⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم📘 را 👇🏻 📝 #5 ✌️🏻 #دليل_نقلي 🔷روايات بسياري كه در حدّ تواتر است د
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم📘 را 👇🏻
📝 #6
3️⃣خبر صحيح خطبه اي از
🌺حضرت ابوعبدالله صادق عليه السلام
روايت شده است :كه در آن 👇🏻
حال و صفات ائمه عليهم السلام را ياد
مي كند .
💠 در آن خطبه چنين آمده است : ↪️
☝️🏻به راستي كه خداوند عزّ و جل #به_وسيله_امامان بر حقّ از خاندان پيغمبر اكرم صلي االله عليه
وآله وسلم از دين خويش پرده برداري كرده و به وجود آنان #راه_و_روش خود را #آشكار ساخته ،✔️
و از درون چشمه دانش خويش به
وسيله ايشان عطا فرموده است.✔️👌🏻
🔸از امّت محمد صلي االله عليه وآله وسلم ، هر كه مقام #ولايت_امامش را درك كند ، مزه شيرين ايمان را
خواهد چشيد ، 😊
و👈🏻 #برتري_زيبايیهاي_اسلام را خواهد دانست؛✔️
✨لِأَنَّ اللَّه تَ َ باركَ وَ تَعَالي نَصَبَ الإمامَ عَلَماً ِلخَلْ ِقهِ وَ جَعَلَهُ ُحجَّهً علي أهلِ مَوادّهِ و عالَمِهِ؛ ✨
🔆زيرا #خداوند_تبارك_و_تعالي امام را نشانه اي براي رهيابي خلق خود قرار داده و او را بر👈🏻 #اهل_طبيعت و #جهان خويش حجّت ساخته ، 👑تاج وقار بر سر او نهاده است ،
👈🏻چنانكه #نور_جبروت ، او را فرا گرفته ، با ارتباطي غيبي تا آسمان پيوسته ، و فيوضات الهي از او قطع نگشته است ،
و
☝🏻آنچه پيش اوست جز به وسائل كامله او درك نشود ✋🏻،
✳️خداوند جز به #معرفت_امام اعمال بندگان را نمي پذيرد . ❌
🔹هر چه از امور مشتبه و مشكل و سنن پيچيده و نامعلوم و فتنه هاي غلط انداز برامام عرضه شود ،
☝🏻كاملا بر آنها #آگاه و #داناست ،
🔸 خداوند تبارك وتعالي براي هميشه #امامان را از فرزندان حسين عليه السلام #به_خاطر_هدايت_خلق اختيار مي كند و از نسل هر امام به منظور به
عهده گرفتن منصب راهبري و امامت يكي را برمي گزيند.✔️
🌸 آنان را #پاك_و_معصوم ساخته و براي خلق خويش تعيين نموده و مورد پسندو رضاي خويش قرار داده است .
🔹هرگاه يكي از امامان #وفات يابد ،
امام ديگري از نسل وي بر خلق بگمارد؛
تا #راهنمايي نشانگر👈🏻 راه راست آشكار ، و نوربخش و هدايتگري درخشان ، و حجّتي آگاه بوده باشد . ✅
🔸اين #امامان از طرف خداوند به #پيشوایی_مردم نصب شدهاند
( آنان را ) به حقّ هدايت نموده ،
⬅️ بدين سان #عدالت را اجرا كنند . ّ
#حجتهای_الهي ، راعيان و داعيان مردم به سوي اويند ، كه با راهنمائيهاي آنان بندگان خدا دينداري كنند ، و سرزمينها به نورشان آباد گردد و از بركت آنان ثروتها و ذخائر كهن فزوني گيرد .
