⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم 📘 را 👇🏻 📝 #43 ...در صحرای بی آب و علفي كه درندگان زيادي هم داشت
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم
📘 را 👇🏻
📝 #44
8⃣ #امنيت_راهها_وشهرها
#با_ظهور_آنحضرت😍
در #بحار 📗 به نقل از ارشاد القلوب ديلمي از حضرت ابوعبدالله صادق عليهالسلام روايت كرده است كه فرمود :
✨ ☝🏻هرگاه #حضرتقائم عجلاللَّهتعاليفرجه #قيام كند ،↪️
👈🏻 #به_عدالت_حكمميكند .
ودر زمان او
👈🏻 #ستمگريبرچيدهميشود ،
و به وسيله آن حضرت
👈🏻 #امنيت_در_راهها_برقرارميگردد ،
👈🏻و #زمين_بركاتش_را_برميآورد ،
👈🏻و #هرحقّي_بهحقدار_ميرسد.✨(2)
💠در #حديثديگري از آن حضرت درباره ظهور حضرت قائم عجل اللَّه تعالي فرجه آمده : (3)
✨ #پيرزنناتوان👵 از مشرق به قصد سفر به مغرب بيرون رود هيچ كس او را #خشمگينننمايد❌
(4)و در خبرديگري در [تأويل] آيه شريفه آمده :
✨«سيرُوافيها َليالِيَ وَ ايَّاماً آمِنين»✨
✨با قائم ما اهل بيت در اين راههاي نزديك به هم ، #شبها🌌و #روزهايي🌅 با امنیت سیر کنید. (5)✨
9⃣ #َّاحياءو_زندهكردن
#دينخدا_واعلاي_كلمه_الله
✴️در دعاي ندبه ميخوانيم :
✨ أَيْنَ مُحيي مَعالِمِ الدّينِ وَ اَهْلِهِ؛ ✨
☂ #كجاست آنكه نشانه ها و آثار دين و اهل دين را زنده كند❓☂
و
💠در حديث قدسي كه در بخش سابق گذشت آمده است :
✨و #دينم را به وسيله او اجرا و بر همه برنامه ها چيره خواهم كرد
☝️🏻تا او را بر همه [مجموعه هاي ]دين #پيروز_گرداند💪🏻✌🏻
🔸(6)و نيزدر تفسير آيه
✨ لَيُظهِرَهُ عَلَي الدّينِ كُِّله✨
آمده است :↪️
#باظهورحضرتقائمعليهالسلام اين كار انجام خواهد شد✅
و
در #بحار📗ضمن يك حديث طولاني از پيغمبراكرم صلياللهعليهوآلهوسلم روايت شده كه فرمود :
✨ #نهمينآنهاقائمخاندانمن و
#مهدیامتمن است و او در اندام و گفتار شبيهترين مردم به من ميباشد.
☝🏻البته بعد از #غيبتيطولاني ظاهر خواهد شد و دين خدا را آشكار خواهد كرد و با كمك الهي تأييد و حمايت و به وسيله فرشتگان خداوند ياري خواهد شد✔️ .
پس زمين را از عدل و داد پر كند👌🏻 چنانكه از ستم و بيداد پر شده باشد✨ (7)
🔹و نيزدر بحار 📘در حديث مفصلي از حضرت ابوجعفر باقر عليهالسلام آمده :
✨ سپس #بهسوي_كوفه باز خواهد گشت.
☝️🏻آنگاه #سيصدنفر را بهتمامي جاها مي فرستد؛ بين شانه و سينه هايشان دست مي كشد؛ پس در هيچ قضاوت درنميمانند✋🏻✨
📄ص: 91
ادامه دارد.....
___________________________
1)جنه المأوي ، محدث نوري؛292.
2) بحار الانوار، 52، 338
3) بحارالانوار، 52، 345
4)سوره سباء؛ آيه . 18.
5) المحجه 175 .
6)سوره فتح؛ آيه . 38.
7) بحارالانوار، 52، 379
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮
🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯
╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_وهشتادم 🔻 #معراج_پیامبر_صلی_الله_علیه_وآله 💫از پیامبر روایت ش
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_دویست_هشتادویکم
🔻 #معراج_پیامبر_صلی_الله_علیه_وآله
↩️سپس خداوند به اوصاف اهل آخرت می پردازد و می فرماید؛
🔹آنها مردمی با شرم و حیا هستند. 😊
🔹منافعشان بسیار و سخنانشان سنجیده است. 🔹چشمهایشان به خواب می رود ولی 💕دلهایشان بیدار است.
