10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 عقلتونو به سلبریتی که کل دغدغش پینگیلشه ندید!
👤 #استاد_رائفی_پور🎤
حتما ببینید
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_مهدوی
🔺 چه رابطه ای بین 💐امــام زمــان(عـجـل الله) 💐و شیعیان هست؟
👤 #استاد_رائفی_پور🎤
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 شرط حضور در جبهه #امام_زمان
☝️🏻 خدا ناصر اون کسی است که او رو یاری بده
👤 #حجت_الاسلام_دکتر_عالی
از دست ندهید👌🏻
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
حجت خدا.mp3
2.39M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «حجت خدا»
👤 استاد #شجاعی
🔸 زندگی تا ابد شوخی نیست
باید یک نفر در این مسیر دستگیرت باشه...
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم📘 را 👇🏻 📝 #3 🔻 #دوّم 🔹افراد انسان به خاطر وضع طبيعي كه دارند و با
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم📘 را 👇🏻
📝 #4
🔻 #سوم
☝🏻اگر فرض كنيم تمام علما و دانشمندان به تمام احكام عمل كنند باز هم وجود ايشان ما را از #وجود_امام بي نياز نمیسازد❌
☝🏻 #زيرا كه آنان از
👈🏻 #سهو_و_اشتباه معصوم نيستند✖️
❇️پس در هر زمان ناگزير از وجود شخص معصومي كه از خطا و اشتباه محفوظ باشد هستيم ، تا مرجع و پناه مردم بوده ، حقايق احكام را برايشان بيان فرمايد ، ✔️
و آن شخص معصوم هيچ كس☝️🏻 جز
👈🏻 #امام نيست
🔹در اينجا اگر كسي بگويد : نبودن امام با بودنش در حالي كه از ديدگان مردم پنهان و غايب باشد چه فرق مي كند⁉️
مي گوييم ✍🏻
1️⃣ #اولاً :
🔹نظر به اينكه #مانع_ظهور و
#آشكار بودن آن حضرت ،
💢 #ناشي_از👈🏻 #خود_مردم است ،
🔸اين مطلب منافاتي با لطف خداوند ندارد✋🏻
و دليل نمي شود بر اينكه احتياجي به وجود آن حضرت نيست 🙅♂
☝🏻 #بلكه بر مردم #واجب است كه↪️
#موانع_ظهور را برطرف سازند✅
تا از نور مقدّسش بهرمند شوند 👌🏻😍
و
از انواع علوم و معارفش استفاده كنند✔️😊
📝ص: 41
2️⃣ #ثانياً :
🔹 #غيبت آن حضرت در همه زمانها و از همه انسانهاي مؤمن نيست ❌
☝️ #بلكه براي بسياري از بزرگان مؤمنين اتفاق افتاده است كه به خدمت حضرتش #شرفياب شده و به #محضرمقدسش_راه_يافتهاند .✔️
🔻جريانات آنان در #كتابهاي_علماي_بزرگوار ما ضبط است ، و بيان آنها فعلا از بحث ما خارج است ، و حكايات به خاطر اينكه به طور متواتر نقل شده براي ما موجب يقين است✔️
3️⃣ #ثالثاً :
🔹 #منافع وجود مبارك آن حضرت منحصر در بيان علوم نيست ❌
☝🏻 #بلكه همه آنچه از مبدأ و سرچشمه فيض الهي به مخلوقات مي رسد
از👈🏻 #بركات_وجود_او_میباشد ✅
🔸كه در بخش سوم كتاب اين موضوع را بيان خواهيم كرد؛ اِنْ شاء اللَّه تَعالي
#اللهمالرزقنا_شهاده
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعـــــــای جـــوشن کبیــ2⃣4⃣ـــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🍃🍂دعــــــای
جـــوشن کبیــ3⃣4⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا مَـنْ إِلَیْهِ یَهْـرُبُ الْخَائِفُـونَ
یَا مَـنْ إِلَیْهِ یَفْـزَعُ الْمُذْنِبُـونَ
یَا مَـنْ إِلَیْهِ یَقْصِـدُ الْمُنِیبُـونَ
یَا مَـنْ إِلَیْهِ یَرْغَـبُ الزَّاهِـدُونَ
یَا مَـنْ إِلَیْهِ یَلْجَـأُ الْمُتَحَیِّـرُونَ
یَا مَـنْ بِهِ یَسْتَأْنِـسُ الْمُرِیـدُونَ
یَا مَـنْ بِهِ یَفْتَخِـرُ الْمُحِبُّـونَ
یَا مَـنْ فِی عَفْـوِهِ یَطْمَعُ الْخَاطِئُـونَ
یَا مَـنْ إِلَیْهِ یَسْکُنُ الْمُوقِنُـونَ
یَا مَـنْ عَلَیْهِ یَتَـوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُـونَ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى آنكه هراسندگان به درگاه او گريزند
اى آنكه گنهكاران به سوى او پناه برند
اى آنكه پشيمانان آهنگ او كنند
اى آنكه پارسايان به او ميل نمايند
اى آنكه سرگشتگان به او پناه برند
اى آنكه ارادتمندان به او انس گيرند
اى آنكه شيفتگان به او افتخار كنند
اى آنكه خطاكاران در عفوش طمع ورزند
اى آنكه يقين يافتگان به سوى او آرام گيرند
اى آنكه توكّل كنندگان بر او توكل كنند
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️خـــــــواص این بنــــد⚜️〰
◀️ اگر از گناه خسته شدهاید ▶️
میخواهید خلاص شوید
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـان طعـــــم سیب💗 قسمت پانزدهم نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان طعم سیب💗
قسمت16
چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم.
بعد نیلوفر رو به من گفت:
-باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه.
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-بریم😒
حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن...
را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم.
هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم:
-خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟
نیلوفر لبشو کج کرد گفت:
-حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!!
یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم:
-خیلیییی مشکوک میزنیناااا.
نگار با شونش هولم داد گفت:
-ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
-خب هیییس بیا منو بزن.
بعد با بچه ها یواش خندیدیم.
بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم.
چونمو دادم بالاو گفتم:
-خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه...
هانیه دستمو گرفت بااخم گفت:
-بیا بریم.نیومدیم خرید.
بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!!
هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن!
این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و...
از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم.
رستوران و کافی شاپ بود.
قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم...
نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت.
معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم.
دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز.
شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان طعـــــم سیب💗
قسمت 17
از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم:
-این چه کاریه آخه...
یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم:
-شماها دیوونه اید!!!
همشون باهم گفتن:
-تولدت مبارک...
همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق...
روکردم بهشون گفتم:
-واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود...
هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت:
-بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی...
نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه...
گریم شدید تر شد ولی می خندیدم...
نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت:
-بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم...
خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی...
یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟
همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــان طـــــعم سیب💗
قسمت18
رو کردم به نیلوفرو گفتم:
-به به ببین چه شاهکاری کرده.
نیلوفر خندید و گفت:
-من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته...
یه دونه زدم رو پاش گفتم:
-این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !!
همگی خندیدیم...
گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک.
نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو.
بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم..
شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم...
بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم...
دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم...
روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت...
روزی که حافظ گفت منتظر باش...
توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه...
خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه...
به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت:
-اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!!
دوباره همگی زدیم زیر خنده...
بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5...
و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم...
همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم:
-بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم.
محدثه گفت:
-نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی...
همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی...
بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم.
بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها.
اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم:
-چی خریدی کلک؟؟؟
نیلوفر لبخند زدو گفت:
-بازش کن...
وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم:
-نیلوفر...اخه این چه کاریه!!
بغلم کردو گفت:
-هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه.
-دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا...
کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