🔷 راز موفقیت 😃✌️🏻
▪️علت 😃شاد بودنِ بعضی از 👥افراد این نیست
✖️ که همه چیز در زندگیشون خوبه
👥اونها 😃شاد هستند چون میتونن
⏪چیزهای خوب در زندگیشون رو ببینند...😉✔️
#راز_موفقیت ✅
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
@masirsaadatee
➯ @masirsaadatee
💠🔹امیرالمؤمنین علی علیهالسلام⇩
《إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى أَحَد
أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ، وَ إِذَا أَدْبَرَتْ
عَنْهُ سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِهِ》
چون دنيا به ملّتى روى كند
خوبيهاى ديگران را به آنان عاريت دهد
و چون پشت كند خوبيهايشان را
از آنان سلب نمايد
↲نهج البلاغه حکمت ۹
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💢↶ درس اخلاق جلسـه ① ↷💢 ◽️▫️ ائمـه آگاهنــد ▫️◽️ ✸ ما که مشهد مشرف میشویم امام رضا علیهالسلام
💢↶ درس اخلاق جلسـه ② ↷💢
◽️▫️ اِنَّمـَا اَلْاَعمـٰالُ بِاالنِّیـّٰات ▫️◽️
《عمل به نیت آدم است》
✸ قدیم وقتی حجاج به مکه مشرف
میشدند وقتی که از مکه باز میگشتند
سر راه کربلا را زیارت میکردند
✸ یه وقتی فرود هواپیما در فرودگاه
بغداد قدغن شد هواپیما به بغداد آمد
اما اجازه فرود به هواپیما را ندادند
یک نفر از اهل این محل که خدا رحمتش کند
در آن هواپیما بود
✸ هواپیما بعد از اینکه به ایران برگشت
به دیدنش رفتیم
ایشان خیلی ناراحت بودند
چون که به عشق کربلا از جده حرکت کرده
بود و میخواست در بغداد پیاده شود
و به زیارت امام حسین علیهالسلام برود
که قدغن شده بود و هواپیما به فرودگاه
ایران آمده بود
✸ به قدری این شخص منقلب بود
که نمیشد با او حرف بزنی
من دلداریاش دادم و گفتم:
این حزن و غصهای که الآن شما دارید
که چرا به کربلا نرفتم و به تهران آمدم
ارزش این حزن و این غصه
از کربلا اگر میرفتی بیشتر است
✸ چون حدیث دارد که:
”اِنَّمـَا اَلْاَعمـٰالُ بِاالنّیـّٰات“
عمل به نیت آدم است
✸ انسان نیت یک عملی را میکند
اما مؤفق نمیشود که آن را انجام دهد
خدا به او اجر میدهد
✸ این حرفی که به آن آقا گفتم
روی مدرک این روایت بود که گفتم
این حزنی که شما دارید که نتوانستید به
کربلا بروید از خود کربلا رفتن بالاتر است
چون که ممکن بود در آن زیارت یک وقتی
ریا قاطی شود، اما نیت شما که میخواستید
به کربلا بروید و نشد و حالا دارید
غصه میخورید مربوط به دل است
و مربوط به ریا نیست این خالص است
✍ منبع:
↲کتاب بدیعالحکمة حکمت ۲
از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعـــــــای جـــوشن کبیــ1⃣7⃣ـــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨
🍃🍂دعـــــــای
جـــوشن کبیــ3⃣7⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨اَللّٰهُـمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِـکَ
یَا شَفِیـقُ یَا رَفِیـقُ
یَا حَفِیـظُ یَا مُحِیـطُ
یَا مُقِیـتُ یَا مُغِیـثُ
یَا مُعِـزُّ یَا مُـذِلُّ
یَا مُبْـدِئُ یَا مُعِیـدُ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨خدايا از تو خواستارم به نامت
اى مهـربان، اى همـراه
اى نگهـدار، اى فراگيـر
اى روزی بخـش، اى فريـاد رس
اى عـزّت بخـش، اى خـوار كن
اى آغـازگر، اى برگرداننـده
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️ برای درد دهان و لثه ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🍂دعــــــای
جــوشن کبیــ4⃣7⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا مَـنْ هُـوَ أَحَـدٌ بِلا ضِـدٍّ
یَا مَـنْ هُـوَ فَـرْدٌ بِلا نِـدٍّ
یَا مَـنْ هُـوَ صَمَـدٌ بِلا عَیْـبٍ
یَا مَـنْ هُـوَ وِتْـرٌ بِلا کَیْـفٍ
یَا مَـنْ هُـوَ قَـاضٍ بِلا حَیْـفٍ
یَا مَـنْ هُـوَ رَبٌّ بِلا وَزِیـرٍ
یَا مَـنْ هُـوَ عَزِیزٌ بِلا ذُلٍّ
یَا مَـنْ هُـوَ غَنِیٌّ بِلا فَقْـرٍ
یَا مَـنْ هُـوَ مَلِکٌ بِلا عَـزْلٍ
یَا مَـنْ هُـوَ مَوْصُـوفٌ بِلا شَبِیـهٍ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى آنكه يكتاست و ضد ندارد
اى آنكه يگانه است و بیمانند
اى آنكه بی نياز و كاستى است
اى آنكه بی همتاى بودن و چگونگى است
اى آنكه داورى دادگر است
اى آنكه پروردگارى بیوزير است
اى آنكه عزّتمندى بیخوارى است
اى آنكه توانگرى بینياز است
اى آنكه پادشاهى عزل ناپذير است
اى آنكه اوصافش بیمانند است
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️ برای درد دندان و لثه ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🍃🍂دعــــــای
جـــوشن کبیــ5⃣7⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا مَـنْ ذِکْرُهُ شَـرَفٌ لِلذَّاکِرِینَ
یَا مَـنْ شُکْرُهُ فَـوْزٌ لِلشَّاکِرِینَ
یَا مَـنْ حَمْـدُهُ عِـزٌّ لِلْحَامِدِینَ
یَا مَـنْ طَاعَتُـهُ نَجَـاةٌ لِلْمُطِیعِینَ
یَا مَـنْ بَابُـهُ مَفْتُـوحٌ لِلطَّالِبِینَ
