روزی رسان
🌻ای بدیع آسمانها و زمین
🌿 ای به کلّ ماخَلَق نور مُبین
🌻از تو استمداد خواهم همچنان
🌿 تا کنم از زکریا داستان
🔹نام زکریا در #چهار_سوره از قرآن کریم📖 ذکر شده☝️🏻که به ترتیب عبارتند از؛ ↘️
🌺سوره های
✨ #آل_عمران،
✨ #انعام،
✨ #مریم
✨و #انبیاء.
🔸 پنج هزار و پانصد سال از هبوط حضرت آدم می گذشت که زکریا به دنیا آمد.
👈🏻از نظر تواریخ📜 و اقوال مفسران گفته اند؛
🍃زکریا #یکی_از_پیامبران_بنیاسرائیل و☝️🏻 از فرزندان هارون بود،
🔹 #نام_پدر آن حضرت را برخیا ضبط کرده اند و #نام_همسرش🧕🏻 را ایشاع دانسته
✍🏻و گفته اند؛
🧕🏻 #ایشاع خاله حضرت مریم مادر عیسی علیه السلام بود✔️
👥 و برخی هم ایشاع را خواهر مریم دانسته اند.
☝️🏻ولی #قول_اول مشهورتر است.
🔸در سوره #انعام تنها به ذکر نام آن حضرت در ضمن سایر پیغمبران اکتفا شده✔️
☝🏻 ولی در آن #سه_سوره دیگر شمه ای از احوالات او نیز ذکر شده است.✔️
🔹 در سوره #آل_عمران داستان کفالت 📕آن حضرت از مریم دختر عمران، مادر عیسی علیه السلام و دعائی🤲🏻 که برای #فرزند_دار_شدن کرد و مژده فرشتگان به ولادت #یحیی آمده است😍
🌸 زکریا با #هفت_واسطه به حضرت موسی میرسید.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
🤲🏻 توسل به
امام زمان عجل الله رد خور نداره ✨
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آدرس خرید اسب از نوع این زمان جهت آماده شدن برای ظهور
👤 #استاد_پناهیان 🎤
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرا بانو💗 قسمت120 با حرص گفتم: - من هیچ وقت نمی خواستم با شما ها بازی کنم... اص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت121
اول به مدینه آمده بودیم.
موقع تحویل اتاق ها شد. همه ی کاروان کلید اتاقشان را تحویل گرفتند و رفتند
من بودم و آقاسید، که مدیر کاروان به طرفمان آمد و گفت:
- این دوتا اتاق برای شما، بفرمایید...
کلید ها را تحویل گرفتیم و راهی اتاقمان شدیم. آقاسید چمدان من را تا نزدیک اتاقم آورد و گفت:
- اتاق روبه رو اتاق من است. شما هرموقع هر کاری داشتید می توانید بیایید، من مشکلی ندارم. فقط تنها خواهشی که دارم بدون اطلاع بنده از هتل خارج نشوید.
- یعنی چی؟
- یعنی اصلا و به هیچ عنوان تنها بیرون نمی روید.
مجبوری چشمی گفتم و رفتم داخل، که آقاسید چمدان به دست وارد اتاق شد. چمدان را که گذاشت خداحافظی کرد و رفت.
من هم خیلی خسته بودم بعد از تعویض لباسم سرم به بالشت نرسیده بود خوابم برد.
با صدای در زدن بیدارشدم اتاق تاریک بود و من گیج طول کشید تا درک کنم کجا هستم و موقعیت ام چی هست ولی شخص بیرون امان نمی داد و پشت سر هم در میزد
- بله آمدم...
روسری ام را سر کردم و به زور موی های پریشان شده ام را زیرش پنهان کردم.
در را که باز کردم چهره ی عبوس آقاسید دیده شد.
- سلام چرا دیر در را باز کردید؟
- سلام توی خواب راه نمیروم!
باید بیدار شوم تا در را باز کنم.
