eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
برطرف لرزش دست با عناب ....☝️🏻 🗞 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
💠پرسمان مهدوی 🔻 👇🏻 🔹 (عجل الله) ميان مردم و امرار معاش آن حضرت چگونه است؟⁉️ ❇️ 🔸تحقیقات نشان می‌دهد امام زمان (عجل الله) و و ، امری خارق‌العاده وغریب نيست؛✖️ ⏪ هر چند براي دیگران قابل مطالعه و بررسی نباشد؛ چرا که اين اقتضا، ويژگي غیبت است. ☝️🏻 البته : ▪️ايشان امام حاضر و زنده است و با بدن جسماني زندگي ميکند و طبيعي است داراي زندگي عادي و مادي مانند ساير انسانها ميباشند؛ 👈🏻 زيرا بدن مادي، نيازهاي مادي متناسب خود را ميطلبد و بر اين اساس است که : 📖✨ «قل إنما أنا بشر مثلکم؛✨ ✨ بگو: من بشري همچون شما هستم». ✨ ▶️ (عجل الله) نيز چنين است. ، بايد گفت: اينکه حضرت ميان مردم حضور دارد، مستند روايات📑 است. 🌺 از امام صادق(علیه السلام) نقل شده است: ✨چگونه اين امت انکار ميکنند که خداي تعالي با حجتش همان کند که با يوسف(علیه السلام) کرد که برادرانش او را ديدند؛ ولي نشناختند. او [قائم(عجل الله) ] و بر بساط آنها گام مينهد؛ اما آنها [هر چند او را ميبينند] . ✨ 🌹همچنين اميرالمؤمنين(علیه السلام) ميفرمايد: ✨سوگند به پرودرگار علي! حجت خدا، ميان مردم هست و در راهها [کوچه و بازار] گام برميدارد، به خانه هاي آنها سر ميزند و . ⏪گفتار مردم را ميشنود و بر ايشان سلام ميکندو ميبيند؛✔️ ☝️🏻 لکن تا وقت معين و وعده الهي . ✖️ به ویژه که امام زمان(عجل الله) رهبر و مقتداي مردم بوده، سرپرستي امور آنان را به عهده دارد؛ از اين رو، بسيار طبيعي است که ميان مردم و دوستان خود برود و ضمن سرکشي، به نيازها و حاجتهايشان رسيدگي کند. ↩️البته باز هم اشاره ميکنيم کيفيت اين حضور و نحوه امرار معاش حضرت براي ما روشن نيست.✋🏻 _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@masirsaadatee 💠🔹امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام⇩ 《الْعِلْمُ وِرَاثَهٌ کَرِیمَهٌ وَالاْدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَهٌ وَالْفِکْرُ مِرْآهٌ صَافِیَهٌ》 علم و دانش ميراث گرانبهائی است آداب (انسانى) لباس زيبا و کهنگى ناپذير است و فکر آئينه صافى است ↲نهج البلاغه، حکمت ۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‍ 🍃🍂دعــــــــای جـــوشن کبیــ7⃣5⃣ـــر🍂🍃   🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨اَلل
‍ 🍃🍂دعـــــــای جـــوشن کبیــ9⃣5⃣ـــر🍂🍃   🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨یَا حَبِیـبَ مَـنْ لا حَبِیـبَ لَهُ یَا طَبِیـبَ مَـنْ لا طَبِیـبَ لَهُ یَا مُجِیـبَ مَـنْ لا مُجِیـبَ لَهُ یَا شَفِیـقَ مَـنْ لا شَفِیـقَ لَهُ یَا رَفِیـقَ مَـنْ لا رَفِیـقَ لَهُ یَا مُغِیـثَ مَـنْ لا مُغِیـثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَـنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیـسَ مَـنْ لا أَنِیـسَ لَهُ یَا رَاحِـمَ مَـنْ لا رَاحِـمَ لَهُ یَا صَاحِـبَ مَـنْ لا صَاحِـبَ لَهُ 《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》 🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃 🌸✨اى دوست آنكه دوستى ندارد اى پزشک آنكه پزشكى ندارد ای پاسخگوى آنكه پاسخگويى ندارد اى يار مهربان آنكه مهربانى ندارد اى همراه بی همرهان اى فريادرس آنكه فريادرسى ندارد اى رهنماى آنكه رهنمايى ندارد اى همدم آنكه همدمى ندارد اى رحم كننده آنكه رحم كننده‌اى ندارد اى همنشين آنكه همنشينى ندارد 《پاک و منـزهی تـو ای که جز تـو معبـودی نیست فریـاد رس فریـاد رس ما را از آتش برهان ای پروردگارم》 〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰 ◀️ برای کمر درد ▶️ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت5 تسبیح فشرده شد توی دستم و گوشهام تیز برای شنیدن صدای امی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت6 درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه میدادیم. مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج! هیچ وقت نفهمیم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها! من هم بی خبر از این حس االنم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم! گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش باال اومد _ببین دستت رو قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن! با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پربشه از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود ! قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ...سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ...لجبازی کردم با خودم و با خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه االن هم امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر میشد؟! _ببخشید محیا خانوم؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت7 با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام! _بله؟! نگاهش رفته بود روی دستم... دست بی حس و قرمزم! شاید به نظرش دیوونه می اومدم! چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیرمیکشید! نزاشتم سوالی بپرسه چون براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم: _چیزی لازم داشتین زری خانوم!؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو(مامان بزرگ رو میگفت) باهاتون کار داشتن ... من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم! چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب! _ممنون، ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سواالش داده بیرون بیاد! _تو اتاقشون لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه محکمی به من زد: _معلوم هست کجایی عروس؟! اخم مصنوعی کردم: _صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس! دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش: _پررو رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس! کلمه عروس رو اینبار کشیده ومثلابدجنسانه گفت،خندیدم ولی با احتیاط _خب خواهر شوهرحساب بردم! با دست کمی هلش دادم _حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو! نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید _محیادستت چی شده؟؟ نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب _هیچی نیست به یاد قدیما با یخهای توی دیگ‌‌ِ نوشابه ها بازی کردم! چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود! عطیه: _ تلافی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت اب کردی اره؟! تلخ شدم تلخِ تلخ!!