12.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 #موج_احکام / #احکام
👨⚕آیا پزشک محرم است؟
🔰پاسخ را #ببینید
🔈 #گزیده_مراسم_حرم : حجت الاسلام سعیدی نجات
📱تلفن پاسخگویی به سؤالات شرعی و اعتقادی حرم مطهر رضوی 👈 ۰۵۱۳۲۰۲۰
🆔♡••♡••♡••♡••♡
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️مردی که به خاطر غیرت ناموسی، قید زیارت امام حسین (علیــه الســـلام)❤️ را زد
👌لطفا ببینید....
💚
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حتی اگر گناه کسی رو با چشم
خودت دیدی حق نداری به کسی بگی!
قابل توجه اونهایی که راحت آبروی مردم رو تو فضای مجازی میبرن!
💚
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هـــرکـــس تــهـمـتـــ میــــزنـــد، خـــودش اینــڪــارستــــ !
🎙 #اســـتـــــاد_دانــشــمــنــــد
🎋🔅🎋🔅🎋🔅🎋
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
🌹11 آبان سالروز شهادت طیب
♦️ امام خمینی بر سر مزار طیب:
طیب، تو که عاقبت به خیر شدی؛ دعاکن خمینی هم مثل تو عاقبت به خیر شود
📔کتاب طیب ص۱۸۷
🌹وفاداری طیب به امام خمینی(ره)
♦️حبیبالله عسگراولادی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، درباره روحیه شهید طیب حاجرضایی در زندان میگوید: « چند شب قبل از اعدام طیب یک هیئتی آمدند در زندان به طیب گفتند کارت تمام شد. اعدام میشوی، مگر یکی از این سه تا کار را بکنی: یا به شاه نامه بنویسی و بگویی در مقابل کاری که در 28 مرداد کردی تو را ببخشد؛ یا شاه را به ولیعهد قسم بدهی، یا اینکه از خمینی تبری بجویی.... دستش را روی شکمش زد و گفت: سه ماه است این شکم من از حرام پاک است، دیگر نمیخواهم آلوده بشوم. اما اینکه میگویید از خمینی تبری بجویم. اگر این کار را بکنم خمینی بسیار خوشحال میشود تا اینکه من آلوده با او نسبت داشته باشم و در این باره خیلی گریه کرد و گفت من حاضر نیستم چنین کاری بکنم.»
🌴💜شهيد نيكنام طیب حاج رضائي در محله صابون پز خانه(در اصطلاح عام صام پزخانه) تهران به دنیا آمد. پدر او حسینعلی حاج رضایی از اهالی قزوین بود که پس از مهاجرت به تهران به شغل جمع آوری بوتههای خشک برای نانواییها مشغول بود.🌴💙 طیب سه برادر به نامهای حاجی مسیح، اکبر و طاهر داشت. او از همان ابتدا به ورزش باستانی علاقمند بود و پس از پایان یافتن دوره سربازی بود که كمكم نام او بر سر زبانها افتاد🌴💚طیب از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۲ از میدانداران به نام میوه و تره بار تهران بود و به کار خرید و فروش میوه و تره بار مشغول بود. او در دوران زندگیش دو همسر و هفت فرزند داشت.🌴❤️طیب در سنین جوانی بارها به دلیل درگیری به زندان افتاد، از جمله: دو سال حبس انفرادی به دلیل درگیری با پاسبانها در سال ۱۳۱۶، پنج سال حبس با اعمال شاقه در سال ۱۳۲۲، تبعید به بندرعباس در سال ۱۳۲۳ به اتهام قتل. با تمام اين سوابق، در ماه محرم از کوتاه کردن ریش خودداری میکرد و لباس سیاه میپوشید و عزاداری ميكرد🌴💗 او با برخی از علما و روحانیون در ارتباط بود و در گزارش ساواك در سال ۱۳۳۶ آمدهاست که طیب به منزل آیت الله کاشاني میوه فرستادهاست. طيب ابتدا به شاه وفادار بود، تا جایی که تصاویر رضا شاه و پرچم شیر و خورشید را روی بدن خود خالکوبی کرده بود🌴💔طیب در رويداد پانزده