eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
آب انجیر بخورید و معجزه اش را ببینید ....😉 🗞 _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
✨﷽✨ 🔴 چگونه هست؟🤔 🔹️کسانی که معتقدند با ورود به ⚰ شب 🌌اول قبر می‌شود، برای کسانی که در ☀️ می‌شوند، چنین👇🏻 می‌گویند: 🔸 شب🌌 و روزی☀️ چون عالم 🌍ندارد، ❌ و اگر شبی🌃 برای ذکر شده است، ☝️🏻شاید شب برای او می شود. 🔹درست حالت اینکه انسان 👤در 🌇خواب 🌌را می‌بیند 👀و در خواب می بیند👀 شبی 😰 را میگذراند و حال آنکه در وسط روز☀️ 😴 است، 🕰زمانی که انسان را در روز 🏙 میکنند و همان☝️🏻 لحظه او باشد، ✔️در حقیقت👈🏻 برای میت شب🌃 نمایان می شود. در روایت📜 هم آمده به محض میت، فرشتگان😇 به سراغ میت می‌آیند. ♦️☝🏻 شب اول قبر تنها برای کسانی👥 نیست که ✴️حتی کسانی هم که بدنشان ،❌ ⬅️باز دارند✔️       ⬅️  دارند ⬅️ هم‌خواهندداشت.✔️ ❇️وقتی را به معنی گرفتیم و شب آنجا را هم مخصوص به وضع آنجا دانستیم، 💢 لذا ❌حتماً میت و آنگاه مراسم شب 🌃اول قبر برزخ صورت پذیرد.✔️ 📚جوادی آملی، عبدالله، معاد شناسی، ج۲۱، ص۲۲۲ _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 پرسمان مهدوی 🔻 👇🏻 🔹️ چرا امامان قبل از ✨حضرت مهدي(عج)✨ براي تشكيل حكومت قيام انجام ندادند؛ ولي 🌱حضرت ولي عصر(عج) اين كار را انجام ميدهد⁉️🤔 ❇ 👇🏻 ♦️ قیام مقابل حکومت ظالم از سوی اهل بیت، آن، موفقیتی در پی نخواهد داشت✖️. ☝️🏻يكي از زمينه ها و شرايط لازم براي قيام مقابل دستگاه⚔ ظلم و ستم، 👈🏻 و برابر امام خویش است✔️؛ ▶️ به گونه‌ای که به انعطاف پذیری در مقابل امام می‌انجامد. ✔😊 🧐 بررسی تاریخ نشان می‌دهد ، در انعطاف‌پذیری برابر خواسته امام خویش تعلل ورزیده، به بهانه‌های مختلف از آن سرباز زده است.🤦🏻‍♂ ↩️ از دیگر سو🔍📄 بررسی نشان می‌دهد،👥👥 یارانی وفادار و همراه با امام تا آخرین لحظات به تعداد کافی نرسیده‌اند. 😔 🔸 در 📑منابع معتبر مهدویت آمده است: يكي از شيعيان امام صادق(ع) به نام  به آن حضرت ميگويد: 👤:«چه چيز شما را از خویش بازداشته است؛ در حالي كه صد هزار شيعه پا در ركاب و ⚔ شمشيرزن در اختيار شماست⁉️»🤔 🔆امام دستور ميدهد تنور 🔥آتشي فراهم شود. چون شعله هاي آتش بالا گرفت رو به سهل كرده، ميفرمايد: 🌺✨ «اي خراساني! برخيز و در تنور بنشين».✨ 🔻 سهل كه گمان كرده است امام از او خشمگين شده، شروع به عذر خواهي ميكند و ميگويد: 👤:«آقا ! حرف خود را پس گرفتم. شما نیز از تصمیم خود منصرف شوید»✨. 🌺امام ميفرمايد: ✨« ازتوگذشتم». ✨ ↩ در اين حال،🧔🏻 مكي از شيعيان راستين حضرت وارد شده، سلام ميكند. امام صادق(ع) به او پاسخ ميدهد و بدون هيچ مقدمه‌اي به او دستور می‌دهد نعلین خود را رها کرده، در تنور بنشيند. ⏪هارون مكّي بي‌درنگ و بدون هيچ پرسشي، اين كار را انجام ميدهد.✔ 🌺 امام صادق(ع) در همان حال با مرد خراساني گفت و گو ميكند و درباره خراسان خبرهايي ميدهد؛ چنانكه گويي خود شاهد آن بوده است. ⏳ پس از مدتي به سهل ميفرمايد: 🌺✨«برخيز‌ اي خراساني و داخل تنور را نگاه كن».✨ ⏪سهل برخاسته، به داخل تنور می‌نگرد و با کمال 😳تعجب ميبيند هارون ميان🔥 شعله هاي آتش🔥 🧎‍♂️چهار زانو نشسته است. ↩️ آنگاه امام(ع) از او ميپرسد: 🌺✨«در خراسان، چند نفر مثل هارون وجود دارد؟؟؟».✨ 👤خراساني ميگويد: « به خدا قسم ! يك نفر هم اينگونه سراغ ندارم». 