🌑💥 اینـستا سـقوط کـرد 💥🌑
🔺مقایسۀ قبل و بعد از فیلترینگ اینستاگرام نشان میدهد، علیرغم فعال شدن برخی فیلترشکنها، میزان فعالیت کاربران ایرانی در این بدافزار به شکل چشمگیری کاهش پیدا کرده است.
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
🇮🇷 #ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک دقیقه برای آرمان علیوردی😭
💠 یاد انگشتری تو شده داغ دل ما
7.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اطلاعیه وزارت اطلاعات برای شناسایی عوامل تخریب اموال عمومی در تهران
🔹وزارت اطلاعات با پخش تصاویری از برخی لیدرها و سرشبکه های تخریب اموال عمومی درخواست کرد درصورت شناسایی این افراد با شماره 114 تماس حاصل کنید
*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عامل موساد رو پلیس زن در تبریز دستگیر کرده. الان اگر پلیس زن نبود یه عده برا جاسوس اسرائیلی داشتن یقه پاره میکردن!
🔹عین گراز زوزه میکشه. چون بهشون آموزش میدن موقع دستگیری کولی بازی دربیار، مردم میان کمکت؛
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌷 خدا میگه دادنِ عشق با من، اما نگهداشتن عشق با تو... 🌷 یک تفاوت فاحش وجود داره بین یک خانواده غ
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ اگر آقا خانمش رو مجبور کنه که امشب هوس کردم برام مثلا کتلت درست کنی درحالیکه خانمش میل به این غذا نداشته باشه، روایت میگه این آقا منافقه...
⭕️ قسمت پنجم
🔹 کارگاه مهارت های ارتباطی زوجین (مشهد مقدس)
🔺محسن پوراحمد خمینی، روانشناس
🌼 #ادامه_دارد (ویژه زوجین)
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و چهارم چقدر آغوشش بوی
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و پنجم
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم. دستی به چشمان خوابآلودهام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دلانگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: «الهه خانم! بیداری دخترم؟» صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: «ببخشید بیدارت کردم!»
سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: «الان خستهای، همش میخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!» و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخممرغ آبپَز برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوسانگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از تهِ دل تشکر کردم: «دست شما درد نکنه حاج خانم!» کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: «بخور مادرجون! بخور نوش جونت!» و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: «ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!» ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: «شما میدونید همسرم کجا رفته؟» از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد: «نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن.» سپس به آرامی خندید و گفت: «اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و ششم
از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدا میداند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانهام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: «تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم میاومدم!» سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرینزبانی پاسخ دادم: «حالم خوبه حاج خانم!» دستم را گرفت و وادارم کرد تا روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: «مادرجون! تازه یه هفتهاس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!» سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «تو هم مثل دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!» و من در این مدت به قدری بیمِهری دیده بودم که از این محبت بیمنت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونهام غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگیام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد.
مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگیمان را داخل حیاط میگذاشت. هنوز هم نمیتوانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانوادهای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیدهایم. آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستینها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمیداشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر میشد. با یک دست هم نمیتوانست باری بردارد و خجالت میکشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپش هر کاری میتوانست، انجام میداد. میدانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمیزدم. حالا زینبسادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمد پردههایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف هزینه سنگین دیگری نبود. مجید و آسید احمد بستهبندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل ساختمان میآوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و هفتم
همه لباس عزای امام کاظم (علیهالسلام) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشهای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرفهایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم، کیک پختم، شربت بهلیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (علیهالسلام) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانهاش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم!
من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برایم روز شادی نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشههایم نقش بر آب شده بود که تمام عقدههایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی میکردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آنها تجلی پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر خطابههایم، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای اینهمه دلبستگی را نمیفهمیدم، ولی او اجر عاشقیاش را از کفِ با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگیمان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانهمان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسیبنجعفر (علیهالسلام) قسم میداده و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد.
کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.
☘️