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت8 یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت‌،فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیر علی! ومطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!! سرم رو تکون دادم محکم!! خاطره هاو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم! نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه! _من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره.. عطیه:باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعاها رو بیرون می کشید _کارم داشتین مامان بزرگ؟؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد _کجایی مادر ؟آره!! همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد _بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بدهامیر علی! الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنند! قلبم لرزید!! این کار رو عطیه هم می تونست بکنه.. چرا من؟! وقتی که امیر علی خوشحال نمیشد ازدیدنم! قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد: _حاالا تو باید حواست بهش باشه مادر،این جوری که سرما می خوره! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما.... باصدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها! مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم.. _میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حاالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمیندازه! تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن... امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! هه.. مامان بزرگ: _ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده ! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم مامان بزرگ: _کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم! هنوز مردد بودم برای رفتن ... مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روسرش _هنوز که واستادی دختر برو دیگه! به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت 9 بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد... قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ... سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو!! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالانگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش! حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم _سالم آقا مرتضی! نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود! جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش،که مطمئنا تلخ بود!! فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم.. آقا مرتضی _سلام محیا خانوم،زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن! سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی... ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علیِ رویاهام! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده امیرعلی... شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش!!! زیرلب غر زد: _محیا..!! صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود... و من مهربون گفتم: میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد! با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره... که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ... قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی! صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم: خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده! نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم... این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی 💗 قسمت10 سعی می کردم آرامش داشته باشم... دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک قطره اشک بی هوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی! دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود: _میدونم اگه بگم به خاطر من،حرف مسخره ایه!! پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت! کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت : ‌_برو تو خونه درست نیست اینجایی! نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی... که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییرنداد اخم پیشونیش رو! رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت... امشب فقط دلم تنهایی می خواست! که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه میبستن راه گلوم رو... صدای: 💓 السلام علیک یااباعبدالله(ع)💓 طنین انداخت تو همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود! نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر می خوردن... فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیر علی رو که حالا مال من بودو ولی نبود! زانوهام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیر علی گوش میکردم؟؟! جون میگرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم، مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم! برام مثل یک خواب گذشت.. یک خواب شیرین! که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود! نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیر علی ازمن رو... ولی هر چی که بود قلب من این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد، که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدنو... جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من وامیر علی نظرنخواست... انگار اومدن امیر علی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز... که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون! نمیدونم کی بود‌، که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم!! قبلِ تصمیماتِ بقیه... شایدهم پیشنهاد خود امیر علی بود.. که منصرفم کنه! چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام... یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم، همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود... عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم! چه استرسی داشتم.... تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره .. باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه.. ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا! با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیر علی میدیدم! امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد،برای خوردن و بلندش کردودنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدترهم شده بودم... دستها و پاهام یخ زده بود ... برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم بهم فشار میدادم ... شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفیدشده ... _ببینید محیا خانوم؟! لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