خرداد نقش چندان فعالی نداشت، هر چند نقش بازدارندهای هم نداشت، با اين همه. رژیم شاهنشاهی، در ۱۶ خرداد ۱۳۴۲ به همراه ۴۰۰ نفر دیگر او را به جرم بر هم زدن نظم عمومی دستگیر و سرکرده افراد دستگیر شده را طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی عنوان کرد🌴💓سر انجام از میان افراد دستگیر شده، طیب و حاج اسماعیل رضایی با حکم صادره از دادگاه ویژه شماره یک لشکر گارد به ریاست سرتیپ حسین زمانی و دادستانی سرهنگ ستاد احمد دولو قاجار و با وکالت تسخیری تیمسار شایانفر پس از ۱۳ جلسه محاکمه، به جرم فعالیت محرمانه و خیانتکارانه به منظور برهم زدن نظم و امنیت عمومی به اعدام محکوم شدند و این حکم در سحرگاه ۱۱ آبان ۱۳۴۲ اجرا شد.🌴💙محمد باقری معروف به «محمد عروس»می گوید: سلول من باسلول طیب جدابود،وقتی ساواک باشکنجه ازطیب میخواست اقراربگیرد که بنویسد،من از«خمینی»پول گرفتم دستجات راه انداختم تاآزادت کنیم ،، بلند می گفت:🌴💚این حرفها رو برای ننهات بزن! یک بار گفتم، باز هم میگم، من با بچه حضرت زهرا در نمی افتم.🌴❤️فردا شب، صدایی ازسلول طیب آمد. فهمیدم دارن میبرندشان برای جوخه اعدام🌴💜وقتی مأموران داشتند طیب رابرای جوخه اعدام می بردند، طیب زد به میله سلول من و گفت: «محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم.» کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه
🌷امام عسكرى عليه السلام فرمود: شـرك در ميـان مــردم از ردّ پاى مور بر فرش سياه در شب تيره وتاريك مخـفى تـر اسـت...تحف العقول: 487]
امام حسن عسکری (ع) روایتی دارند که واقعاً یک دنیا ارزش دارد؛ دیگر کسی نباید نا امید باشد اما باید حواسمان را نیز جمع کنیم و بیخیال نباشیم. ایشان فرمود: خدا در روز قیامت طوری بندگانش را میآمرزد که به ذهن هیچ کسی نمیآید که خدا اینطور بندگانش را بیامرزد حتی اهل شرک میگویند ما مشرک نبودیم (ما را هم بیامرز).»
حجتالاسلام حسینی قمی افزود: اما امام عسکری در ادامه فرمود: در انجام اوامر الهی کوتاهی نکنید. به عبارت دیگر عفو خدا آنقدر هست که مشرکان هم طمع میکنند (اگرچه شامل مشرکان نخواهد شد) اما شما هم حواستان باشد که در انجام اوامر الهی کوتاهی نداشته باشید... ۴/آبان/۱۳۹۹ برنامه سمت خدا
🌷میلاد امام حسن عسکری(ع) مبارکباد
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
صلی الله علیه وآله وسلم️📖✒️📖✒️📖✒️ 💠👈 سلسله سخنرانی های ″دولــت کــریمه″ 🎬 قسمت صد و هشتاد وهشتم 💢
✒️📖✒️📖✒️📖✒️
💠👈 سلسله سخنرانی های
″دولــت کــریمه″
🎬 قسمت صد و هشتاد ونهم
2⃣. راه دومی که یهودی ها در جنگ روانی استفاده می کردند انگیزش خشم جاهلی بود.
🔹یهودی ها می دانستند که اتحاد یکسری قبایل مخصوصا قبایل داخلی مدینه مثل اوس، مثل خزرج در رشد و گسترش اسلام تأثیری بسزایی دارد. این را یهودی ها میدانستند هر جا پای وحدت در میان باشد وحدت مسلمین🤝 همان جا پیروزی مسلمین هم هست، پس ما باید بیاییم وحدت مسلمین را از بین ببریم، باید بیاییم تفرقه بین مسلمین بیندازیم.
به همین خاطر یهودی ها یادآوری میکردند جنگ های⚔ داخلی اوس و خزرج را که در زمان جاهلیت با همدیگر انجام می دادند و با این کار خشم😤 آنها را زیاد می کردند خشم آنها را بر میانگیختند.
☑️دقیقا همان چیزی که امروز دارند بین ایران و عراق می کنند.
بین ایران🇮🇷 و عراق امروز دوستی برقرار است اما سازمان جنگ روانی یهود با پادوهای عربستانی و منافق خودش دارد می گوید ایرانی ها شما می روید اربعین، همان عراقی🇮🇶 که هشت سال جوانهای شما را کشت! یا آن طرف به عراقی ها میگوید شما دارید از ایرانی ها پذیرایی می کنید همان ایرانی هایی که هشت سال جوانهای شما را کشتند.
❌دعوا راه می اندازد، نبش قبر می کند، دعواهایی که قبلا بوده، تمام شده، به آشتی تبدیل شده آنها را می آید دوباره نبش قبر می کند. سازمان یهود اینطور عمل می کند نبش قبر می کند. آشتی کردی دشمنی های قبلی را روی هم می آورد.
📢آهای قبیله اوس یادتان است قبیله خزرج شما را چطوری می کشت⁉️ قبیله خزرج یادتان هست قبیله اوس شما را چطوری می کشت؟ الان با هم رفیق شدید، شما با هم دشمن هستید..
👈از آن طرف رسول خدا با یادآوری هدایت الهی و اینکه اسلام شما را از این کفر نجات داد و اینها.. بین آنها الفت و دوستی💞 برقرار می کرد.
👌خداوند در قرآن یهودی ها و مسلمانهایی که اینطور فریب خوردند سرزنش می کند. هم یهودی ها که چرا این فریب ها را انجام می دهید، هم مسلمینی که اینطور فریب می خوردند. مثلا می توانید به تفسیر آیات [99] آل عمران📖 به بعد رجوع کنید.
⚠️پس ببینید این هم عملیات روانی های یهود است که امروز هم دارد اتفاق میافتد، هنوز هم دارد این را تکرار میکند، حتی به دروغ هم متوسل می شوند که آهای ایرانی ها 👥 می دانید یک روز اعراب آمدند به ایران حمله کردند پدر شما ایرانی ها را در آوردند الان شما با اعراب رفیق شدید؟
📑این پیامک ها و این پیام ها و امثال اینها از گور چه کسی بیرون می آید؟ از گور همین سازمان انحرافی و منحرف یهود. در حالی که دروغ بود❌، در حالی که حمله اعراب به ایران را توضیح دادیم فجایعی که می گویند دروغ محض بود، در تاریخ های معتبر هم اصلا نیامده. و به قول شهید مطهری 400 سال بعد از حمله تازه در کتاب ها آمد، چیزی که از همان اساس معلوم بود دروغ بود.
🖇ادامه دارد ...
🎤استاد احسان عبادی
#متن_دولت_کریمه 189
#لطـفــاً_معــرفـــ_ڪــانــال_بــاشیــد ↓↓↓
✒️📖✒️📖✒️📖✒️
︽︽︽︽︽︽︽︽︽
https://eitaa.com/joinchat/2180841684C627422eaea
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و سوم ساعتی از اذان م
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و چهارم
استکانها را با زینبسادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (علیهالسلام)، امام زمان (علیهالسلام) را پدری دلسوز، برادری وفادار و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند: «مردم! وقتی ما گناه میکنیم، امام زمان (علیهالسلام) غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچهاش خجالت بکشه، امام زمان (علیهالسلام) هم از خدا خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچهاش، عذرخواهی میکنه، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!» که بغضش شکست و با گریهای که گلویش را گرفته بود، چه لحن عاشقانهای خرج امامش کرد: «دیدی دو تا داداش چه جوری از هم حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (علیهالسلام) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!» و میدیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی میکرد: «روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!» و دیگر کار جمعیت از همهمه گریه و ناله گذشته بود که در و دیوار خانه از ضجههای شوریده اینهمه شیعه، به لرزه افتاده و بیآنکه بخواهم دل مرا هم تکان میداد. یعنی باید در مورد مهدی موعود (علیهالسلام) باور شیعیان را میپذیرفتم که او سالها پیش به این دنیا قدم نهاده و هم اکنون حی و حاضر، شاهد من و اعمال من است که اگر چنین نبود، دل این جمعیت اینهمه بیقراری نمیکرد! دیگر صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد که هم خودش گریه میکرد و هم صدای مردم به گریه بلند شده بود: «حالا که آقا به خاطر تو گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!! دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (علیهالسلام) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!»