😓 🌺حضرت ميفرمايد: ✨«☝🏻آگاه باش! زماني كه پنج نفر ياور و پشتيبان یافت نمی‌شود، اهل بیت نميكنند.❌ ✋🏻ما بهتر ميدانيم كدام زمان وقت قيام است». ✨ 🔰 و لايق و است.✔️ 🔹 بديهي است، وقتي انقلابي به وسيله رهبري آسماني روي ميدهد، ياوراني متناسب با آن می‌طلبد و درخشش در این ميدان، بدون 🔻 و 🔻                               ممکن نمی شود.❌ ⁉️ _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_شصت_وهفتم 🔻 #شب_میلاد 🎊شب میلاد پیامبر، در عالم بالا؛ بهشت و
📘 📖 📝 🔻 💫محمّد اندک اندک بزرگ شد تا اینکه در شش سالگی همراه مادرش🧕🏻 برای دیدار از اقوام و زیارت قبر عبداللّه از مکه🕋 به سوی یثرب (مدینه) حرکت کرد. 🔹 اما در بازگشت از مدینه آمنه بیمار 🤒شد و در محلّی بنام چشم از جهان فرو بست⚰ و باز محمّد تنها ماند.😔 ⬅️ ام ایمن که در این سفر آنان را همراهی می کرد، محمّد را به 🕋مکه بازگرداند و او را تحویل پدر بزرگش داد.✔️ ⏪بعد از فوت پدر محمّد، عبدالمطلب سرپرستی او را برعهده داشت، که این دوران نیز ناپایدار بود ↩️ زیرا محمّد هشت ساله بود که سرپرست و جدش عبدالمطلب را نیز از دست داد و کفالت آن حضرت بر عهده عموی بزرگوارش «ابوطالب» قرار گرفت.✨ ✨ابوطالب نیز به همراه همسرش تمام سعی و تلاششان را برای تربیت محمّد به کار بردند. ✨ ابوطالب، تنها سرپرست محمّد نبود بلکه مانند پدری دلسوز و مهربان در حق آن حضرت رفتار می کرد. 🍃 و لحظه ای از رسیدگی به محمّد کوتاهی نمی ورزید. و در زندگی و نحوه تربیت او دقت به خرج می داد.✔️ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🔻 ▪️در نزدیکی شهر قدیمی بُصری، معبدی بود که عابدی مسیحی در آن زندگی می کرد. 🍃 در میان مردم مشهور بود که این عابد صاحب کرامات و پیشگوئیهای راستین است.✔️ ☝️🏻این راهب به کاروانهای تجاری از جمله کاروان تجاری قریش، که از این منطقه به شام یا حجاز می رفتند هرگز توجهی نمی کرد اما یکبار پیش از آنکه کاروان قریش برسد، حاضران دیدند که راهب چشم به صحرا 🏜دوخته و منتظر است.👀 🔹وقتی کاروان قریش به میدان مقابل معبد رسید، راهب از آنها دعوت کرد که آن شب🌌 را در صومعه وی به صبح برسانند. 👥حاضران از این کار بی سابقه وی شگفت زده شدند.😳 ⏪ ولی اندکی بعد راهب گفت علّت گرامی داشت قریش از سوی من، تنها به خاطر وجود این کودک عزیز در میان ایشان است.😍 ↩️آنگاه بین راهب و محمّد سخنانی گذشت از جمله اینکه راهب از محمّد خواست که بین دو شانه او را ببیند و محمّد اجازه داد. 🔹 بحیرای راهب از جا برخاسته نزدیک آمد و لباس آن حضرت را از روی شانه اش کنار زد، خالی سیاه⚫️ پدیدار شد و نگاهی کرد و زیر لب گفت؛ همان است.✅ ✨ابوطالب که نزدیک آن راهب بود پرسید؛ ▪️کدام است؟ ⁉️چه میگویی؟⁉️🤔 🔹بحیرای راهب گفت؛ نشانه ای که در📚 کتابهای ما از آن خبر داده اند. ✨ابوطالب پرسید: چه نشانه ای؟⁉️🤔 🔹بحیرای راهب گفت؛ ⏪آینده این جوان بسی درخشان و شگفت آور است و اگر آنچه را من دیده ام دیگران ببینند و او را بشناسند وی را می کشند، او را از دشمنان پنهان کن و نگهدار.✅ ✨ابوطالب گفت؛ بگو او کیست؟⁉️🤔 🔹بحیرای راهب گفت؛ ⏪ در چشمهای او علامت چشمهای یک پیغمبر بزرگ است و در پشت او نشانه روشنی در این باره می باشد.✨ 🌸این بشارت بار دیگر در شام تکرار شد. 🍃در آنجا محمّد صلی الله علیه و آله با راهب دیگری بنام دیدار کرد و ☝️🏻آن راهب به مردم مژده داد که این ♥️پیامبر آخرالزّمان♥️ است✅ _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑰ ↷💢 ▫️ این دنیا نمی‌ارزد به کاهی▫️ ✸ خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: 《وَ لِکُل