یَا مَـنْ سَبِیلُهُ وَاضِـحٌ لِلْمُنِیبِینَ
یَا مَـنْ آیَاتُـهُ بُرْهَـانٌ لِلنَّاظِرِینَ
یَا مَـنْ کِتَابُـهُ تَذْکِـرَةٌ لِلْمُتَّقِینَ
یَا مَـنْ رِزْقُـهُ عُمُـومٌ لِلطَّائِعِینَ وَالْعَاصِینَ
یَا مَـنْ رَحْمَتُـهُ قَرِیـبٌ مِـنَ الْمُحْسِنِینَ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى آنكه ذكرش براى ذاكران شرف است
اى آنكه شكرش براى شاكران رستگارى است
اى آنكه ستايشش براى ستايشگران عزّت است
اى آنكه طاعتش براى مطعيان مايه نجات است
اى آنكه درگاهش گشوده است به روى جويندگان
اى آنكه راهش براى توبهكاران هموار است
اى آنكه نشانههايش براى بينندگان
دليل قاطع است
اى آنكه كتابش براى پرواپيشگان
مايه پند و يادآوری است
اى آنكه روزیاش همهٔ مطيعان
و گنهكاران را فرا گيرد
اى آنكه رحمتش به نيكوكاران نزدیک است
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️ برای درد گوش درد ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت 25 خنده گذرایی به خاطر سوال بچگونه ام صورتش رو پر کرد _او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت 26
_حاالا میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...؟
از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت!
بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و گذاشت کف دست دراز
شده من ...
خواستم اعتراض کنم!
نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد!
مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل!
بازم بچه بودیم...
اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...
عمه برام چایی ریخته بود و
بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ...
کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو
زیرورو می کردم
_دنبال چی میگردی تو قندون؟!
قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم
_قند می خوام نبات دوست ندارم!
نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت
_ولی با نبات هم چایی خوشمزه است!
شونه هام رو بالا انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به
خوردم داد ...
منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم:
_طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه...
قند بهتره!
لبخندی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد!
به
نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ...
این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات
می گرفتم برای خوردن چایی ...
پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند!
چه جمعه قشنگی بود برام ...
شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ...
پر از خاطره های
خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود!
امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم
توی یک احوالپری ساده خلاصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ...
انگار
وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه!
باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم ..
موی
کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون
کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم
میاد!
چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...
همه
وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت
فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد
و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!...
حالا که
می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای
امیرعلی!
باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که
آخش بلند شد
محسن:
_چته تو شوهر ندیده!
خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش
هوارفت
محمد در رو باز کرد
_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو
حس می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد.
قدمهام رو تند کردم سمت حیاط
وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم:
_دارم براتون دوقلوهای خنگ
محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت:
_خب حالابرو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت!
دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت
کردن من.
با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ...
چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و
من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم
_سلام...ترسوندمت ؟
نفس بلندی کشید _سلام
دستم رو جلو بردم _خوبی؟
به دستم نگاهی کردو سرش کالفه پایین افتاد _ممنون
بچگانه گفتم:
_امیرعلی دستم شکست
انگار کلافه تر شد!
_چیزه محیا!