🔹دیده هایشان گریان است و 💞قلبهایشان پیوسته به یاد خداست،
🔹و شب و روز رضای مرا می طلبند و در مقابل ♨️گناه و معصیت به یاد من می افتند.✅
💫پیامبر در آن شب به جایی گام نهاد که در آن #هیچ_ملک مقرب و بنی مرسلی گام ننهاده است ⏪و بالاخره پیامبر از این سفر معنوی مراجعت نمود
▪️ و بعضی گفته اند تمام این قضایا از ابتداء حرکت تا بازگشت در سه یا چهار ساعت واقع شد.✔️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔻 #ماجرای_شعب_ابی_طالب
🔹وقتی قریش نتوانستند #یاران_پیامبر صلی الله علیه و آله را از #حبشه باز گردانند و دیدند که اسلام به خارج از حجاز هم نفوذ کرده با هم مشورت کردند تا راهی برای تسلیم شدن پیامبر و یارانش پیدا کنند.😑
▪️ لذا قرار شد 📝عهدنامه ای امضاء کنند که 💫حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و یاران و خاندانش را در محاصره قرار دهند. 😔
⏪بدین ترتیب که احدی حق نداشته باشد با آنان رفت و آمد کند.😢
▪️ قریش این عهد نامه را در صندوقچه ای درون کعبه🕋 گذاشتند.
🔹از آن پس ناگزیر پیامبر صلی الله علیه و آله و یارانش در بیرون مکه 🕋در درّه ای بنام #شعب_ابی_طالب به سر می بردند، و زندگی آنان در کمال سختی و ناراحتی می گذشت،😢
⬅️ و با وجود این هرچه دشمن به پیامبر پیشنهاد می داد که از دعوت خود دست بردارد تا او را آزاد کنند، او نمی پذیرفت و تسلیم آنان نمی شد. ✔️
⏪آن همه فشارها و سختی ها که بر او و امت او گذشت و حتی گرسنگی و محرومیت و خطر دشمنان، او را از پای در نیاورد.👌🏻
💫 او همچنان به آینده انسانها و نجات ملت ها 💭می اندیشید و به یاران خود نوید پیروزی ✌️🏻می داد.😊
⬅️تا اینکه #سه_سال از این ماجرا گذشت و پیامبر از جانب خداوند آگاه شد که #موریانه، 📝عهدنامه قریش را خورده و جزء نام ♥️خدا از آن چیزی نمانده است.🙂
🍃 ابوطالب این مطلب را در جمع قریش اعلام کرد و آنان قول دادند که اگر گفتار پیامبر راست باشد، دست از محاصره بردارند. ✔️
↩️سپس به درون کعبه 🕋رفتند، دیدند که سخن پیامبر درست بوده✔️
📝 و عهدنامه از بین رفته است.
⏪ناگزیر پیامبر و یارانش را آزاد کردند تا به #مکه بازگردند.
⏪اما طولی نکشید که دو حامی وفادار پیامبر صلی الله علیه و آله یعنی #عمویش_ابوطالب و #همسرش_خدیجه از دنیا رفتند😢 و آزار قریش از سر گرفته شد و مسلمانان بار دیگر گرفتار آزار و شکنجه شدند😢
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
🔻 #سفر_پیامبر_به_طائف
☝️🏻در همان سالی که محاصره شعب ابی طالب برداشته شد #سال 13 بعثت بود. ✅
💫پیغمبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در همان ایام، مسافرتی به #طائف (که شهری است تقریبا در صد کیلومتری مکه) نمود و مردم طائف را به اسلام دعوت فرمود،
⏪ولی نادانان و مخالفان شهر از هر طرف آمدند و دشنام گویان و با سنگ پراکنی به سوی آن حضرت، وی را از شهر بیرون کردند🤦🏻♂
ادامه دارد ....