تازه متوجه شد، من خواب بودم.
صدایش ملایم تر شد و گفت:
- شرمنده فکر نمی کردم خواب باشید من بیرون منتظرم آماده شوید تا برای شام به رستوران هتل برویم.
- چشم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت122
زیاد طول نکشید سریع آماده شدم و به بیرون رفتم آقاسید بیرون منتظرم بود.
برای یک زن شیرین بود که یکی انتظارش را بکشد.
من را که دید با دست اشاره ای کرد و گفت: بفرمایید....
همراه هم وارد سالن غذاخوری شدیم شام را که سفارش دادیم پشت میز روبه روی هم نشستیم.
هردو روزه ی سکوت گرفته بودیم.
شاید موضوعی برای صحبت نداشتیم. آقاسید برای شستن دست هایش رفت.
همان موقع گارسون سفارش ها را آورد و روی میز چید.
سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهی را حس می کردم. سرم را که بالا آورم از نگاه هیز گارسون سیاه پوست عرب دستپاچه شدم سر به زیر انداختم و خدا خدا می کردم تا آقاسید زودتر برگردد.
غذا را روی میز چید و موقع رفتن چیز هایی را به عربی بلغور کرد
که هیچ نمی فهمیدم فقط "ایرانی جمیل " را متوجه شدم.
با آمدن آقاسید و رفتن گارسون نفس راحتی کشیدم.
شام را در سکوت و آرامش خوردیم.
بعد از شام برای زیارت همراه کاروان رفتیم.
آقاسید من را با همسر روحانی کاروان آشنا کرد که از خودم ده سالی بزرگتر بود. ولی خوبه، هم صحبتی برای من بود تا تنها نباشم.
تقریبا از بقیه ی زن های کاروان هم جوان تر بود.
در راه موقع راه رفتن همش آخر بود کفشم اصلا مناسب راه رفتن نبود و پا درد امان ام را گرفته بود. برای همین آرام دنبالشان می رفتم.
به هتل که رسیدیم خسته و درمانده سریع خودم را به اتاق رساندم.
پاهایم را در وان حمام گذاشتم و آب را بازکردم کمی که بهترشدم خود را به تخت رساندم و از خستگی بیهوش شدم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت123
دست سمت گوشی موبایل بردم.
ملوک بود که چند پیام پشت سر هم فرستاده بود نرگس هم احوالم را پرسیده بود بعد از جواب دادن خواستم گوشی را خاموش کنم که پیام آقاسید روی گوشی آمد سریع باز کردم.
که نوشته بود:
- زهرابانو...
فردا ساعت هشت برای زیارت می رویم آماده باشید لطفا
از زهرابانوی اولش ذوق می کنم.
از لطفا آخرش صفا می کنم.
ولی هشت صبح را چه کنم؟
من با این پاها چه جوری هشت صبح راهی شوم؟
به اجبار برایش تایپ کردم.
- آقا سید ساعت هشت زود نیست؟
جواب داد:
- بعد از نماز نخوابید که کسل شوید.
چند باری خواستم بنویسم که پاهایم درد می کند گفتم شاید تصور درستی از رفتارم نکند.
خواستم بنویسم اول برای خرید کفش برویم یادم آمد از خرید کردن نرگس در مشهد!
پشیمان شدم.
فقط نوشتم من فردا نمی توانم بیاییم
ان شاالله ظهر...
سریع پیام داد.
- حالتان خوبه؟ مشکلی ندارید؟
نوشتم:
- فقط خیلی خسته ام استراحت کنم تاظهر، ظهر برای زیارت می آیم.
بعد از پنج دقیقه ای که گذشت پیامش آمد.
- باشه پس مراقب خودتان باشید
شبتون بخیر
یاعلی.
یاعلی گفتن آخر صحبت هایش را دوست داشتم.
با شیطنت نوشتم:
- شما هم شب خوبی داشته باشید.
