eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم 📘 را 👇🏻 📝 #46 ...همچنين در بحار📗 به نقل از علل‌الشرايع به سند خ
باهم بخوانیم کتاب 📘 را 👇🏻 📝 ؛... 🔸در قسمت ديگري از اين خطبه آمده است : ✨✋🏻اي گروههاي مردم؛ ✨ مخصوص‌ خداوند عزّوجل ، سپس تجلي خواهد كرد ، و سپس تا👈🏻 كه حقّ خداوند و هر حقي را كه براي ما هست ، مي گيرد(1) 💠و در تفسير قمي درباره آيه : 📖✨فَمَهِّلِ الكافِرينَ أمْهِلْهُمْ رُوَيدا✨ 📖✨ پس كافران را مهلت بده ، آنها را به اندك مهلتی✨ چنين آمده است : ⤵️ 🔹 ، پس او از جبّارها و طاغوتهاي قريش و بني اميه و سايرمردم براي من مي گيرد(3) 1⃣1⃣ 🔸در دعايي كه به وسيله عَمْري از خود آن حضرت روايت شده چنين است :↪️ 🌱وَ اَقِمْ بِهِ الْحُدُودَ ْالمُعَطَّلَهَ وَ الْأَحْكامَ ْالمُهْمَلَهَ🌱؛ 🍃و حدود تعطيل شده و احكام كنار مانده را برپا كن🍃 🔹 در📕 كتاب كمال الدين از امام صادق عليه السلام ضمن آن حضرت آمده است : (4) ✨ودر آن زمان حدود الهي برپا مي‌شود✨ 💠در حديث ديگري آمده : (5) ✨☝️🏻به درستي كه برپا شدن يك حد از حدود الهي پاكيزه تر از چهل شبانه روز بارش باران است✨ ☝🏻 چنانكه از حضرت ابوجعفرباقر عليه السلام منقول است . و در بحث ✨« حَياتُ الْاَرْضِ بِهِ » ✨ ( ☝️🏻 ) . مطالبی كه مناسب اين موضوع هست خواهد آمد اِنْ شاء اللَّه تَعالي 🔸و در 📗بحار از امام صادق عليه السلام روايت شده كه : ✨ در اسلام از سوي خداوند ، ☝️🏻هيچ كس درباره اين دو خون به آنچه خداوند دستور فرموده نمي كند❌ ☝🏻 تا اينكه خداوند ، اهل البيت عليهم السلام را برانگيزد ،✔️ پس در آنهابه حكم الهي خواهد فرمود و در آن بيّنه و شاهد نخواهد خواست✋🏻 💢زناكار محصن كه سنگ سارش ميكند؛ و مانع زكات كه گردنش را مي زند (6) مي گويم✍🏻 : 🔹حد زاني محصن ( مردِ زن دار يا زن شوهرداري كه مرتكب زنا شده باشد ، با شرايطي كه در فقه آمده ) ✔️ و اينكه اجراي اين حكم را مخصوص به امام زمان قرار... 📄ص: 94 ادامه دارد... ____________________ 1) الاحتجاج؛ 1، 80 2)سوره طارق . آيه . 18 3)تفسیر القمی . 721 4) کمال الدین، 2، 647 5) فروع کافی 7، 174 6) بحار الانوار.52. 325 _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ 👤 🎤 📝 تا چه اندازه و از چه طریقی میتوانیم به ظهور منجی موعود کمک کنیم؟⁉️ 🤔 🔻حکومت دینی و حکومت سکولار _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_هشتادوسوم 🔻 #جنگهای_پیامبر_اسلام_صلی_الله_علیه_و_آله 🔹پس از هج
📘 📖 📝 🔻 ⚔جنگ بنی قریظه به خاطر بدعهدی یهودیان طبق پیمانی که با پیامبر بستند بود و در سال پنجم هجرت انجام شد.✨ ⚔ جنگ بنی المصطلق در سال روی داد، که در این جنگ ✌️🏻پیروزی از آن مسلمانان بود. ✅ ⏪در این سال جنگ موته نیز اتفاق افتاد که 💫پیامبر حارث بن عمیر را به دربار پادشاه بصری فرستاد اما نامه رسان پیامبر را به شهادت رساندند، 😢 ⬅️و مسلمانان به امر پیامبر به سوی موته حرکت کردند و با لشکر صدهزار نفری روم مواجه شدند😔 و عقب نشینی کردند. ⏪در این جنگ زیدبن حارثه، جعفر بن ابی طالب و عبداللّه بن روام به شهادت رسیدند.🕊 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🔻 🔹همچنین در سال ششم هجرت اتفاق صلح حدیبیه روی داد که💫 پیامبر همراه عده کثیری به زیارت خانه خدا🕋 مشرف شدند، اما کافران ابتدا از ورود مسلمانان به مکه جلوگیری کردند.😢 💫 پیامبر نیز با آنان پیمانی بست که یکی از مفاد آن تجارت نکردن هر دو گروه (مسلمانان و کفار) با یکدیگر تا ده سال بود. 🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🔻 🔹در سال ، جنگ خیبر روی داد که پیروزی✌️🏻 از آن مسلمانان شد. ✅ ▪️در سال هشتم هجرت یعنی دو سال پس از بستن پیمان صلح حدیبیه این قانون را کفار زیر پا گذاشتند 😔 ⬅️و در ادامه بی بند و باری شروع به جنگ علیه برخی از مسلمانان کردند که این عمل خشم😡 مسلمانان را در پی داشت. 💫 پیامبر نیز با مهیا کردن 👥👥👥سپاهی بالغ بر ده هزار نفر عازم مکه🕋 گشت. 👹کفار که از این کار پیامبر به وحشت😮 افتاده بودند تسلیم شدند.✔️ 💫پیامبر نیز بدون هیچ مزاحمتی مکه🕋 را در اختیار خود درآورد و 🕋کعبه را از هر گونه بتی پاک ساخت. 😍 ⏪همچنین کفار مکه را مجبور به پذیرش دین اسلام و یا ترک مکه کرد ✔️ ↩️و بدین ترتیب نه تنها مدینه و شهرهای اطراف بلکه مکه 🕋را که روزی مردمانش محمّد را به باد تمسخر می گرفتند، فتح کرد.✅ 💫پیامبر که با تدبیری خاص مکه🕋 را به تصرف درآورد و ▪️ تمام اسیران را در این جنگ آزاد کرد و ▪️ هیچ کس را نکشت.😊✅ 📊آمار کشته شدگان در جنگ های پیامبر نشانه ارقام ناچیزی است. ⬅️که هیچ گاه با جنگ های دیگر، جنگ های مذهبی و صلیبی مسیحیان قابل مقایسه نیست. 🔹دین اسلام به عنوان دینی جاوید توانست نیازهای روانی و معنوی بشر را برآورده سازد✔️ و اسلام توانست با فطرت و سرشت انسان ها هماهنگی کند 😊و ⬅️ پاسخ به تمام نیازهای مشروع او را بدهد.✅ _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
♦️این موارد را در پاییز 🍂 !👆🏻 🗞️ 🗞️ _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