🔸 پروردگار آنان را #مايه_حيات و زندگي مردم ساخته و به وسيله ايشان تاريكيها را روشن نموده ، و آنان را كليدهاي سخن و #ستونهاي_اسلام قرار داده است ، و بدين ترتيب تقدير حتمي الهي در مورد ايشان جاري شده است
پس #امام همان شخصي است كه خداوند او را پسنديده و برگزيده و رهبري مردم را به او تفويض نموده و محرم اسرار غيبي و اميد بندگان خويش قرار داده است ،
كه به فرمان او #قيام نمايد . ✔️
باري پروردگار او را بدين امور برگزيده و در عالم ذَرْ او را زير نظر خود
ساخته و پرداخته ،
📝ص: 43
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیحجابی_زنان
#حجاب
و #بیغیرتی_مردان میتواند چه بازدهی در جامعه داشته باشد
#حتماحتماببینید_ونشردهید📤
👤 #استاد_مسعود_عالی🎤
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعــــــای جـــوشن کبیــ4⃣4⃣ـــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🍃🍂دعــــــای
جـــوشن کبیــ7⃣4⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا نُـورَ النُّـورِ یَا مُنَـوِّرَ النُّـورِ
یَا خَالِقَ النُّـورِ یَا مُدَبِّـرَ النُّـورِ
یَا مُقَـدِّرَ النُّـورِ یَا نُـورَ کُلِّ نُـورٍ
یَا نُـوراً قَبْـلَ کُلِّ نُـورٍ
یَا نُـوراً بَعْـدَ کُلِّ نُـورٍ
یَا نُـوراً فَـوْقَ کُلِّ نُـورٍ
یَا نُـوراً لَیْـسَ کَمِثْلِهِ نُـورٌ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى روشنى نـور
اى روشنی بخش نـور
اى آفريننـده نـور
اى گرداننـده نـور
اى به انـدازه ساز نـور
اى روشنى هر نـور
اى روشنايى پيش از هر نـور
ای روشنايى پس از هر نـور
اى روشنايى بر فـراز هر نـور
اى نورى كه همانندش نورى نيست
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خـــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️اگر دوست داريد زبان کسی را▶️
که غيبت و ناسزا میگوید ببندید
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وچهلم 🔻 #پایان_عمر_بخت_نصر 🔹مدتها گذشت و بخت نصر به سرزمین #بیت_
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وچهل_ویکم
🔻 #آزادی_بنی_اسرائیل_و_آغاز_خودسری_مجدد
🔹سالهای زیادی از این جریان گذشت و #بخت_نصر هم دستش از زندگی کوتاه گشت و اسیر⛓ مرگ شد و تخت بابل به دست پادشاهی #فروتن و #مهربان😊 افتاد.
👤وی چون بنی اسرائیل را در زنجیر اسارت دید از سرگذشت آنها و علت #گرفتاری و #اسارت ایشان جویا شد.🤔
👥درباریانش گفتند؛ ☝️🏻اینها از دودمان #یعقوب و از بازماندگان #داوودند، در دیار شام به سر می برده اند و سرزمین آنان مورد تهاجم قرار گرفته است.☑️
🔸شنیدن سرگذشت بنی اسرائیل، #عطوفت ☺️را در دل رئوف حاکم جدید برانگیخت و فرمان داد☝️🏻 تا افراد متفرق بنی اسرائیل گرد هم آیند و به سرزمین اصلی خویش بازگردند و زندگی را از نو آغاز کنند.✅
👥بنی اسرائیل به سرزمین خود بازگشتند و بار دیگر خدا آنها را مورد لطف و عنایت خود قرار داد و مجدد اسباب #سعادت و #آسایش😌 برای ایشان فراهم گشت.
☝️🏻البته سزاوار بود که بنی اسرائیل از گذشته خود پند و #عبرت📜 گیرند و در مقابل نعمتهای بیکران پروردگار سپاسگذار🤲🏻 باشند،
🔹ولی مردمی که تمام عمر با #شرارت و #فساد 😈خو گرفته بعید است که از #صلح و #نیکی😇 لذت ببرند و به اعمال شایسته تمایل پیدا کنند.
🔸بنی اسرائیل به زودی به خوی دیرین خود بازگشتند و به $ظلم و #ستمگری پرداختند.😔
🔻(تا اینکه خداوند #زکریا و #یحیی، دو پیغمبر مهربان و دو رسول بزرگوار را به سوی آنها فرستاد ولی آن قوم ظالم خون⚔ این دو پیغمبر را ریختند.)
⬅️گویا آنها تشنه خون هستند و با پیغمبران خدا #کینه ای دیرین😠 داشته اند که با آنها اینگونه رفتار می کنند.
🔹با شهادت زکریا و یحیی و ادامه #خودسری😏 و #ظلم و #ستم بنی اسرائیل، بار دیگر خداوند آنها را در معرض عذاب و انتقام☄ قرار داد
☝️🏻 و همچون بخت نصر، « #تیتوس_قیصر_روم» را که از جباران زمان خود بود بر آنها حاکم گرداند و بار دیگر #سلطنت و مملکتشان متلاشی🏚 و معابدشان تخریب گشت و همگی متفرق و با ذلت و خواری 😪در اطراف زمین پراکنده و متواری شدند.