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
╰─┈➤↴
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮
@masirsaadatee
╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
#اولاً_حرفنزن🤐...👆🏻
#درمحضربزرگان 🍃
#اللهمالرزقنا_شهاده
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
➯ @masirsaadatee
💠🔹امیرالمؤمنین علی علیهالسلام⇩
《مَنْ أَسْرَعَ إِلَى النَّاسِ بِمَا يَكْرَهُونَ
قَالُوا فِيهِ بِمَا لَا يَعْلَمُون》
كسى كه در نسبت دادن
كارهاى بد به مردم شتاب كند
مردم نيز نسبت هاى ناروائی
به او میدهند
↲نهج البلاغه، حکمت ۳۵
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت 10 -چرا چیزی نمیگی +نمیدونم چی بگم -تو فقط چند دقیقه از زندگی بچه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت11
محمد درِ ماشین را باز کرد و پیاده شد و رو به حلما گفت:
این مرده کیه با داداشت حرف میزنه؟
حلما همانطور که پیاده می شد نگاهی به سمت چپش انداخت و گفت:
+دوستِ میلاد
-هر وقت میلادو میبینم این باهاشه خیلی از میلاد بزرگتر میزنه
+آره فکر کنم از تو هم بزرگتره، سربازی میلاد که تموم شد آخرهفته ها چندباری رفت هیئت فکر کنم همونجا دوست شده باهاش
میلاد که آنها را دید برخلاف همیشه، با چهره ای گرفته و اخم عمیقی جلو آمد و رو به محمد گفت:
×سلام... چه عجب از این ورا؟
-سلام میلاد جان خیرباشه جایی میری؟
×اگه زحمتی نیست مارو برسون ترمینال
-شمارو؟
×آره...صادق جان بیا...منو دوستمو
محمد نگاهی به حلما انداخت و بعد رو به حلما گفت:
پس به مادر بگو زود میام
حلما لبخندی زد و دکمه آیفون را زد.
محمد همراه میلاد و صادق به طرف ماشین رفتند. وقتی سوار شدند صادق گفت: سلام علیکم
محمد کمربند را بست و در آیینه نگاهی به صادق انداخت و پاسخ سلامش را داد. بعد رو به میلاد پرسید:
-به سلامتی سفر میری؟
× میریم قم
-زیارت دیگه؟
×نه...هیئت
-چه هیئتی که از زیارت واجب تره؟
×جلسه داریم با حاج آقا
یکدفعه صادق اخمی کرد سرش را جلو آورد و گفت:
*بازجوییه برادر؟
میلاد بلافاصله نفسش را با بی حوصلگی بیرون داد و گفت:
×تو خونه زندانی مامان خانم، بیرون خونه هم اینطوری
محمد خنده ای کرد و گفت:
سخت نگیر داداشم به جاش زن بگیر خیلی خوبه ها
یکدفعه ابروهای درهم کشیده میلاد باز شدند و لبخند روی لبانش نشست.
محمد با کف دستش محکم روی پای میلاد کوبید و به شوخی گفت: مثل اینکه بدتم نیومد...آره؟
صادق خودش را جلوتر کشید و گفت:
البته مسائل هرکس مربوط به خود شخصه
محمد دنده را عوض کرد و بعد از مکث کوتاهی رو به میلاد پرسید:
-خب چه خبرا؟ چه میکنی این روزا؟
×جلسه و هیئت و یکم مطالعه
-چه خوب...اگه بخوای حرفه ای مطالعه رو شروع کنی بهت یه سری کتاب معرفی کنم، حالا تو چه زمینه ای مطالعه میکنی؟
یکدفعه صادق خودش را از سمت راست صندلی میلاد، جلو کشید و دهانش را به گوشش نزدیک کرد و چیزی نجوا کرد که اخم های میلاد در هم رفت و گفت:
یه سری کتاب هست دیگه اگه بشه تندتر برو ما عجله داریم.
🍁بنويسنده :بانوسین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت 12
محمد پایش را روی پدال گاز فشرد و گفت:
-کمربندتم ببندی...
صادق همانطور که به صندلی تکیه زده بو گفت:
*برادر شما همیشه اینقدر در کار دیگران ورود میکنید؟
-البته این دیگران برادر خانم بنده ست بهش علاقه دارم برا سلامتیش گفتم کمربندشو ببنده نهایتا اجباری هم نیست ولی مثل اینکه شما زیادی معذبی
*بله من به برادر میلاد گفتم ماشین بگیریم شما آهسته میری آخرش میترسم به صحبتهای گرانقدر سید نرسیم
-از این تندتر که خلافه! هنوز تو شهریم بچه ای یه دفعه میگذره... حالا فوقش نرسیدید از بقیه میپرسید، اصلا صحبتهای رهبر هم وقتی موردی پیش بیاد نتونیم بشنویم پیگیری میکنیم مکتوبشو میخونیم یا از کسی که شنیده میپرسیم...
