۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎙یک دقیقه منبر ...
گاهي وقتا نه گريه ارومت ميکنه
نه خنده ...
نه فرياد ارومت ميکنه و نه سکوت
انجاست که با چشماني خيس
روبه اسمان ميکني وميگي
خدايا من فقط تورو دارم ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
به خدا وصل که شوی
آرامش وجودت را فرا می گیرد
آرامش نصیب دلهایی میشود ک با خداهستند 👇👇
°•°•
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #ببـیـنـیــد
🌹 لـذّت هــای عجیــبـــ عـــالــم بــرزخ
🎙 #اســـتــــاد_عــــالـی
°•°•
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درساخــلاق
🎙 حـجتالاســـلام رفیــعــے
💢مـــاجــــراے شــہـیـــدے ڪـه پشـتِ درِ بـہـشـتـــ مـــانــد!!
🔸ڪـوتـاه و شـنـیــدنـے
#لبیڪ_یـا_خـامنـه_اے
.
°•°•
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌹بسماللهالرحمنالرحیم 🌹 📗 کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️ ✍🏻 نویسنده: داداش رضا 🙂🤞🏻 📝 #پارت_سی_و
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗کتاب : #فقط_برای_خدا_زندگی_کن ❤️
✍🏻نویسنده : داداش رضا🙂🤞🏻
📝 #پارت_سی_و_نهم
شروع درس دوم😃
به درس دوم خوش اومدی ...
یه اتفاق خیلی باحال افتاد...یکی از بچه هارو تو حرم دیدم...🙃
خیلی دوستم داشت انصافا...
نکته جالب اینجا بود که مربی بدنسازی و کشتی بود و خیلی هیکلش شش تیکه بود.😁
کال رزمی کار بود هیکلش.💪🏻
خیلی با هم لاتی حرف زدیم.
نکته جالب ا ینجا بود که به شدت دعوایی بود.چون همش میگفت رضا کسی اذی تت کرد بگو تا... 👊🏻
یکی کنم برات.
من گفتم نه بابا.
کسی با من کاری نداره .😄
ولی بازم میگفت رضا هر ک ی اذیتت کرد بهم زنگ بزن سه سوت خودمو م یرسونم و پدر صاحابشو در میارم .🤦🏻♂
من هی بهش میگفتم نمیخوام...ولی هی میگفت و تکرار میکرد خخخ.😆
دیگه مجبور شدم بهش حقیقت زندگیم رو بگم.👇🏻
بهش گفتم:
مرد حسابی...تو کی هستی که بخوای پشت من در بیای...🙂
اهل بیت پشت منه و همین برای من کافیه.😌
این حس عاشقانه و لاتی که تو نسبت به من داریو #خدا صد برابرش بیشتر نسبت به من داره .😍✨
خدا کاملا پشتمه.