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑱ ↷💢 ▫️سه چیز از گنج‌های خوبی است▫️ ✸ حدیث کوچکی از امام رضا علیه‌السلام نقل می‌کنم که در آن موعظه بزرگی است امام رضا علیه‌السلام فرمودند: 【مِن كُنوزِ البِرِّ إخفاءُ العَمَلِ وَالصَّبرُ عَلى الرَّزايا و كِتمانُ المَصائبِ】 ✸ سه چیز از گنج‌های خوب است: ◽️⇦ اول پنهان داشتن عمل یعنی وقتی میخواهی کار خیری بکنی برنج و روغن و گوشتی به مستحقی بدهی یا میخواهی به یک مستحقی که میخواهد دختر شوهر بدهد، قالی بدهی این کاراتو مخفی نگه دار آبروی این شخص را نریز به در و همسایه و به کسی چیزی نگو ✸ پس اخفای عمل از گنج‌های خوبی است عملت را نمایش نده زیرا با نشان دادن عمل اجرش را از بین برده‌ای ریاکاری اجر عمل را از بین می‌برد در حدیث آمده که اگر کسی به مدت چهل روز عملش را برای خدا خالص کند و آن را به کسی نشان ندهد 【جَرَی اللهُ یَنابیعَ الحِکْمةِ مِنْ قَلْبِهِ اِلیٰ لِسانِهِ】 خداوند چشمه‌های حکمت را از قلب او به زبانش جاری می‌سازد ◽️⇦ دومین گنج خوبی شکیبائی در مقابل سختی‌ها می‌باشد ✸ داغ فرزند دیده‌ای، ورشکست شده‌ای مالت را خورده‌اند، به خودت فشار نیاور اعصابت را خرد نکن صبر کن صبر و ظفر هر دو دوستان قدیم‌اند بر اثر صبر نوبت ظفر آید ✸ فشار زندگی را تحمل کنید که این از گنج‌های بهشت و از گنج‌های خوبی است دنیا سختی دارد، فشار دارد، پس صبر کنید ✸ مرتب پیش این و آن شکایت نکنید از خدا شکایت نکنید که خدایا چرا مرا اینجوری کردی؟ چیزی نگوئید ساکت یکی از اولیای خدا سی سال بستری شده بود سی سال بستری شدن خیلی سخت است به عیادتش آمدند از او پرسیدند: چه میخواهی؟ میخواهی خوب بشوی؟ میخواهی خوب نشوی؟ ✸ هیچ حرفی نزد اصلاً از خدا شکایت نکرد که خدایا چرا من سی سال است که بستری شده‌ام؟ ابداً، سکوت ◽️⇦ سومین گنج خوبی «كِتمانُ المَصائبِ» است مصائب را کتمان کنید ✸ یک جای افطار دعوت داشتیم اتفاقاً مادر صاحب خانه در همان شب به رحمت خدا پیوسته بود و جنازه‌اش در منزل بود ما که به همراه بعضی از آقایان وارد خانه شدیم کسی به ما چیزی نگفت ما هم افطار کردیم ✸ هنگام خداحافظی کردن صاحب خانه به ما گفت: مادر ما به رحمت خدا رفته و فردا صبح در فلان ساعت تشییع‌اش می‌کنیم شما هم برای تشییع جنازه تشریف بیاورید ما گفتیم: اِه چرا همان اول به ما نگفتی ما می‌رفتیم یا تلفن می‌زدید اصلاً نمی‌آمدیم ✸ آنها انگار نه انگار که مادرشان از دنیا رفته و جنازه‌اش در خانه است از مهمان پذیرائی کردند اینها از گنج‌های نیکی ست ✸ پس مصیبتت را به این و آن نگو شهید داده‌ای؟ مرتب نگو من بچه‌ام شهید شده چرا می‌گوئی؟ ساکت باش اصلاً مصیبت‌هایتان را برای کسی نگوئید آنها را مخفی کنید ✍ منبع: ↲کتاب بدیع الحکمة، حکمت ۱۸ از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_خب دیگه جوابتم گفت این فاله. _ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟ پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت21 و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود. زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت. وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه. _حورا خانم؟ ڪارتون دارم. حورا بدون آن ڪه برگردد، آرام گفت:مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری... _مامان نیست. حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت. _حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نڪشین و سرتون پایین نباشه؟ _خجالت نیست... _آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلے جدے دارم. _چے؟ بفرمایید. مهرزاد بے قرار بود و نمے دانست این مسئله را چگونه مطرح ڪند. دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفے بدهد. براے همین با مقدمه چینے، گفت:حورا خانم شما خیلے دختر پاک و مهربونے هستین. تو این خونه هم سختے زیاد ڪشیدین هممون مے دونیم. راه چاره رهایے یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه. حورا با تعجب لحظه اے به مهرزاد خیره شد. تا به حال او را از نزدیک ندیده بود. موهای قهوه اے مجعد، چشمان میشے رنگ و بینے و لب هایے مردانه. اما بدون ریش و سیبیل. حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت. _برای اولین بار نگاهم ڪردے اما... ڪمی به صورتش دستے ڪشید و سپس گفت:بیخیال... خلاصه ڪه با ازدواج ڪردن راحت میشی. _خب؟ _سعیدی هم ڪه آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلے سخته جلو تو حرف زدن. حورا عقب تر رفت و گفت:بفرمایین. _حورا من اون حرفے ڪه چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتے محض بود ڪه هنوزم پابرجاست. ازت مے خوام بهم اعتماد ڪنی. حورا ڪمے جا خورده بود اما گفت:چ..چی؟ _اعتماد ڪن حورا. من تو رو از این خونه مے برم. مطمئن باش و بهم اعتماد ڪن تا ببینے چطور همه چے رو درست میڪنم. حورا به خودش امد و محڪم گفت: که بعدش با هم ازدواج ڪنیم؟ مهرزاد دست پاچه شد و گفت:خب..اره. _من چند تا سوال داشتم. _بپرس. _شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم براے تشڪیل زندگے چقدر آمادگے دارین؟ اصلا جرات اینو دارین ڪه جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم. میتونےن دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟ از اینجا ڪه منو بردین ڪجامیبرین؟ جایے براے زندگے ڪردن دارین؟ مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت:بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچے از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یڪیو چند وقته پیدا ڪردم. حورا با لبخند ملیحے گفت:اما.. اما من همچین ڪاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچے باشن براتون زحمت ڪشیدن‌. درست نیست ڪه بخواین تو روشون وایستین و جسارت ڪنین. _زحمتےم نڪشیدن برام ڪه بخوام سرشون منت بزارم. _به دنیا آوردنتون، بزرگ ڪردنتون، خرج ڪردن براے مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلے چیزاے دیگه. اینا همه زحمتاے پدر و مادر شماست. نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم. فعلا تو این خونه راحتم. _راحت؟!هه به یڪے بگو ڪه ندونه عزیز من. خواهش میڪنم رو حرفام فڪر ڪن. _من جوابم همینے ڪه هست. _دلےل منطقے بیار حورا. خواهش میڪنم. نڪنه.. نڪنه علاقه اے به من نداری؟ حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت:نه.. ندارم. دیگر نماند و رفت. به اتاقش ڪه رسید نفس راحتے ڪشید. مهرزاد باید مے فهمید ڪه حورا به او علاقه اے ندارد. نباید امیدوار مے شد و به او دلخوشے مے داد. چند روز دیگر ڪه اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت. نتاےج ڪنڪور ڪه آمد،حورا خوشحال شد ڪه روانشناسے در یک دانشگاه دولتے قبول شده بود. حال هم مے خواست لیسانس مشاوره اش را بگیرد. زندگی خودش ڪه خوب نبود براے همین دوست داشت با خواندن روانشناسے و مشاوره، زندگے مردم را خوب ڪند. فاطمےه شروع شده بود اما هربار براے رفتن به حسینیه، مے ترسید دایے اش قبول نڪند. باید امشب با او مطرح مے ڪرد. شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایے اش رفت و روے صندلے نشست. _خیالت راحت حورا جان به زن داییت گفتم بهت ڪار نداشته باشه. _نه دایے من میخوام درباره یک چیز دیگه اے باهاتون حرف بزنم. عینڪ طبے اش را از چشمش برداشت و روے میز گذاشت. _میشنوم. —فاطمےه شروع شده دایی‌. میخوام برم حسینیه شبا.اومدم ازتون اجازه بگیرم. _ڪاش میتونستے مریمم باخودت ببری. _من ڪه از خدامه اما ایشون با من جایے نمیان.از من خوششون نمیاد. حقم دارن من جاشونو تو خونه تنگ ڪردم.باعث زحمتتونم. آقا رضا سرش را گرفت و زیر لب چیزے گفت. ڪاش مے توانست ڪمے مرحم راز دخترخواهرش باشد.
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
_خب دیگه جوابتم گفت این فاله. _ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟ پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست
_حورا جان من.. _ایرادی نداره دایے جان من عادت ڪردم. شما هم مثل همیشه زندگے عادیتون رو ادامه بدین. آقا رضا برخواست و گفت:باشه برو اما شب زود برگرد. _چشم. میتونم مارالم با خودم ببرم؟ _فکر نڪنم مریم بزاره. باهاش صحبت میڪنم خبر میدم _ممنون. مزاحمتون نمیشم فعلا. از اتاق دایے اش بیرون آمد و  به آشپزخانه رفت و در نبود زن دایے، شام را درست ڪرد و سپس به اتاقش رفت تا براے شب آماده شود. شلوار لے مشڪے و مانتو مشڪے دخترانه اش را پوشید. روسرے ساتن خاڪسترے اش را روے سرش محڪم ڪرد و با برداشتن چادر و ڪیفش بیرون رفت. آقا رضا مشغول چاے خوردن بود. به حورا نگاهے ڪرد و سرش را به علامت منفے تڪان داد. اےن یعنے حورا باید تنها به حسینیه مے رفت. با خداحافظے ڪوچڪے از خانه خارج شد و سمت حسینیه سر ڪوچه حرڪت ڪرد. وارد هیئت ڪه شد عطر عجیبے به مشامش رسید. یک فضاے خاص بود ڪه با وارد شدنت دلت آرام میگرفت. از همان ابتدا قطره هاے اشک یڪے یڪے قل خوردند روے صورت مهتابے حورا. قطره هایے ڪه هر ڪدام غم و اندوه بزرگے را در خود داشت. صدای نوحه خوان از پخش بلندگو مے آمد و همه را غصه دار میڪرد. حورا مقابل پرده حضرت زهرا ایستاد و دست ادب به سینه گرفت. _ےا فاطمه الزهرا خودت زندگیمو درست ڪن. میدونے چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه ڪارے بڪن قسم به بزرگے نامت ڪه خیلے محتاجم به نگاهے از شما. بعد همانطور ڪه اشک هایش را پاکمیڪرد وارد حسینیه شد و گوشه اے نشست. ڪتاب دعایے برداشت و تک تک دعاهایے ڪه میخواست را خواند. سخنرانی ڪه تمام شد،نوحه