آقاسیدعلی.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان'زهرابانو💗
قسمت124
حدود ساعت ده صبح بود که بیدار شدم.
بعد از یک دوش حسابی حالم کلی بهتر شد. پاهایم کمی ورم داشت ولی دردش خیلی کمتر بود.
سرگرم کارهایم بودم که در اتاق را یکی زد.
آقاسید که نبود.
پس کی می توانست باشد.
بلند شدم پشت در گفتم:
- بفرمایید
- سلام عزیزم اکرم خانم هستم همسر روحانی کاروان...
سریع به قیافه ام سر و سامانی دادم و در را با رویی خوش باز کردم.
- سلام روزبخیر خوش آمدید.
- سلام عزیزم آقاسید گفتند شما نرفتید زیارت من و حاج آقا هم همین الان آمدیم خواستیم تا بازار برویم گفتم اگر می خواهید با ما بیا تا تنها نباشید.
دودل بودم که چه کار کنم؟
آقاسید گفته بود تنها بیرون نروم.
ولی من که تنها نبودم.
بهتر بود همراهشان بروم تا کفش راحتی برای خودم بخرم.
گفتم:
- اگر مزاحم نیستم باشه می آیم.
- این چه حرفیه عزیزم ما منتظرت هستیم بیا تا با هم برویم.
همراهشان به بازارهای مدینه رفتیم.
من دنبال کفش راحتی بودم ولی آنها دنبال پارچه های گیپور و ....
یک ساعتی چرخیدند منتظر موقعیتی بودم تا برای خودم کفش بخرم که با گوشی روحانی کاروان تماس گرفتند و خواستند که به جایی برود.
اکرم خانم رو به من گفت:
- عزیزم ما باید جایی برویم
سریع گفتم مشکلی نیست من تنها برمیگردم ودر دل خوشحال بودم که بالاخره می توانم برای خرید کفش چرخی بزنم که گفت:
- نه اول شما را تا هتل می رسانیم بعد می رویم!
هرچه گفتم خودم برمیگردم فایده نداشت ناچار قبول کردم نه کفشی خریدم نه چیزی فقط یک ساعت الکی دنبالشان رفتم.
تا دم هتل همراهم آمدند بعد خداحافظی کردند و رفتند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت125
هتل تقریبا خلوت بود.
من هم به طرف آسانسور رفتم تا زود تر خودم را به اتاقم برسانم.
سر به پایین نگاه به کفش های بد سفرم کردم و زیر لب هرچه دلم خواست به آن ها نسبت دادم.
در همین لحظه سایه ی یک مرد را پشت سرم حس کردم سریع بر گشتم که با چهره ی هیز و خندان گارسون عرب روبه رو شدم.
گلویم از وحشت خشک شده، آب دهانم را قورت می دهم و دیگر منتظر آسانسور نشدم سریع به طرف پله ها راه می افتم که صدای کلفتش را میشنوم به عربی چیزهایی می گوید که وحشتم بیشتر شد ترس به دلم بد جور راه پیدا کرده بود پاهای دردناکم را تند کردم و با حالت دویدن به طرف پله ها رفتم.
حس اینکه دارد پشت سرم می آید را داشتم اما به روی خود، نمی آوردم که وقتی صدای ایرانی، جمیله و حبیبتی را شنیدم روح از تنم بیرون رفت.
داشتم می مردم از ترس و وحشت...
به طبقه ی اتاقم که رسیدم امید توی وجودم شکل گرفت کلید را بیرون آوردم تا در را باز کنم ولی لرزش دستانم نمی گذاشت.
خودش را کنارم رساند و با هیزی تمام به چشمانم نگاه کرد و گفت:
حبیبتی صیغه!
گنگ نگاهش می کردم اگر دستگیره در نبود تا خودم را نگه دارم بی شک فرش زمین شده بودم.
از تصور اینکه دست ناپاکی مرا حس کند می مردم...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو 🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