📝 #بیوگرافی_شهید_والا_مقام ♥️
🔹 #نام_و_نام_خانوادگی شهید:محمد هادی ذوالفقاری
🔹 #تولد: ۶۷/۱۱/۱۳
🔹 #شهادت: ۹۳/۱۱/۲۶
🔹 #محل_تولد:تهران
🔹 #محل_شهادت:سامرا
🔹 #محل_دفن:نجف،وادی السلام،سمت هود و صالح بعد از سید علی قاضی تیر ۳۹۴
🔹 #مزار_یادبود:گلزار شهدای تهران،قطعه ی ۲۶ ، ردیف۱ ،شماره ۲۵
▪️سال ۱۳۶۷ بود كه محمدهادي يا همان هادي به دنيا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد. وقتی تقويم را میبینند درست مصادف است باشهادت امام محمد هادي(ع)بر همین اساس نام او را محمدهادي میگذارند.
▪️عجيب است كه او عاشق و دلداده امام هادي شد و در اين راه و در شهر امام هادي(ع) يعني سامراء به شهادت رسيد.🕊
▪️ هادی در دوره دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شد و خادمی مسجد را تحویل داد.
▪️دوران راهنمایی را در مدرسه ی توپچی درس خواند.همان موقع کلاس های ورزش های رزمی می رفت و به فوتبال خیلی علاقه داشت.
سیکلش را که گرفت،برای ادامه ی تحصیل راهی دبیرستان شهدا گردید.اما از همان سال های اولیه ی دبیرستان،زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد!
▪️هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.
⏪زیرا راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود.هادی انرژیاش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود.
✨جانبازی ایشون در فتنه ۸۸ رخ داده که سنگ بزرگی به صورتشون پرتاب میکنند
💫هادی سه بار برای مبارزه با داعش راهی منطقه سامراء شد.
▪️او با نیروهای حشدالشعبی چه در کارهای فرهنگی چه کارهای نظامی و دفاعی همکاری نزدیکی داشت . روز ۲۶ بهمن بود،
در حومه ی سامرا،ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد،عملیات انتحاری در بین سربازان عراقی وهادی به آرزویش رسید...🕊
▪️خبر رسید که هادی ذوالفقاری مفقود شده و جز لاشه ی دوربین عکاسی اش هیچ چیز دیگری و حتی پیکری از او به جانمانده است.
▪️سه روز از شهادت هادی گذشته بود. یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکر هادی پیدا می شود. چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.
همان روزخبر دادند در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون آمده که پیکر شهدا راآورده بیشتر این شهدا از سامرابودند.
⏪ودر میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است ا ما گمنام!وهیچ مشخصه ای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقیق است.به یاد هادی
افتادم.
♥️ یک صلوات هدیه به شهید بزرگوار
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مـــلائڪــه حـــافــظ انــســان دڔ ســـخــتــــیهـــا!
🎙️آیــتــــ الله #مــظــاهـــرے
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑧ ↷💢 ▫️خائضین چه کسانی هستند؟▫️ ✸ بهشتیان از جهنمیان میپرسند چرا شما به سقر
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑨ ↷💢
▫️رفتن به روضه یک عبادت مهم است▫️
✸ حبیب ابن مظاهر را در خواب دیدند
به او گفتند با این مقامی که داری
چه آرزوئی داری؟
✸ حبیب گفت آرزو دارم زنده شوم
و به مجالسی که ذکر مصیبت حضرت
اباعبدالله علیهالسلام را میکنند بروم
بنشینم و در مصیبت اهل بیت گریه کنم
✸ من در زمان بچگی این را از منبریهای
قدیمی شنیدم خود گریه کردن یک چیزی است
«مَنْ اَبْکىٰ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّة»
کسی که گریه کند یا بگریاند مثل منبریها
که روضه میخوانند و مردم را میگریاند
یا تباکی کند یعنی گریه ات نمیآید دستت را
جلوی چشمت بگذار به این عمل تباکی میگویند
بهشت بر او واجب میشود
✸ اینقدر گریه بر امام حسین علیهالسلام
ثواب دارد آیت الله خوانساری رحمت الله علیه
با آن همه علمی که دارد بازهم ترس خدا را دارد
میگوید من دست خالی هستم و فقط به یک
عملم خیلی امید دارم و آن این است که
هر جا که روضه بود میرفتم و مینشستم
و بر مصیبت امام حسین علیهالسلام گریه میکردم
✸ مرحوم آیت الله خوانساری رحمت الله
با آن همه عباداتی که داشتند من مرجعی ندیدم