صادق این را که شنید صورتش قرمز شد و گفت:
*مشکل شما اینه که فکر میکنید رهبرتون بالاتر از همه ست
-رهبرتون؟ رهبر امت اسلامیه... به ظاهر مذهبیتون نمیاد که ...
*هرکی علی رو قبول داشت باید حسینم قبول داشته باشه؟
-رسما داری میگی...
×ای بابا ول کنید جانِ میلاد
-میلاد جان اجازه بده میخوام ببینم این برادر صادق شما چطور در مورد نایب امام زمان(عج) اینجوری حرف میزنه!؟
*اگر امام زمان نایب بخواد چرا سید ما نباشه !؟
-نه مثل اینکه مسئله شما چیز دیگه ست...نایب امام زمان(عج) به گفته خود معصومین باید عادل و باتقوا و با شجاعت و بصیرت باشه، کسی که جامعه اسلامی رو متحد کنه نه اینکه جیبش پر از دلارای انگلیسی و آمریکایی باشه و به جای اسلام، مجلس لعن و فحاشی و خودزنی برپاکنه تا از شیعه یه چهره خونریز و پرخاشگر تو دنیا نشون بده و مدام شیعه و سنی رو به جون هم بندازه تا تو سایه جنگ و اختلاف داخلی، دشمنا با امنیت به جنایتاشون مشغول باشن اصلا چرا این به اصطلاح حاج آقای شما یک کلمه از ظلم و جنایات صهیونیستا نمیگه به مسلمون کشی شون اعتراض نمیکنه بعد مدام با نظام اسلامی ایران دشمنی میکنه.....
*آخه پدر....بزن کنار تا یه حرف بیخودی از دهنم در نیومده
×آره محمد بزن کنار به خدا بد میشه
-میزنم کنار ولی این نابرادر تنها پیاده بشه
*فقط بخاطر میلاد چیزی که لایقشی نثارت نمیکنم وگرنه هرکی صدتا کمترش پشت سر حاج آقامون گفته مشت و ...
-حرف ناحقی که زدی از صدتا فحش و مشت بدتر بود...به سلامت
*پیاده شو میلاد
-میلادجان کجا؟
شما مهمون دارید. بیا برگردیم خونه
*میلاد اگه الان اومدی که اومدی وگرنه دور منو و هیئت و همه چی رو خط بکش
×محمد من باید برم
-چرا باید؟ داداشم اصلا تا خونه من هیچی نمیگم فقط بیا بریم خونه مادر و حلما...
*برادر میلاااااااد
×خداحافظ محمد
میلاد پیاده شد و با قدم های مردد دنبال صادق راه افتاد. لحظاتی بعد سوار ماشینی شدند. میلاد قبل از سوار شدن سرش را برگرداند و به محمد نگاهی انداخت اما با کشیده شدن دستش در ماشین نشست.
محمد به دور شدن ماشینی که آنها را سوار کرده بود، خیره شد. بعد ماشین خودش را روشن کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد زیرلب آیت الکرسی خواندن...
🍁نويسنده: بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ابوحلما💗
قسمت13
( دانشگاه افسری امام حسین-۱۳:۳۰)
- فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها!
عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد:
-کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟
حسین سر از سجده برداشت و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت:
+باید برگردم عباس
-قبلا درموردش حرف زدیم
+حرف من همونه که گف...
-تو یه نظامی هستی حسین پس باید از مافوقت اطاعت کنی
حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت:
-مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که...
+خیلی بهش فکر کردم
-دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده بعد...
+بخاطر اون نیست
-پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟
+اواخر جنگ یه بار که برا شناسایی رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم جونمو همه هستیمو برا دفاع از انقلاب و خاک کشورم بدم ولی حالا...حالا عباس...وقتی محمدم گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر...دلم لرزید
-کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون سه تا پسری که هیچکدوم برات نموندن...
+من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی...
-ببخشید نباید اونطور می...
+هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم
-نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه
+عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این ستون پنجمیا برخورد کنم
-برا یه عملیات مهم اینجا بهت احتیاج دارم
+تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری
-ولی به هیچکدومشون مثل تو اعتماد ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن
+خب؟
-کوروشم جزء اون پنج نفره
+اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو ماموریت مهم....
- ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون جاسوس دو تابعیتی اعتراف کرده...
🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