خوان روضه را شروع ڪرد. آن چنان دردناک و سوزناک مے خواند ڪه هر شنونده اے گریه و ناله سر مے داد. دل حورا شڪست. با خود گفت:خدایا.. میشه به منم یک نگاهے ڪنے. من دیگه از این زندگے خسته ام. ڪسے رو ندارم باهاش دردودل ڪنم. ڪسیو ندارم ڪه بهم محبت ڪنه. ڪسیو ندارم ڪه سرمو بزارم رو شونه اش و هق هق ڪنم. خودت ڪه میبینے حال و روزمو. به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص ڪن از این زندگے ڪه از اول تا همین حالا جز شب هایے ڪه پیش توام روے خوشے بهم نشون نداده. مهرزادم ڪارے ڪن فراموشم ڪنه. من به دردش نمے خورم. نمے تونه رو پاے خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهم تر... تو رو باور نداره. من بنده تو ام خدا. همیشه دست نیازم به سوے تو دراز بوده. دست خالے برم نگردون از مجلس بے بے فاطمه زهرا. حاجتمو بده.. گرےه مے ڪرد و با خدا حرف مے زد. آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایے ڪه روضه خوان گفت، زمزمه ڪرد: خدایا آخر و عاقبتم رو به خیر ڪن. با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند. حورا آخر از همه خارج شد و دید ڪه دارند غذا مے دهند. پرس غذاے خود را ڪه از بویش میتوانست تشخیص بدهد ڪه قیمه است، از دست پسرک جوانے گرفت و راه افتاد سمت در خروجی. اما ڪمے مڪث ڪرد و دوباره برگشت سمت حسینیه. همان پسرے ڪه غذاها را تقسیم مے ڪرد، با دیدن حورا در آن وضع لبخندے زد و محو او شد. _یعنی چقدر مشڪل داره ڪه این جورے مثل ابر بهار گریه مے ڪنه؟ حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد. "ڪاش خدا ڪمے مرا ببیند. خب چه مے شود؟ مگر من سهمے از این دنیا ندارم؟ مگر من چه قدر چیزے مے خواهم ڪه اینگونه دنیا با من لج مے ڪند؟ خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک ڪوچک است. هیچڪس به آرزوهایش نمے رسد." 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت22 ساعت۱۱بود ڪه حورا وارد خانه شد. صدای مریم خانم بلند بود. حورا زیر لب گفت:باز شروع شد. _اےن دختره ڪجا گذاشت رفت این وقت شبے؟ ماشالله تو هم خونسردے اجازه دادے بره. معلوم نیست ڪدوم گورے میره با ڪیا میگرده ڪه انقدر پررو شده. تو هم به جاے اینڪه جلوشو بگیرے تشویقش مے ڪنے بره. آفرےن باریڪلا. فردا تو در و همسایه حرف درمیارن میگن حورا خانم تا نصفه هاے شب تو ڪوچه خیابون پلاسه. آقا رضا گفت:هےس بسه دیگه مریم چقدر بلند حرف مے زنے. زشته.. _زشت دختر جوونه ڪه شب تو خیابون معلوم نیست چه غلطے مے ڪنه. حورا خواست برود، خواست جوابے بدهد، خواست حرف هاے دلش را ڪه در این چندین و چند سال روے دلش مانده است را بزند اما.. فقط صبر ڪرد. دستانش رو مشت ڪرد و فشار داد. حرفے نزد و سر جایش ایستاد. ناگهان صداے مهرزاد را شنید ڪه مانند همیشه به طرفدارے از او آمده بود. _چه خبرته مامان؟ مثل این ڪه یادت رفته دختر خودته ڪه تو خیابونا میچرخه نه حورا. سپس رو ڪرد به پدرش و گفت:چرا وایستادین نگاه میڪنین؟ باید بزارین مثل همیشه زنتون هر چے از دهنش درمیاد به حورا بگه؟ مرےم خانم باز به صدا درآمد:چته تو مهرزاد؟ انقدر از این دختره طرفدارے نڪن. دختر بے ننه بابا ڪه طرفدارے نمے خواد. _حورا بے مادر و پدره اما یڪیو داره ڪه خیلے دوسش داره. اونم حورا رو دوست داره. انقدر دوسش داره ڪه تا الان هواشو داشته و علاقه حورا هم بهش ذره اے ڪم نشده. انقدر دوسش داره ڪه بهش این همه صبر و آرامش داده تا شما و حرفاتون و جهنمے ڪه تو این خونه براش درست ڪردین رو تحمل ڪنه. _حرفای جدید میزنے مهرزاد. ببینم نڪنه این دختره رو... _آره مامان دوسش دارم. مگه دوست داشتن جرمه؟ اونم دوست داشتن دختر پاک و معصومے مثل حورا. مرےم خانم این دفعه جوش آورد و به حالت جیغ گفت:خاڪ بر سرم شد. وااااے خدا بیچاره شدم بدبخت شدم. آقا رضا زیر بغل همسرش را گرفت و او را از زمین بلند ڪرد،مرےم خانم همچنان گریه مے ڪرد و مانند ڪسے ڪه عزیزش را از دست داده شیون مے ڪرد. دختر ها از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت مادرشان رفتند. _دیدی مهرزاد؟ از اخر ڪار خودتو ڪردے ببین مامان به چه روزے افتاد از دست تو! مهرزاد با پوزخند گفت:هه تو یڪے دیگه حرف مراعات و اینا رو نزن. باید بیام از خیابونا جمعت ڪنن. _خجالت بڪش مهرزاد. سمت برادرش حمله ڪرد ڪه پدرش جلویش را گرفت. _بی غیرت بے آبرو... برو با اون دختره امل ڪه لیاقتت همونه _اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو دارے مشخص میڪنے ڪے لیاقتش بیشتره ڪے ڪمتر؟ مرےم خانم همچنان عجز و ناله مے ڪرد. _خدا لعنتت ڪنه پسر ڪه همه آرزوهام رو به باد دادے. همه رویاهایے ڪه برات داشتم رو نابود ڪردے. اے خدا مگه من چه گناهے به درگاهت ڪردم ڪه پسر من باید عاشق این دختره بے همه چیز بشه؟ مهرزاد عصبے شد و بلند گفت:بسه دیگه مامان هے من هیچے نمے گم. حورا رفته حسینیه شباے فاطمیه است. اگه با تنها رفتنش مشڪل دارین از فرداشب باهاش میرم. مونا باز دخالت ڪرد:تو ڪه نمازم نمیخونے فاطمیه ات چیه؟ _میرم مراقب حورا باشم شما فضولے نڪن. الانم خودتونو جمع ڪنین حورا بیاد ببینه زشته. مهرزاد به سمت در خانه حرڪت ڪرد ڪه با حورا برخورد. حورا بدون آن ڪه نگاهے به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایے و زن دایے و دختر دایے هایش خیره شد. _حورا؟؟ ڪی.. ڪے اومدی؟ حورا پاسخے نداد. _چی شنیدے حورا؟ _همه چیزایے ڪه باید میشنیدم شنیدم. مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد.. حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم.. از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه. خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم. هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین. من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر و‌پدر نبودین. من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین. چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد. برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم.
بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین. تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم. باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم. با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند. تا ضعفش را نبینند. فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت. آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد،چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد. 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