مثل آیت الله خوانساری در بی هوایی یک بودند
مراجع همگیشان خوب هستند اما ایشان
یک امتیازی که داشت حتی رهبر انقلاب
بعد از فوت ایشان فرمودند:
آیت الله خوانساری مرجع متقین بود
صاحب نفس قدسیه بود
اصلاً هوا را بو نکرده بود
✸ آیت الله خوانساری رحمت الله فرمودند:
دارم از دنیا میروم و دستم خالیست فقط
امیدم به یک عملم است به یک عمل امید دارم
و آن این است که یک جایی که روضه بود
میرفتم مینشستم و در مصیبت امام
حسین علیهالسلام گریه میکردم
این حرف یک کتاب است
✸ خودشان محرمها در منزلشان روضه
داشتند اما وسط روضه آقازاده شان را
صدا میکردند که حاج آقا جعفر بیا مرا ببر
خانه آسید علی نقی تهرانی چهار راه مولوی
که او هم روضه داشت وسط روضه خودش
✸ منزل ما روضه بود من به آیت الله
خوانساری رحمت الله نگفته بودم امروز
روضه داریم ایشان شنیده بودند
و دو سال تشریف آوردند منزل ما روضه
یعنی به روضه رفتن خیلی امید داشتند
این هم یک موعظهای بود
✸ یک جا که روضه هست بروید و بنشینید
و گریه کنید یک هیئتی حسینیهای مسجدی
توسلی اصلاً خود روضه رفتن یک عبادت
مهم است
✍ منبع:
↲کتاب بدیع الحکمة، حکمت ۹
از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🍂دعــــــــای جـــوشن کبیــ3⃣9⃣ـــر🍂🍃 🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 🌸✨اَللّ
🍃🍂دعـــــــای
جـــوشن کبیــ5⃣9⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا خَیْـرَ ذَاکِـرٍ وَ مَذْکُـورٍ
یَا خَیْـرَ شَاکِـرٍ وَ مَشْکُـورٍ
یَا خَیْـرَ حَامِـدٍ وَ مَحْمُـودٍ
یَا خَیْـرَ شَاهِـدٍ وَ مَشْهُـودٍ
یَا خَیْـرَ دَاعٍ وَ مَدْعُـوٍّ
یَا خَیْـرَ مُجِیبٍ وَ مُـجَابٍ
یَا خَیْـرَ مُونِـسٍ وَ أَنِیـسٍ
یَا خَیْـرَ صَاحِـبٍ وَ جَلِیـسٍ
یَا خَیْـرَ مَقْصُـودٍ وَ مَطْلُـوبٍ
یَا خَیْـرَ حَبِیـبٍ وَ مَحْبُـوبٍ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى بهترين ياد كننده و ياد شده
اى بهترين ثنا پذير و ثنا شده
اى بهترين ستاينده و ستوده
اى بهترين گواه و گواه پذير
اى بهترين خواهنده و خوانده شده
اى بهترين پاسخ دهنده و پاسخ داده شده
اى بهترين يار و همدم
اى بهترين همراه و همنشين
اى بهترين سويه و آهنگ
اى بهترين دوستدار و دوستی پذير
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنــد ⚜️〰
◀️ برای کمردرد ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🍂دعــــــــای
جـــوشن کبیــ6⃣9⃣ـــر🍂🍃
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
🌸✨یَا مَـنْ هُـوَ لِمَـنْ دَعَـاهُ مُجِیـبٌ
یَا مَـنْ هُـوَ لِمَـنْ أَطَاعَـهُ حَبِیـبٌ
یَا مَـنْ هُـوَ إِلَى مَـنْ أَحَبَّـهُ قَرِیـبٌ
یَا مَـنْ هُـوَ بِمَـنِ اسْتَحْفَظَهُ رَقِیـبٌ
یَا مَـنْ هُـوَ بِمَـنْ رَجَـاهُ کَرِیـمٌ
یَا مَـنْ هُـوَ بِمَـنْ عَصَـاهُ حَلِیـمٌ
یَا مَـنْ هُـوَ فِی عَظَمَتِـهِ رَحِیـمٌ
یَا مَـنْ هُـوَ فِی حِکْمَتِـهِ عَظِیـمٌ
یَا مَـنْ هُـوَ فِی إِحْسَانِـهِ قَدِیـمٌ
یَا مَـنْ هُـوَ بِمَـنْ أَرَادَهُ عَلِیـمٌ
《سُبْحانَکَ يا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
اَلْغَوْثَ اَلْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رَب》
🍃بنام خداوند بخشنده بخشایشگر🍃
🌸✨اى آنكه به خواهندهاش پاسخ گويد
اى آنكه براى فرمانبرش دوست است
اى آنكه به دوستدارش نزديك است
اى آنكه براى كسی كه از او نگهدارى طلبد
ديدهبان است
اى آنكه به هر كه به او اميد بندد كريم است
اى آنكه هر كه از او نافرمانى كند بردبار است
اى آنكه در بزرگیاش مهربان است
اى آنكه در فرزانگى بزرگ است
اى آنكه در نيكیاش ديرينه است
اى آنكه به هر كه او را خواهد دانا است
《پاک و منـزهی تـو
ای که جز تـو معبـودی نیست
فریـاد رس فریـاد رس
ما را از آتش برهان ای پروردگارم》
〰⚜️ خــــواص این بنـــد ⚜️〰
◀️ برای رفع مکروهات ▶️
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان عشق باطعم سادگی💗 قسمت 60 گریه ام کمتر شد -بهتری خانومم ؟! با صدای دورگه ای گفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت 61
با صدا امیر علی نیم خیز شدم
- هیچی!