و چه هنرمندانه کشتی سخنرانیاش را بر موج عشق و احساسات این دلهای آماده سیر میداد تا به لنگر وعظ و نصیحت، صحبتش را به ساحل توبه و دوری از گناه برساند که آهسته زمزمه کرد: «بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (علیهالسلام) بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!» و میدیدم که اکسیر محبت با قلب این شیعیان چه میکند که به عشق امام خود، دست به دعا بلند کرده و از اعماق قلبشان از درگاه خدا طلب مغفرت میکردند و میان گریههایی پُر از پشیمانی، با حضرتش عهد میبستند که دیگر دست و دلشان را به گناهی آلوده نکنند! حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی بین بنده و خدایش میشود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (علیهالسلام) به یکی از اصحابش آموخته است. جمعیت با همان حال تضرع و انابهای که به عشق امام زمان (علیهالسلام) دلشان را بُرده بود، با نغمه نیایشهای امام علی (علیهالسلام) هم نفس شده و همه با هم ذکر استغفار را زمزمه میکردند. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی (علیهالسلام) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعهای شد آن شب جمعه!!!
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و پنجم
ساعت از یازده شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: «قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! ان شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!» .....
...و من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن «ممنونم!» مشغول جمع کردن خُردههای دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد: «نمیخواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم!» و هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقهام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: «حاج آقا!» و همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود. آسید احمد با عجله به سمت مجید رفت و باز سرِ شوخی را باز کرد: «بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!» رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد: «مگه نگفتید منم مثل پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!» ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشارهای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنتآمیزی، مجید را تسلیم کرد: «ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!» مجید لبخندی زد و با گفتن «هر چی شما بگید!» خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم. از چند ساعت پشت سر هم کار کردن، خسته شده بودم و روی مبل نشستم که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با محبت، از زحماتم تشکر کرد: «خیلی خسته شدی الهه جان! دستت درد نکنه!» و همانطور که روبرویم نشسته بود، با کف دست چپش، بازو و ساعد دست راستش را فشار میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: «خیلی درد میکنه؟» لبخندی زد و با خونسردی جواب داد: «نه الهه جان! چیزی نیس.» پلکهای بلندش از بارش بیوقفه اشکهایش سنگین شده و آیینه چشمانش میدرخشید و میدیدم هنوز محبت امام زمان (علیهالسلام) در نگاهش میجوشد که زیر لب صدایش کردم: «مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (علیهالسلام) زنده اس، درسته؟» از سؤال بیمقدمهام جا خورد و من با صدایی گرفته اعتراف کردم: «آخه ما... یعنی اکثریت اهل تسنن اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد.» گمان کرد میخواهم دوباره سر بحث و مناظره را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً میخواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم: «خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟» سپس مستقیم نگاهش کردم و برای اینکه کتب فقه و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی منطقی توضیح دادم: «خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن.» و برای اینکه منصفانه قضاوت کرده باشم، تبصرهای هم زدم: «البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن.» و حالا حرف دل خودم را زدم: «ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هفتاد و ششم
چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمهای از عطر حضورش را احساس کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش عجیبی جواب داد: «نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!» و من قانع نشدم که باز سماجت کردم: «خُب چرا همچین حسی میکنی؟» که لبخندی مؤمنانه روی صورتش درخشید و با دلربایی جواب داد: «خُب حس کردم دیگه! نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه!» سپس از روی تأثر احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: «یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!» و به عمق چشمان تشنهام، چشم دوخت تا باور کنم چه میگوید: «الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بندههاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (علیهالسلام) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!» نمیفهمیدم امت اسلامی چه نیازی به حضور واسطه رحمت خدا دارد و مگر رحمت الهی جز به طریق واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این خیر میشد و صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را بیشتر به هم میزد.......
... که با کلافگی سؤال کردم: «خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟» فهمیده بود قصد لجاجت ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، صادقانه اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان! من که کارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...» و حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از اینکه چنین بحث خوب و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، ناراحت از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای زن کمتر آزارمان بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: «حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!» و نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟» و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید: «حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!» و مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هر چه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، گوشش بدهکار نبود و طوری جیغ و داد میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: «باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!» و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در دست مجید بود، روی مبل نشستم.
🌼