ببین... من....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت27
آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد
_بیخیال دوست نداری دست بدی نده
پوفی کرد و سرش بالااومد و دستهاش هم جلوی صورتم
_قصه نباف دستهام سیاه بود
میدونم که باید دستهام رو میشستم میدونم که
پریدم وسط حرفش
_خب حالا مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه
بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب
ولی زود نگاه ازم گرفت
_به هر حال میدونم اشتباه
اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد.
کلافگی و عصبی بودنش من رو هم کلافه می کردو نمیفهمیدم چرا..
نمی خواستم ببینم امیر علی ام رو این قدر کلافه فقط به خاطر دستهای سیاهش!
لحنم رو شیطون کردم
_خب حالاانگار رفتی خونه غریبه.. بعدش هم با من که میتونی دست بدی بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه
وجودم ناب از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش
_خسته نباشی
نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد
_محیا خانوم دستات روسیاه
کردی
بابی قیدی شونه هام رو بالا انداختم _مهم نیست میشورم
خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام
به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی!
چین ظریفی افتاد روی پیشونیش
_بدت نمیاد ؟
باپرسش خندیدم _ازچی؟
دستهای گره کرده امون رو بالا آورد
_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده
با بهت خندیدم
_بیخیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟
اخمش بیشترشد
_سوال پرسیدم محیا!
لبخندم جمع شدو نگاهم مات که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم
_بوش اذیتت نمیکنه؟
از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم!
تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی!
آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟
نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو!
نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا
عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی
دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود !
بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند
مهربون گفتم: آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور
چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا
بیرون داد باهم رفتیم توی خونه
در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال
_صبر کن کجا میری؟
نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت
_میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا
شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد _بیا اینجا
ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک!
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دستهات و بشور
شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم
روی من بود
خواستم شیر آب رو ببندم
_صبر کن محیا
باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد _چشمهات رو ببند
از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم ...به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست
روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون
باز کردن چشمهام... لبریز شده بودم از حس خوب !
نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم
_دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود
صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم
صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه
تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام !
امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی
نی چشمهاش چرا یک تردیدو کالفگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از
وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کار
رو نکنم !
حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس
و هول کرده گفتم: کجا میری؟
چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم
رو گزیدم...
محمد:نترس شوهرت نمیخوادفرارکنه!
محسن بالودگی گفت:هرچنداگه فرارهم کنه من یکی بهش حق میدم.
هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشترخجالت کشیدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت28
مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین!
خب دخترم سوال پرسید
محسن هنوزم می خندید
_بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه دیگه میشیم سه به یک
دلم میسوزه برای این یکی یدونتون!
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بیصدا
میخندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند!
نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
میرم به ماشین دایی نگاهی بندازم مثل اینکه ایرادی داره
همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود.
_خوبی مادرجون،شوهرت کجاست؟
چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم:
حتما تعمیرگاه
راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه
مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید
امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست
دختر
لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض
_امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان؟
مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود
_مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان
لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه!
_چه خوب دلم تنگ شده برای همه
مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم
_سلام بابابزرگ خوبین؟
دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید
_ سلام دختر بابا خوبی کم پیداشدی
لبم رو گزیدم
_ ببخشید!
بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد
- پس پسرم کو اونم کم پیدا
شده
با گیجی گفتم _پسرتون؟
بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه
ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من!
خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بودو همه توقع
داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بیخبر از
احوالش!
فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم
-با عمه میاد
مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی
عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم
طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که
بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل
باشم بیام تو آشپزخونه
بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام.
مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه
عاشق این دور همی
هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای
خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت
البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه
بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از
حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود.
اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت
من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو
عطیه_درست کن این شالتو امیرمحمد هم هست
تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام
لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟ خب سلام
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم
امیر محمد امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت
عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو
دادم
نفیسه با لبخند نزدیکم شد
_سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون شماخوبین؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش
_نه قربونش برم
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بودگرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به
گرمی لبخند خودش سلام کردم:_سلام
نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد
عاشقتم
_سلام خوبی
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود
_از احوالپرسی های شما
_طعنه میزنی؟
سکوت کردم
_هنوز با خودم کنارنیومدم محیاخانوم طعنه نزن!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت29
هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده
باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که الیه ی غم گرفته بود از حرفش!
_آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی
امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب !
وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم
بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت
باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو باال پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود
خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته
قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی_حاال هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس
برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده
انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر
فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن!
غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره
داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حاال چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک
شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو
داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_ عطیه این چه حرفیه...(روبه من ادامه داد) بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی
خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش
همه کارها رو انجام میده
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش
باال پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با
امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم_حاال ناراحتین نفیسه خانوم
خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم باال رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما
صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