من نیازی ندارم بهت زنگ بزنم که بری کتکش بزنی... من خدارو دارم که خودش دائما مواظبت میکنه ازم😃😇
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💠 #پرسش_وپاسخ_مهدوی ۲۱ 🔻اگر زمان ظهور ✨امام زمان (عجــل الله)✨ #مشخص است،تقاضای #تعجیل_فرج چه م
💠 #پرسش_وپاسخ_مهدوی ۲۲
🔻 آیا عبارت " #وعَجِّل_فَرَجَهُم " پس از صلوات، در #احادیث آمده یا توسط #علاقه_مندان به حضرت #اضافه شده است؟⁉️🤔
🔹️ پاسخ :👆🏻👆🏻👆🏻
#مجنون_الحسین
_☀️🌤🌥☁️
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
✳️چرا #شیطان😈 جهنمی شد 🧐⁉️
🔸چه کسانی جنهمی🔥 میشنود⁉️
👤 #استاد_رائفی_پور
#محتاج_مهدی 🌙
_ ☀️ 🌤 ⛅️
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
🔴 چه کسانی از هر دری خواستند میتوانند وارد بهشت می شوند؟ ⁉️
🔸 #جواب👇🏻
🦋 پیامبراکرم (صلی الله علیه وآله وسلم)🦋
🔹 #سه_نفر هستند که هنگام #دیدار_با_خدا از هر دری که بخواهند وارد #بهشت🏞 میشوند:👇🏻
1️⃣ کسی که #خوش_اخلاق باشد.✔️
2️⃣ کسی که
👈🏻 هم در #خلوت
👈🏻هم در #حضور_مردم
از خدا #بترسد.✔️
3️⃣ کسی که #جر_و_بحث را #رها کند،🤗 حتی اگر☝️🏻 حق با او باشد.✔️
📚 تحف العقول ص۴۵
#سخن_بزرگان
#دختر_فاطمی
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴 #وقایع_آخرالزمان 🌸 #قسمت_بیست_ودوم ⭕️ چندین #خَسف (فرو رفتن در زمین) 💠 در روایات تنها سخن از «
🔴 #وقایع_آخرالزمان
🌸 #قسمت_بیست_وسوم
💠 #نفس_زکیه
☑️ یکی از علائم حتمی ظهور که در قیاس با سفیانی و صیحه آسمانی،
روایات کمتری را به خود اختصاص داده #نفس_زکیه است.
🔹 اما این روایات در کتب معتبر همچون «کافی، کمال الدین، الغیبه نعمانی و کتاب الغیبه شیخ طوسی» گزارش شده است.
🌺 امام صادق علیه السلام فرمودند:
✨«از حتمیاتی که #پیش_از_قیام_قائم رخ خواهد داد،
🔻 #خروج_سفیانی و
🔻 #خسف_بیدا
🔻 و #کشته_شدن_نفس_زکیه
🔻و #ندا_دهندهای_از_آسمان خواهد بود».✨
📗 الغیبه نعمانی، ص۲۷۲
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❇️ معنای نفس زکیه
🔸 زکات در لغت به معنای طهارت، رشد و نموّ آمده است.
🔹 به همین خاطر در معنای نفس زکیه دو احتمال وجود دارد:
1️⃣ طاهر (یعنی شخصی که گناهی مرتکب نشده)
2️⃣ شخصیتی متکامل، رشد یافته و برجسته.
🌸در تایید معنای اول:
💠در روایت سلمان آمده:
«من شما را از نفس پاک و بیگناه و کشته شدن او میان رُکن و مقام خبر میدهم...»
🌸در تایید معنای دوم:
🔻الف- چون ظهور، مهمترین رُخداد عالَم است، پس علائمش هم از اهمیت ویژه ای برخوردارند.
🔻 ب- انتخاب مسجدالحرام برای کشتن او، نشان میدهد که قاتلان توان دستگیری یا تأخیر در کشتن یا خارج کردن او از مسجدالحرام را ندارند و مصلحت آنها در هَتک حُرمت مسجدالحرام و کشتن او در این مکان مقدس است.
📔 تأملی در نشانههای حتمی ظهور، ص۲۲۵
#یازینب
___________☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ __________
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
_____________________________________
۲۵ دی ۱۴۰۱
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎥 #سخنرانی تصویری 👤 #استاد_رائفی_پور 🎤 🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔 🎞️قسمتی از #جلسه_سوم 📝
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #سخنرانی تصویری
👤 #استاد_رائفی_پور 🎤
🔴موضوع : #چگونه_گناه_نکنیم ؟⁉️🤔
🎞️قسمتی از #جلسه_سوم
📝 #قسمت_ششم
🔻 اصل ششم : گناه، گناه می آورد
دسته بندی موضوعی : #فرهنگی #اجتماعی #قران
❇️ #پیشنهاد_دانلود 👌🏻
#یازینب
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
۲۵ دی ۱۴۰۱
۲۵ دی ۱۴۰۱
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_115 حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_116
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
۲۵ دی ۱۴۰۱