eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
@masirsaadatee ◽️↫◄ راه نجات در آخرالزمان 💠🔹امام جواد علیه السلام فرمودند: مهدی را غيبتی است طولانی كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند اهل شک و شبهه منكر وجود حضرت می‌شوند بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند گروهى به دروغ برای ظهور وقت تعيين می‌کنند كسانى كه عجله كنند هلاک می‌شوند و اهل تسليم نجات پيدا می‌کنند ↲كمال الدين، ج‏لد ۲، صفحه ۳۷۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب یـازدهــم مــاه رجـب ↷💢 💠🔹پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: ⤵️ هر کس در شب یازدهم ماه رجب ◽️۱۲ رکعت نماز بجا بیاورد ◽️۶ نماز دو رکعتی 🔹⇦ در هر رکعت بعد از «حمد» 🔹⇦ دوازده مرتبه «آیةالکرسی» بخواند 🕊 خداوند به او ثواب تلاوت تورات و انجیل و قرآن و هر کتابی که به انبیاء نازل نمودہ عطا فرماید و منادی از عرش ندا می‌کند که عمل خود را از سر گیر که حق تعالی تو را آمرزید ↲اقبال الاعمال در صورت امکان این نماز را انتشار دهید تا شما هم در ثوابش شریک باشید ‌°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @masirsaadatee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وششم 🔻 #حضرت_زکریا_علیه_السلام 🌻با توکل بر تو ای خلاق جان     🌿
📘 📖 📝 🔻 🔹 بالا رفته، و سفیدی موهای سرش👴🏻 بر سیاهی آن غلبه کرده، استخوانهایش سست و قامتش خمیده شده بود. 💪🏻 او فقط بقدری بود که به سوی معبد 🕌« » برود و به امور این عبادتگاه رسیدگی کند و پند و اندرز خود را به مردم 👥ابلاغ نماید، ⬅️ سپس به انجام و عبادت🤲🏻 بپردازد و با پایان روز، شب تاریک🌌 را در صحبت با همسرش🧕🏻 و 📿 به صبح برساند. 🔸زکریا روزی یک ساعت🕰 نیز به مغازه خود می رفت، تا با 💴که کسب می کرد امور زندگی خود را می گذراند و به یاری و می پرداخت ☝️🏻 ولی در هر حال از یاد و ذکر پروردگار خویش غافل نمی شد.❌ 🔹زکریا از عمرش می گذشت☝️🏻 اما هنوز نصیبش نگشته بود ❌و فرزندی🧒🏻 از او حاصل نشده تا موجب و او باشد. 👈🏻لذا او همواره با غم و اندوه😔 خستگی و نومیدی به منزل🏠 وارد می شد و پیوسته در این فکر بود که چون طومار📜 زندگی او درهم پیچیده شود و گریبانش را بگیرد. ☝️🏻کیست که و وی باشد،🤔 🔸زیرا و زکریا خود از 😈 بودند و باید کسی آنان را کنترل و هدایت می کرد. ☝️🏻اگر این مردم 👥بحال خود بمانند، >دین را زیر پا می گذارند، 😈 را ترویج و قوانین کتاب آسمانی📖 را تغییر می دهند. 👈🏻این خاطرات دردناک روح زکریا را می آزرد و 😔 بر جان و دل او می افکند، ولی زکریا مردی و 😌بود. 🔹 او تنها در دل شب🌌 آه ناله ای جانسوز😩 سرمی داد و بدینوسیله خود را از ❤️ سبک می ساخت و باید چنین باشد زیرا که به ، و معتقد و به قضای او خشنود 😃بود. ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕🏻زن هایی که عذاب قبر ندارند 😍 _☀️🌤⛅️☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🤲🏻 توسل به            امام زمان عجل الله رد خور نداره ✨ _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت125 هتل تقریبا خلوت بود. من هم به طرف آسانسور رفتم تا زود تر خودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت126 در همان موقع دست مردی معجزه گر آن مرد احمق عرب را به طرف خودش برگرداند و سیلی محکمی روی صورتش فرود آورد. خیالم که راحت شد در امان هستم روی زمین نشستم و لحظه ای بالا را نگاه کردم و خدارا شکر کردم فقط زیر لب گفتم: - خدایا ممنونم که من را دیدی! ممنونم که کمکم کردی! نمی دانم چقدر گذشت و اطرافم چه اتفاقی افتاد فقط اکرم خانم را میدیدم که برای من لیوان آب قندی آورد و کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت بنشینم. - پرسیدم چه شد؟ هیچی عزیزم آرام باش خدا را شکر آقاسید خوش موقع رسید و آن مرد عرب را خوب تنبیه کرد الان هم با مدیر کاروان و مسئول هتل صحبت می کنند. ببخش عزیزم من باید تا دم اتاق با تو می آمدم شرمنده ام! هیچی نگفتم بد جور ترسیده بودم و شوکه شده بودم. ضربه ای که به در خورد نگاه ام را به آن سمت چرخاندم  اکرم خانم در را باز کرد که آقاسید وارد شد. خجالت می کشیدم نگاهش کنم سرم را پایین انداختم بعد از خداحافظی اکرم خانم با صدایی که گرفته بود گفت: - تمام وسایلت را جمع کن. نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت: - فعلا هیچی نگو فقط وسایلت را جمع کن! چاره ای نبود به حرفش گوش کردم و تمام وسایلم را جمع کردم و داخل چمدان گذاشتم تمام مدت سرش پایین بود و با کفشش به زیر پادری می زد. می دانم عصبانی بود و احتمالا این چنین حرصش را خالی می کرد. آرام صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - من آماده ام 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت127 چمدانم را برداشت... من هم پشت سرش به راه افتادم چند اتاق آن طرف تر در اتاق را باز کرد و با چمدانم وارد شد من هم داخل رفتم اتاق که نه سویت کاملابزرگی و دلبازی بود. منتظر بودم که برود تا در را ببندم که گفت: اتاق برای شما... دیدم چمدان دیگری هم توی سالن کنار کاناپه گذاشته شده متوجه شد، من هنوز از محیط اطرافم درک کاملی ندارم. همان طور که چمدانم را داخل اتاق می برد گفت: - با مدیر کاروان صحبت کردم تا اتاق بزرگتری به ما بدهد شما توی اتاق راحت باشید کلید را هم پشت در گذاشتم... الان متوجه شدم یعنی سید هم توی این اتاق می ماند. خواستم چیزی بگویم وسط حرفم پرید و گفت: مگر من و شما به هم قول نداده بودیم که به تعهد بینمان عمل کنیم؟ چرا بدون اینکه به من بگویید از هتل بیرون رفتید؟ چرا مرد عرب باید تنها پیدایت کند و به خودش اجازه ی هر غلطی را بدهد. تو امانتی...  می فهمی؟ تا آخرین لحظه بی بی و مادرت سفارش کردند! اگر بلایی سرت می آمد من چه باید می کردم؟ او می گفت و می گفت و من فقط در سکوت اشک می ریختم. درست می گفت تمام حرفهایش درست بود ولی من هم که مقصر نبودم بی انصافی بود این همه سر سنگین دعوایم کند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت128 در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت: - چرا حرف نمی زنید؟ فقط یک دلیل قانع کننده بیاور تا آرام شوم. سرم را که بالا آوردم عصبانیت و کلافگی سید را که دیدم. فقط توانستم شکسته شکسته بگویم: درسته...  ببخشید... میشود بروم؟ و بدون معطلی به اتاق رفتم و در را بستم. دیگر نمیشد آرام و بی صدا گریه کرد! دلم بد گرفته بود. بلند زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم تا آرام شدم. یک ساعتی گذشت... سید بود که در اتاق را می زد نمی خواستم جواب بدهم. می دانستم بدون اجازه امکان ندارد وارد اتاق شود. وقتی دید چیزی نمی گویم گفت: - نهارتان را می آورم. کل ناز کشیدنش همین بود؟ به خودم گفتم پس توقع بیشتر از این را داشتی؟ مگر ندیدی چند بار تکرار کرد که امانت هستی! پس برای اینکه امانت دار خوبی باشد برای تو نهار می آورد نه چیز دیگری! اصلا مگر قرار بود چیز دیگری هم باشد؟! در دل به او حق دادم که عصبی باشد ولی حق نداشت برای من سر سنگین باشد. این اتفاق ممکن بود برای هر خانمی پیش بیاید حالا درسته من هم مقصر بودم ولی الان نیاز به دلجویی داشتم نه کم محلی! از شدت استرس و عصبانیت سردرد شدیدی داشتم، نمازم را هم نخوانده بودم. بهتر بود تا سید نیامده وضو بگیرم و مسکنی بخورم ؛ قرص را خوردم و وضویم را گرفتم وارد اتاق شدم بعد از خواندن نماز کلی آرام تر شده بودم بهتر بود کمی استراحت کنم شاید حالم بهتر میشد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت129 بعد از مدتی که اتاق درسکوت بود با صدای ضربه ای آرام ؛ که به در خورد جا خوردم. آقاسید بود که در می زدچیزی نگفتم که گفت: - میشه در را باز کنی نهارتان سرد شد. - بازهم چیزی نگفتم. - دخترحاج آقا از وقت نهار گذشته ضعف می کنید! آرام زمزمه کردم: - چقدر برای امانت داری اش حرص می خورد. صدایش کمی دلخور بود که گفت: - باشه در را باز نکن! فقط چیزی بگو بدانم حالت خوب است. وسط حال خرابم، سردردم، لبخندی عمیق روی لبانم نشست. گناه داشت چیزی نمی گفتم. خیلی آرام و خلاصه گفتم: - خوبم صدای الهی شکرش را شنیدم. لبخندم کش بیشتری آورد که از دست خود عصبی شدم و پتو را روی سرم کشیدم وخوابیدم. تاریکی اتاق نشان میداد چند ساعتی هست که خوابیدم. سردردم هم بهتر شده بود. بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم، پرده ها را عقب زدم دلم ضعف می رفت  ولی نمی خواستم با آقاسید چشم تو چشم شوم. با خودم درگیر بودم، چه کار کنم که صدای آقاسید آمد: دخترحاج آقا من دارم برای کاری میروم بیرون اگر بیدارید نهارتان را بخورید. یاعلی... چیزی نگفتم... خوشحال از اینکه می توانم بعد از چند ساعت از اتاق خاج شوم. صبر کردم وقتی صدای در آمد بلند شدم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