💠 پرسمان مهدوی 🔻 👇🏻 🔹️ منتظران ✨امام زمان(عجل الله)✨ چيست⁉️🤔 ❇ 👇🏻 🔸️وظايفي كه بر عهده يك منتظر است عبارت است از: 🔻 ۱. و شناخت ✨امام زمان(عجل الله)✨ در 📑روايات ما، تأكيد فراوان شده است كه انسان بايد امام زمان خود را ؛ چون، پيمودن مسير درست و الهي،☝🏻 جز به او ممكن نخواهد بود.✔ 🌷 پيامبر(صلوات الله علیه) فرمود: ✨من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية؛ ✨ 🍃هر كس⚰ ؛ در حالي كه امام زمان خود را نشناخته باشد، به مرگ مرده است. 😱🍃 🔻۲. : 🌼پيامبر اكرم(صلوات الله علیه) مي‌فرمايد: ✨خوشا به حال آنان که خاندان مرا درک کنند؛😊 در حالي که پيش از دوران قيام، به او و امامان پيش از او کرده و از دشمنان ايشان، اعلام 😠بيزاري کرده باشند. آنان، ▪️ دوستان و ▪️همراهان من و ▪️ گرامي‌ترين امت، نزد من هستند. 😍✨ 💫از مهم‌ترين رفتارها، و است.🤗 🌺 امام صادق(علیه السلام) فرمود: 🌱هر کس دوست دارد از ✨حضرت قائم(عجل الله)✨ باشد، بايد باشد و در حال ،✔ به و رفتار كند. 😇 🔻 ۳. : اگر كسي به حقيقت، محبوب خود باشد، پيوسته در 🤔انديشه او خواهد بود. ☝🏻منتظر واقعي، سعي مي كند در همه حال، به ياد آن باشد و 📜اعمال خود را از و كجي ها حفظ كند. ياد آن حضرت، 🔹️با خواندن آن بزرگوار، 🔹️ به آن عزيز، 🔹️💷 دادن براي او،🙂 🔹️انجام دادن به نيابت او، 🔹️🤲🏻 دعا كردن براي او، 🔹️ كردن در فراق او😞 و 🔹️تجديد درياري او، تحقق مي يابد.😉 🔻۴. تلاش براي حفظ در زمان غيبت: ازآن جا كه در زمان غيبت، ⚠️خطرات فراواني براي و پيش مي آيد و فكرها و در مسير انسان پيدا مي شود و 😈شياطين دوست‌نما سعي در گمراهي انسان دارند،👤 انسان منتظر، پيوسته در حفظ ايمان و عمل خود مي كوشد.✅ ⏯ در اين زمينه، او پيرو مورد سفارش و توجه امامان معصوم است؛ زيرا او كسي است كه از نظر و ، مورد تأييد آن حضرت قرار گرفته است. 👌🏻🥰 🔻۵. : 👤منتظر واقعي، با درك صحيح ، مي كوشد زمينه ✨امام زمان(عجل الله)✨ را💪 تقويت كند؛ ☝🏻بنابراين، هم به اصلاح و مي پردازد و هم با ، سعي در ساختن جامعه دارد؛ پس او فردي برابر خود و جامعه خويش است.😍👌🏻 ⁉️ _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت25 محمد همانطور که روبه روی عباس ایستاده بود پرسید: -نگفتی چی شوه ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت26 محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتطار برد و گفت: +نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالاسرشه -بابام چی گفت؟ نذاشتن ببیننش +میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟ -آره الان داشتم با حلما حرف میزدم پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟ +پاشو بروخانم و مادرتو بیار اینقدرم نگران نباش توکل به خدا محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد. وقتی محمد به خانه پدری اش رسید  زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت  در را باز کرد.  پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند. گوشه  دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: چی شده؟ مامان کجاست؟ حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت: "بسم الله الرحمن الرحیم سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو! تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل! چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟ تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک جقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، با تمام توان بجنگم اما دیدن خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی غربت رهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است!  اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و به اقتدای رهبر تمام آزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای  کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام واری هر سعادت و خوشبختی! حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم  حسین رسولی  ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰" 🍁نویسنده؛بانو سین.کاف🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت27 محمد با پشت دست چندبار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت: مهمون نمیخوایین؟ میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد: یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت: حیف که کارم گیرته دادا میلاد جلوی محمد  پرید و با کنجکاوی پرسید: گیرِ من؟! محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت : ایشالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته چشمهای سیاه میلاد درخشید. بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد: حالا کارت چی هست؟ محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت: ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجله ای فوری... میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت: حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟! میگم درمورد چی هست؟ محمدهمانطور که  همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت: متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که  استاد رشته سیاست بین الملله. میلاد با تعجب سری تکان داد و  گفت: پس آدم حسابیه! محمد کیفش را روی مبل گذاشت و درحالی که جورابهایش را در می آورد گفت: سابقه کار تو اداره امنیت آمریکا رو هم داره... میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت:  از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟ محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت: انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی اشترن  و روزنامه آمریکایی تایمز و یه مقدارش هم از کتاب خود آقای فوکویاما... محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت: نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد: رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن! چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط  از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت: داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید. محمد خنده مردانه ای کرد و گفت: چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی! این را گفت و کاغذ ها را از دست میلاد گرفت. نیم نگاهی به برگه ها انداخت و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت. طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت: این هفته هستی بریم تا جایی؟ میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت: آخه هیئت... محمد زیرلب گفت: یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟! بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت: مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم. مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت: راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش! خنده میلاد روی لبش خشک  شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت: پس هستی؟ میلاد مشتش را باز کرد و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلب میلاد کرد. حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت: هستم. 🍁نویسنده؛بانو سین.کاف🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت28 " شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ. بال سبز این پرنده همان مهدویت و عدالتخواهی اوست. چون شیعه در انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوارهم شکست ناپذیر است. و بال سرخ شهادت است و ریشه در ماجرای کربلا دارد.  اما  این پرنده زرهی بنام ولایت پذیری بر تن دارد. ولایت پذیری شیعه که بر اساس صلاحیت هم شکل می گیرد، او را تهدید ناپذیر کرده است. قدرت  شیعه با شهادت دو چندان می شود . شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند بیشتر می شود . این ها فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا  را هم قطعا می گیرند. پس مهندسی معکوس برای شیعیان ایران این است که ابتدا ولایت فقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!" حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید: +اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟ -فرانسیس فوکویاما کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم... +خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد... -آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد، گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین آتیش دشمن کجا رو میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه حقیقت کنم. +برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟ -استخر، خرید، مسجد دعا توسل +خرید؟ -آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم +وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس -نوکر شما سه تا که هستم در بست +سه تا؟ -آره دیگه دخترامو  حساب نمیکنی؟ +خدا نکشتت... -الهی، الهی... +خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت حلما دستی به شانه محمد زد و گفت: شوخی کردم خب ناراحت شدی؟ همانطور که نگاه محمد خیره افق بود لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد: مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه! حلما آرام لبش را گاز گرفت و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفت. 🍁نویسنده بانو سین‌ڪاف‌🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت29 (فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود،  پرسید: آرزوت چیه؟ پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید. ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...) محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید: +چی شد؟ -این کلیپ چی بود می دیدی؟ +تکفیریا ریختن تو خونه مردم و... حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید: +تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم... -میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو... +خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما -صبرکن...محمد +جانم -اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران... +ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته -می ترسم +ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی... همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت. صدای زنگ  پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید: -کی بود؟ +عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم -خدا رو شکر، الان... +نه، تو بمون خونه -چرا؟ +حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت... -محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی... +بگو عزیز دلم -این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم... محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت: +بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟ -تو این وضعیت حالا.... +بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی! -خب چرا... +میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟ -با...شه +خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟ -من، اسم سارا رو دوست دارم +قشنگه، حالا من بگم؟ -بگو + دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات -خیلی قشنگه! 🍁نویسنده :بانو سین‌ڪاف🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