⬅️زیرا که با پیامبران به #مخالفت برخواستند 😡و به آیات الهی پشت کردند و نافرمانی و تعدی را پیشه خود ساختند
🔹ولی خداوند به ایشان وعده داد☝️🏻 که در صورت #توبه و بازگشت به راه حق آنها را مورد رحمت قرار می دهد و در صورت #سرکشی و #تعدی، در آتش🔥 عذاب و انتقال گرفتار خواهند شد.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان طــعم سیب💗 قسمت25 حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمــــــان طـــعم سیب💗
قسمت26
راوے : علــــی
10ماه بعد...
نزدیک یک سالی میشه که از قضیه دوری من از زهرا میگذره...
دلم خیلی براش تنگ شده...
شاید حالا دستش توی دستای یه نفر دیگه باشه!!!
دستمو سفت مشت کردم و دندون هامو روی هم فشار دادم...
بعد هم نفس عمیقی کشیدم و وقتی اتوبوس ایستاد پیاده شدم...بعد از حساب کردن کرایه...راه افتادم طرف خونه...
تموم طول این مدت من لحظه ای از فکر زهرا بیرون نیومدم...
هرکاری کردم برای این که بتونم فراموشش کنم نتونستم...
شاید از لحظه های فکر کردن بهش کم کرده باشم اما...
هم چنان دوسش دارم...
اما باید اینم در نظر بگیرم که اون بدون من شاده...اون دوستم نداره و نخواهد داشت...
تموم راه از پیاده شدن اتوبوس تا رسیدن به خونه توی فکر بودم...کاش میتونستم برگردم تهران و هرروز که از خواب پامیشم به عشق زهرا برم جلوی در...تا اون لحظه ای که میره دانشگاه ببینمش...
ولی یک ساله که با رویایی این فکرا زندگی میکنم...رسیدم جلوی در خونه کلید رو انداختم و وارد شدم...
بابا سرکار بود و مامان طبق معمول بوی غذاهای خوش مزش تا جلوی در می اومد...
رفتم داخل خونه و با یه سلام گرم به مامانم خسته نباشید گفتم...
مامان رو به من گفت:
-پسر گلم تا الان کجا بودی خب نگرانت شدم...
-نوکر مامانمم هستم ببخشید نگرانت کردم...
مامان خیلی بی مقدمه گفت:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟
-باید برای کاری بری تهران...
من که تازه نشسته بودم روی مبل یهو از جام پریدم چشمام گرد شدو گفتم:
-تهران؟؟؟؟؟؟
مامان تکیه داد به گوشه ی دیوارو گفت:
-آره تهران...
دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:
-نه...نه...نه نه مامان تهران نه!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمــــان طعم سیب💗
قسمت27
مامان_باید برای کاری بری تهران...
من_چی؟؟؟تهران!!!!
-آره...
-نه...نه...نه نه تهران نه!!
-علی بس کن...چرا؟؟
-مامان تو که درکم میکنی!
-علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده...
آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد...
روکردم به مامان...
چشماش دنبال رفتن من بود...
روبهش گفتم:
-بهم فرصت بده فکر کنم...
بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم...
عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم...
نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم...
نیم ساعتی گذشت...
گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت:
-بله؟؟؟
من_قبوله...میرم تهران...
بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه...
هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود...
اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی...
نه زهرا دوستم نداره...
ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد...
نمیدونم نمیدونم...
وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت:
-علی؟؟؟
من فقط نگاهش کردم...
بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-چمدونم کجاست...؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمــــــان طـــعم سیب💗
قسمت28
مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت:
-به سلامت بری و برگردی...
سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم...
مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت:
-الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری...
لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه...
مامان چشماشو ریز کردو گفت:
-چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها...
-نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم...
مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم...
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
-باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش...
-چشم...
ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون...
هواتاریک بود...
هوای دل منم تاریک بود...
بارون شدید تر شده بود...
بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم...
رسیدم جلوی اتوبوس ها...
بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد...
چشمامو بستم و خواب رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــــان طعم سیب💗
قسمت29
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زندایی آیفن رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمـــــــان طعم سیب💗
قسمت 30
راوی : زهرا
زهرامامان ...
پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