عطیه مشکو ک پرسید
-چی شده امیرعلی؟خانومت که جواب پس نمی ده...
نکنه دختر دایی ام رو
دعوا کرده باشی!...
امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه!
– اذیتش نکن بی حوصله است
عطیه
- اونوقت چرا؟!
امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم:
_اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه
هین بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد
-دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم
- هیس چه خبرته...
دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت:
این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟
-من ازش خواستم
عطیه
–تو غلط کردی
امیرعلی اخطار آمیز گفت:
_عطیه!!!
عطیه
- خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟!
امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم
-خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنش
گرش و به من دوخت و بیرون رفت
امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم
کشید...
نگاهش روی گردنم ثابت موند:
-چیکار کردی با خودت محیا؟!
نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ...
انگشتش که نشست روی گردنم با حس
سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم
به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من...
با لحن ملایمی گفت:
_قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟!
آروم لب زدم
_خدا نکنه ...
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ...
دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ...
نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم خیلی بهترشده بود
به سادگیِ
جمله دوستت دارم بودکارای امیرعلی..
-اونجا چرا باباجان برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری!
لبخندزدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
– همینجا خوبه ..
آب خنک بهتره عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد
- هر جور راحتی دخترم ...
التماس دعا!
-چشم شماهم منو دعا کنید!!
حتما بابایی گفت و در هال رو بست ...
انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم...
عطیه همیشه به این کار من میخندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق
باز می کرده برای وضو... !!
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد ...
سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم ...
ولی با دیدن صابون سبزو پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد ...!
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم ...
صدای هول کرده عمه رو شنیدم...
-چیه عمه؟چیشدی؟!
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم..
عمه شونه هام رو ماساژمی داد
-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی ؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم
-خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون!!
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
-نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری!
- نه نه خوبم ...
میخوام وضو بگیرم!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی💗
قسمت62
عمه:
_ مسموم شدی؟!!
نگاه دزدیدم از عمه
- نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود
عمه
_جوشونده می خوری؟
جوشونده حالم مگه با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب میشد؟ !
-اذیت نشین بهترم!
عمه رفت سمت آشپزخونه
- چه تعارفی شدی تو الان برات درست میکنم!!
کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن !
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم
امیرعلی نماز بسته بودو
من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم...
دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم...
یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم....
با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم!
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیر علی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست...!!
-قبول باشه!
لبخندی زدم
–ممنون قبول حق
اخم ظریفی کرد
-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد
دل نگران گفت:
چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دل نگرانی های امروزش گفتم:
_ خوبم امیرعلی باورکن!!
– مطمئن باشم ؟؟
سرم و چرخوندم
–آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران !
نگاهش رو به چشمهام دوخت موج میزد توی چشمهاش محبت! ...
-نمازت رو بخون ...
جوشونده رو هم بخور!!
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم ..
نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم ...
ولی چشم غره های عطیه که به من و
امیر علی می رفت نشون میداد که میدونه چرا نمی تونم نهار بخورم !...
فکر می کردم توی معده
ام یک گوله آتیشه ...
معده ام خالی بودولی همش بالا می آوردم ...
فشارم پایین بود و همه رو دل
نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد!!
امیر علی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم
–بیا مامانته...
گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم
- سلام مامان!!
صدای مامان نگران تر از همه
- سلام مامان چی شده؟؟
بیرون چیزی خوردی؟
-نه ولی حالم اصلا خوب نیست!
-صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر...
چشمهام رو که از درد معده روی هم فشار میدادم و باز کردم ...
امیرعلی تو اتاق نبود...
بازم بغض کردم
_ مامان میاین دنبالم؟
-نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته...
دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره ...
شب و بمون با اون حال خرابمم خجالت کشیدم
ولی یک حس خوبی هم داشتم...
_آخه...!
-آخه نیار مامان بمون ...
امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره
دلم ضعف رفت برای این صحبتهای مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کردحالم رو ...
بی هوا گفتم:
_دوستتون دارم مامان!
مامان خندید
_منم دوستت دارم ...
کاری نداری؟!
-نه ممنون!
مامان
- مواظب خودت باش سلامم برسون
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد...
آهسته دستم رو پایین آوردم و
نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند!
با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست:
-چیزی می خوری برات بیارم؟!!
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم:
_ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا اینجوری شدم،همش توی ذهنم...
نزاشت ادامه بدم:
– چرا ببخشید؟! درک میکنم حالت رو
عزیزِمن خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر...
سرم و به شونه اش تکیه دادم
- تو خواستی من شب اینجا بمونم؟؟
دست کشید به موهاش
-آره ...ناراحت شدی؟!
-نه ...فقط خجالت می کشم!
خنده کوتاهی کرد
–قربون اون خجالتت بشه امیرعلے!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت 63
حسابی خسته بودم و چشمهام پر از خواب ...
همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم....
به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم ....
حالم خیلی بهتر بود و
دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از وجودامیرعلے گرفته بودم!
صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چقدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چقد
باشوخی به من طعنه زده بود!!
به خاطر فشرده بودن کلاسهام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس
ام اس احوالم رو پرسیده بود...
یه لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوندو دلم پرواز کرد برای
امیرعلی که برام امن ترینِ دنیا بود!
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جداشدم...
با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم
بلافاصله تماس و وصل کردم:
-سلام.....!!!
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودوپیش قدم شده بود برای سلام کردن!
-سلام...خوبی؟
- ممنون...شما چطوری؟!بهتری؟
امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم...
شرمنده!!
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم
-دشمنت شرمنده!
کمی مکث کردو ادامه داد
_میدونستم کلاسهات پشت سرهمه و دیر میای خونه
گفتم بزارم خستگیت دربره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم!
حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش
- شام نخوردم!
اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف میزدم!
- حالا چرا شام نخوردی؟!
حالت خوب نیست!؟
هنوزم...
_خوبم امیرعلی ...
گاهی ذهنم و مشغول میکنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!!
-خب خدا رو شکر...چیکار میکردی؟
-اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم ..تو چیکار می کردی؟
- منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام
خوردم...
کاش یه چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی
مامان گفت صبح
هم درست صبحانه نخوردی!
معده ات داغون میشه ها!!!
گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود!!
- دلم چیزی نمی خواست ...
االانم اشتها نداشتم...
سکوت کرده بود و من حس میکردم لبخند میزنه:
-راستی یه چیزی محیا!
بیحال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان میداد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی...
لوس گفتم:
_جونم؟!
صداش رگه های خنده داشت
-خاله لیلاتون زنگ زداحوالتو پرسید!
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم:
_خاله لیلام؟!...من که...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد
_آهاااان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید:
شیطون گفت:
_ بله خاله لیلا...
حسابی بنده خدا رو بردی تو شٌک ...
البته اون که جای خود داره من
باهمه دل نگرانیمم یه لحظه تعجب کردم!
-چراآخه؟!!
خب من خاله ندارم هر کی رو میبینم سریع برام میشه خاله!!
-قربون دل مهربونت خانوم ...
راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی
برخورد کنی....
با خودم می گفتم یه ذره تردید شایدم...
دلم لرزید از لحنش که یهویی تغییر کردو شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکررر!
از سکوتش استفاده کردم
_شاید چی؟
آروم خندید
- هیچی ...
یکدفعه ای و بلند گفتم:
_راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟!
پرصدا خندید:
- آروم ترم بپرسی جواب میدم ها....
گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته!
آهان کشیده ای گفتم
-یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟!
با تعجب گفتم:
_ما رو؟ چرا آخه؟
-والا تو خودت و یه دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!...
لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری!
-امیرعلی اذیت نکن دیگه!
از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود...
من هم با خودم فکر کردم چه دل
بزرگی داره خاله لیلا!
منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم
_چه خوب!
-شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی...
حالا میای!؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم
گذشته بی احترامی هم نمیشه!
حالا چی کار کنیم بریم یانه؟!
ذوق کردم...
عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن ...
بازم فراموشم شد که مثلا
دلخور بودم!
-آخ جون عروسی...
آره میام چرا که نه؟!-خوبه...
عمو اکبرم دعوتن!!
-چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم...
باصدای پرخنده ای گفت:
_حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟
لپهام رو باد کردم
_نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم...
خندید
_پس دیگه بخواب شبت بخیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان عشق باطعم سادگی 💗
قسمت64
قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم:
_امیرعلی!
-جانم؟!
بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو...
آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می کرد رو گفتم:
– راستش یکم می ترسم....
برام قرآن میخونی قبل اینکه قطع کنی...؟!
البته اگه خسته ای...
پرید وسط حرفم
- خسته نیستم....
بخونم برات؟!
مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم:
_نه نه صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکرو خیال بکنم...!
امشب امیرعلی به همه حرفهای من می خندید!
-باشه
صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت:
_بخونم محیا خانوم!
صداش هنوزم ته مایه خنده داشت
- آره ممنون ...
فقط امیرعلی اگه یبار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم!!
باز صدام نزنی بیدارم کنی ها بدخواب بشم ...
خودت گوشی رو قطع کن ...
پیشاپیش شبت بخیر
با اخطار گفت:
_بخونم؟؟
چشمهام رو بستم
-آره بخون
صوت قشنگ قرآنش بلند شدو من آرامش می گرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیر علی برام میخوند !
سوره توحیدش رو که تموم کرد چشمهام داشت گرم میشد...
آروم و با صدای پر از خوابی گفتم:
دوستت دارم!
مکث کرد و بعد چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من
پلکهام با آرامش عجیبی روی هم افتاد!
......
نگاهم رو روی خانومی که کل می کشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در
ادامه کل کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن !همون موقع هم عروس با لباس
سفید و دامن پفیش وارد خونه شد!
اول از همه خاله لیال رفت سراغش عروس هم اصال مراعات صورت آرایش شده و موهاش رو
نکردو مثل بچه ها خزید بغل مامانش!...از همین دور هم برق اشک رو تو چشمهای هردوشون می
دیدم !یک لحظه دلم لرزید منم شب عروسیم از مامان جدا می شدم از بابا!حتی داداش دوقلوهایی
که عاصی بودم از دستشون!چه لحظه تلخی که همه خوشی شب عروسی رو زایل می کرد !
نمیدونم چرا من اشک جمع کردم توی چشمهام آخه یکی نبود بگه عروسی هم جای گریه است
...به خودم نهیب زدم تقصیر من چیه اینا وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا می کنن !
-عروس خوشگل شده نه؟
با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست میزد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلاگرفتم و به
عروس که حاال سرجای خودش محجوب و سربه زیر نشسته بود دوختم!
موهاش فر شده بود و رنگ اصلی خودش همون خرمایی تیره ! با یک آرایش مالیم!
-آره خیلی
گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم میپرسیدن چون سر که چرخوندم
نگاه همه روی عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرئت نمی کرد سر بلند کنه !
صدای دست و سوت و کل کشیدن هم که قطع نمیشد ...
اون وسط هم یکی از خانومها شروع کرد
شعر محلیی رو در وصف عروس خوندن و بقیه هم با دستاشون و ماشاالله ماشاالله گفتن همراهیش
کردن!
خیلی وقت بود عروسیی نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه! همیشه تالاربود و صندلی هایی که
باید سیخ روش مینشستی با صدای بلند ضبط و آهنگهای تندش و غریبی کردن با افراد حاضر در
جلسه که هرکدوم با یک مدل مو و لباس بودن و با همه آشنا بودنت برات میشدن غریبه که مبادا با
احوال پرسی و روبوسی آرایششون بهم بریزه !...
برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش می گذشت به خاطر جمعیت زیاد و خونه نقلی همه
دایره وار و پشت بهم نشسته بودیم روی زمین هیچکس هم نگران چروک شدن لباس مجلسی
اش نبود !
همه با هم روبوسی می کردن و با خنده رد رژهایی که روی صورتهاشون می موند رو پاک
...شربتم رو تو لیوان شیشه ای می خوردم و شیرینی ام رو توی ظرف چینی گل سرخی!
خبری از ظرف یکبار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این همه ظرفی که کثیف
میشد!
تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخوردو تعارف کردنشون جوری بود که انگار چندساله
میشناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اونم به صورت
یکجابین این همه غریبه!
-چیزی لازم ندارین ؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