eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موج‌های آخری آخرالزمان سحرشدن چشم‌ها ❄️ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج ❄️ 🌹 🏝❁═┄@masirsaadatee ┄═❁🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻☘️🌻☘️🌻 ⭐دعای‌ مخصوص شب‌مبعث⭐ اَللّـهُمَّ اِنّي اَساَلُكَ بِالتَّجَلِي الاَعْظَمِ في هذِهِ اللَّيْلَةِ مِنَ الشَّهْرِ الْمُعَظَّمِ وَالْمُرْسَلِ الْمُكَرَّمِ اَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ، وَاَنْ تَغْفِرَ لَنا ما اَنْتَ بِهِ مِنّا اَعْلَمُ، يا مَنْ يَعْلَمُ وَلا نَعْلَمُ، اَللّـهُمَّ بارِكْ لَنا في لَيْلَتِنا هذِهِ الَّتي بِشَرَفِ الرِّسالَةِ فَضَّلْتَها، وَبِكَرامَتِكَ اَجْلَلْتَها، وَبِالَمحَلِّ الشَّريفِ اَحْلَلْتَها، اَللّـهُمَّ فَاِنّا نَسْأَلُكَ بِالْمَبْعَثِ الشَّريفِ، وَالسَّيِّدِ اللَّطيفِ، وَالْعُنْصُرِ الْعَفيفِ، اَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ، وَ اَنْ تَجْعَلَ اَعْمالَنا في هذِهِ اللَّيْلَةِ وَفي سايِرِ اللَّيالي مَقْبُولَةً، وَذُنُوبَنا مَغْفُورَةً، وَحَسَناتِنا مَشْكُورَةً، وَسَيِّئاتِنا مَسْتُورَةً، وَقُلُوبَنا بِحُسْنِ الْقَوْلِ مَسْرُورَةً، وَاَرْزاقَنا مِنْ لَدُنْكَ بِالْيُسْرِ مَدْرُورَةً، اَللّـهُمَّ اِنَّكَ تَرى وَلا تُرى، وَاَنْتَ بِالْمَنْظَرِ الاَعْلى، وَاِنَّ اِلَيْكَ الرُّجْعى وَالْمُنْتَهى، وَاِنَّ لَكَ الْمَماتَ وَالَمحْيا، وَاِنَّ لَكَ الاْخِرَةَ وَالاُولى، اَللّـهُمَّ اِنّا نَعُوذُ بِكَ اَنْ نَذِلَّ وَنَخْزى، وَاَنْ نَأتِيَ ما عَنْهُ تَنْهى اَللّـهُمَّ اِنّا نَسْأَلُكَ الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ، وَنَسْتَعيذُ بِكَ مِنَ النّارِ فَاَعِذْنا مِنْها بِقُدْرَتِكَ وَنَسْأَلُكَ مِنَ الْحُورِ الْعينِ فَارْزُقْنا بِعِزَّتِكَ، وَاجْعَلْ اَوْسَعَ اَرْزاقِنا عِنْدَ كِبَرِ سِنِّنا، وَاَحْسَنَ اَعْمالِنا عِنْدَ اقْتِرابِ آجالِنا، وَاَطِلْ في طاعَتِكَ وَما يُقَرِّبُ اِلَيْكَ وَيُحْظي عِنْدَكَ وَيُزْلِفُ لَدَيْكَ اَعْمارَنا، وَاَحْسِنْ في جَميعِ اَحْوالِنا وَاُمُورِنا مَعْرِفَتَنا، وَلا تَكِلْنا اِلى اَحَد مِنْ خَلْقِكَ فَيَمُنَّ عَلَيْنا، وَتَفَضَّلْ عَلَيْنا بجَميعِ حَوائِجِنا لِلدُّنْيا وَالاْخِرَةِ، وَابْدَأ بِابائِنا وَاَبْنائِنا وَجَميعِ اِخْوانِنَا الْمُؤْمِنينَ في جَميعِ ما سَأَلْناكَ لاَنْفُسِنا يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، اَللّـهُمَّ اِنّا نَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الْعَظيمِ، وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، اَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ تَغْفِرَ لَنَا الذَّنْبَ الْعَظيمَ اِنَّهُ لا يَغْفِرُ الْعَظيمَ الْعَظيمُ، اَللّـهُمَّ وَهذا رَجَبٌ الْمُكَرَّمُ الَّذي اَكْرَمْتَنا بِهِ، اَوَّلُ اَشْهُرِ الْحُرُمِ، اَكْرَمْتَنا بِهِ مِنْ بَيْنِ الاُمَمِ، فَلَكَ الْحَمْدُ يا ذَا الْجُودِ وَالْكَرَمِ، فَاَسْأَلُكَ بِهِ وَبِاسْمِكَ الاَعْظَمِ الاَعْظَمِ الاَعْظَمِ الاَجَلِّ الاَكْرَمِ، الَّذي خَلَقْتَهُ فَاسْتَقَرَّ في ظِلِّكَ فَلا يَخْرُجُ مِنْكَ اِلى غَيْرِكَ، اَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّد وَاَهْلِ بَيْتِهِ الطّاهِرينَ، وَاَنْ تَجْعَلَنا مِنَ الْعامِلينَ فيهِ بِطاعَتِكَ، وَالاْمِلينَ فيهِ لِشَفاعَتِكَ، اَللّـهُمَّ اهْدِنا اِلى سَواءِ السَّبيلِ، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَكَ خَيْرَ مَقيل، في ظِلٍّ ظَليل، وَمُلك جَزيل، فَاِنَّكَ حَسْبُنا وَنِعْمَ الْوَكيلُ، اَللّـهُمَّ اقْلِبْنا مُفْلِحينَ مُنْجِحينَ غَيْرَ مَغْضُوب عَلَيْنا وَلا ضالّينَ، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَساَلُكَ بِعَزائِمِ مَغْفِرَتِكَ، وَبِواجِبِ رَحْمَتِكَ، السَّلامَةَ مِنْ كُلِّ اِثْم، وَالْغَنيمَةَ مِنْ كُلِّ بِرٍّ، وَالْفَوْزَ بِالْجَنَّةِ وَالنَّجاةَ مِنَ النّارِ، اَللّـهُمَّ دَعاكَ الدّاعُونَ وَدَعَوْتُكَ، وَسَأَلَكَ السّائِلُونَ وَسَأَلْتُكَ وَطَلَبَ اِلَيْكَ الطّالِبُونَ وَطَلَبْتُ اِلَيْكَ، اَللّـهُمَّ اَنْتَ الثِّقَةُ وَالرَّجاءُ، وَاِلَيْكَ مُنْتَهَى الرَّغْبَةِ فِي الدُّعاءِ، اَللّـهُمَّ فَصَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ، وَاجْعَلِ الْيَقينَ في قَلْبي، وَالنُّورَ في بَصَري، وَالنَّصيحَةَ في صَدْري، وَذِكْرَكَ بِاللَّيْلِ وَالنَّهارِ عَلى لِساني، وَرِزْقاً واسِعاً غَيْرَ مَمْنُون وَلا مَحْظُور فَارْزُقْني، وَبارِكْ لي فيما رَزَقْتَني، وَاجْعَلْ غِنايَ في نَفْسي، وَرَغْبَتي فيما عِنْدَكَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ 🌸 سپس به سجده برو و بگو : اَلْحَمْدُ للهِ الَّذي هَدانا لِمَعْرِفَتِهِ، وَخَصَّنا بِوِلايَتِهِ، وَوَفَّقَنا لِطاعَتِهِ، شُكْراً شُكْرا ً. 🌸صدمرتبه ، پس سر از سجده بردار و بگو: اَللّـهُمَّ اِنّي قَصَدْتُكَ بِحاجَتي، وَاعْتَمَدْتُ عَلَيْكَ بِمَسْأَلَتي، وَتَوَجَّهْتُ اِلَيْكَ بِاَئِمَّتي وَسادَتي، اَللّـهُمَّ انْفَعْنا بِحُبِّهِم، وَاَوْرِدْنا مَوْرِدَهُمْ، وَارْزُقْنا مُرافَقَتَهُمْ، وَاَدْخِلْنَا الْجَنَّةَ في زُمْرَتِهِمْ، بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ مصابيح الجنان @masirsaadatee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 💖 توسل‌ به‌ رسول‌ الله‌ صلی‌ الله‌ علیه‌ و‌ آله ⭐بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحيم⭐ اللّٰهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَزِدْ وَ بٰارِكْ عَلَي النَّبِيِّ الْاُمِّيِّ العَّرَبِيِّ الهٰاشميِّ القُرَشيِّ الْمَّكِّيِّ المَدَنيِّ الاَبطَحِيِّ التَّهٰامِيِّ السَّيدِ الْبَهِيِّ السِّراجِ المُضِيءِ الْكوكَبِ الدُّرِّيِّ صٰاحِبِ الوَقٰارِ وَ السَّكيِنَةِ المَدْفُونِ بِالمَدينة العَبدِ المُؤَيَّدِ وَ الرَّسُولِ الْمُسَدَّدِ الْمُصطَفَي الاَمجَدِ المَحمُودِ الأحمَدِ حَبيبِ إِلٰهِ العَالمِينَ وَ سَيِّدِالمُرسَلينَ وَ خاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ شَفِيع المُذنِبينَ وَ رحمَةِ لِلعالمَينَ أبِي القٰاسِم يٰا رَسُولِ الله يٰا إِمٰامِ الرَّحمَةِ يٰا شَفِيعَ الاُمَّةِ يٰا حجةَ اللهِ عَليٰ خلقِهِ يٰا سَيِّدنا وَ مَولٰانا إنّٰا تَوَجَّهنٰا وَ استَشفَعَنٰا وَ تَوَسَّلنٰا بِكَ إلَي الله وَ قَدَمنٰاكَ بَينَ يَدَيْ حٰاجاتِنا فِي الدُّنيٰا و الٰاخِرَةِ يٰا وَجيهاً عِندَ الله اِشفَع لَنا عِندَ الله و سه مرتبه بگو : اَللّٰهُمَ بِخٰاتَمِ الْاَنبِياءِ أَنِلْني شَفٰاعَتَهُ " 📚منبع: زادالمعاد، صفحه 588 @masirsaadatee ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با صدای کوبیده شدن در اتاقم وحشت زده از جا پریدم که عینک و کتابم هر کدام به سمتی پرتاب شد . با چشم های ریز شده به رو به رو خیره شدم اما با خستگی چشم و عینکی که نزده بودم نتوانستم چیزی ببینم دستم را روی زمین چراخاندم و دنبال عینکم گشتم که موجود رو به رویم جلو آمد و شیئی را برداشت و روی چشمم گذاشت آنقدر به خط های کتاب عادت کرده بودم که ثمین را میان خط هایی از نوشته های کتاب میدیم . ـ بسه هانا ! پاشو کشتی خودتو . ـ سلام ‌ ، تو کی اومدی ؟ ـ سلام به روی زشتت . هر چی صدات کردیم نشنیدی .... + عمه ، عمه دون ( عمه جون ) با صدای سلاله آرامشی عجیبی جانم را فرا گرفت : جانم ، بیا اینجا جون دلم . + عمه ؟ مامانی کول داده بیایم ایندا میتونم باجی بچونم ... ( مامانی قول داده بیایم اینجا میتونم بازی بکنم ) ـ معلومه بازی میکنیم قربونت بشم + پاسو پاسو ... و دستم را کشید و به خیال کودکانه اش میتواند مرا بلند کند . ـ باشه عمه جون من برم صورتمو بشورم یکم خستگیم در بره ، ثمین ؟ ساعت چنده ؟ ـ ۷ شبه .۴ ،۵ ساعته نشستی پای این پاشو کور شدی ـ باشه میام الان . به سرویس اتاقم رفت صورتم را شستم وقتی در آینه به خودم نگاه کردم متوجه چشم های خسته و ورم کرده ام شدم که بشدت قرمز شده بود ، مهدا معتقد است حتی در راه رسیدن به حق هم نباید نعمت هایش را تباه کرد باید فدا کرد و برای من ابتدایی خیلی سخت بود که تفاوتش را بفهمم ، اما انگار چشم هایم مصداق تباهیی بود که بخاطر رضای خدا بود ولی برای رضایت او نبود ....! نمازم را میخوانم ، لباس مرتبی میپوشم و پایین میروم همه دور میز منتظر من بودند لحظه ای شکه به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم همه چیز نشان از یک جشن کوچک خانوادگی میداد ، ناهار خوری بزرگ و با ویو باغمان برای من تزیین شده بود و با کتاب هایی با عنوان سرخ " محافظ عاشق من " رخ نمایی میکرد . با لبخند به خانواده ام نگاه کردم کسانی که دیر فهمیدم چقدر ارزشمند هستند . بقول مهدعلیا : جشن وقتی خوش میگذره که تو دلت جشن به پا کنی ، با زرق و برق و تجملات تو هیچ دلی جشن به پا نمیشه فقط یه ظاهره جشنی که دلو خوش نمیکنه .... جشن با مهمان های بیشتر خیلی قشنگ تره ولی وقتی ساده برگزار نشه عذابه برا همه ، برای اونی که خرج کرده چون قطعا جشن های بهتری برگزار میشه و برای مهمانی که باید جبران کنه و دل خوشی نمیمونه ... ولی یه جشن با اعضای خانواده و در شرایط یه شام و ناهار مامان پز خیلی بیشتر از مهمونای های رنگار بدون سادگی کیف میده ... راست میگفت هیچ وقت با دلی خوش مهمانی نرفتم و این نگرانی ها همیشه با من و اطرافیانم بود حالا اگر بخواهیم این فخر فروشی ها را عادت بشمار آوریم خسته کننده نیست چون همیشه موضوعی هست که تو را به برتری طلبیدن دعوت کند ..... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 رو به جمع گفتم : چه کردین !!! مرا شگفت زده کردید عالی جنابان ... هیربد : کار خان داداشته وگرنه اینا اصلا بو بخاری ندارن .... بابا : هیربد تو دوباره جوگیر شدی ؟ هیراد : جدیش نگیرین ، یکم خودنمایی تو ذاتشه مامان : اِ بسه شماها همش باید ته تغاری منو اذیت کنین سلاله : بابایی ؟ تو چلا از اینا نیستی ؟ ـ از چی بابا ؟ ـ همینا ته مامان بزلگ بخاطلش عمو اینهمه دوس داله ( همینا که مامان بزرگ بخاطرش عمو اینهمه دوست داره) همه خندیدیم که هیربد گفت : عمو جون فقط یه نفر میتونه ته تغاری باشه اونم بچه آخره اوکی ؟ سلاله گنگ به هیراد زل زد که ثمین گفت : وای آقا هیربد بچم گیج شد ... ـ به این واضحی براش توضیح دادم زن داداش مامان : خب حالا بیاین شمامونو بخوریم بعدش کادو های دختر گلمو بدیم ـ ممنون .... بعد از خوردن شام شاهانه ای که زینت خانم پخته بود ، هر کدام هدیه هایشان را دادند که رو به هیربد گفتم : هیربد چرا اینهمه کتاب خریدی ؟ ـ اینهمه کجا بود به تعداد اعضای خانواده است همه مشتاقن بخونن منم به تعداد همه خریدم ـ مگه کتاب مسواکه ـ حالا بیا خوبی کن ـ فکر درختای..... ـ آغا ببخشید اصلا برمیدارم میبرم دانشگاه میدم به رفقا ، اون روز مرصاد میگفت خیلیا مشتاقن کتاب به چاپ برسه ـ باشه این جوری خوبه مامان : خب بذار اول بخونیم بعد ببر من : خب پس اگه خواستن ازت بخرن قیمت نصفش بیشتر نگیر همه میدانستند این حرف من به چه معناست و از کجا آب میخورد .... بابا برای اینکه جو بوجود آماده را احیا کند گفت : هیربد ؟ چه خبر از مرصاد شرکتش خوب پیش میره ؟ ـ آره ، خیلی کارش گرفته ، البته کمک های آقا سجاد هم بنظرم کمک بزرگی براش بوده مامان : چه خبر از خانومش ؟ حالش بهتره ؟ ـ والا مرصاد دوس نداره زیاد راجب مشکلاتش حرف بزنه ولی یکی از بچه ها میگفت خیلی حالش جالب نیست ... ـ خدا به جونیشون رحم کنه ، مگه این دختر چندسالشه اینجوری بلا سرش اومده ـ منم گاهی از اینهمه استقامتی که مرصاد داره تعجب میکن منم با این که از من کوچک تره ولی حس میکنم سال ها ازم بزرگتره ، همه ی مشکلاتش به کنار اگه برا زنم چنین اتفاقی میافتاد که خودم توش نقش داشتم دیوونه میشدم ـ خدا کمکش کنه دختر انگار دسته گله ـ خیلی خانومه ، چند بار رفتم خونشون اصلا بنظر نمیرسه چنین مشکلاتی براش پیش اومده ، طوری به مرصاد احترام میذاره که آدم انگشت به دهان میمونه هیراد : خواهر نداره ؟ همه خندیدیم که حس کردم هیربد برای اولین بار در عمرش خجالت کشید و سرخ شد ؛ پس واقعا خواهری در کار است ..... ـ آره خواهر داره ، من راهنمای پایان نامشم . من : فقط راهنمایی یا .... مثل بچه ها شروع به اعتراف کرد : نه بخدا من اصلا نگاهش هم نمیکنم ، اینقدر محجوبه آدم اصلا دلش نمیخواد ناراحتیشو ببینه مامان با عشق لبخند زد و گفت : واجب شد یه زنگ بزنم احوال محدثه رو بپرسم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از عالم و آدم جدا شدم به سمت کتابم پرواز کردم . « قرار بود اولین روز دانشگاه را آغاز کند . مثل همیشه لباس مرتبی را پوشید و از اتاقش حسنا را صدا زد : حسنا ؟ امروز کلاس داری ؟ ـ آره ، مهدا میاد دنبالم . ـ نمی خواد بگو نیاد ، باهم میریم . حسنا وارد اتاق برادرش شد و ادامه داد ؛ امروز چهلم خواهر یکی از همکلاسی های منو امیرحسینه ، مهدا گفت اونم میاد یه پروژه مشترک داشتیم با مهدا اینا ، هم کلاسیمم بود برا همین مهدا هم میاد ـ خیلی خب پس من برم تو خودت میای ؟ صدای تلفنش مانع از پاسخ دادن به برادرش شد ؛ الو ، جانم . سلام ... باشه اومدم ... ماشین نداااااری ؟! ... آره ، کلاس داشتن معلولین ذهنی ... ماشین مامانمم نیست ... صبر کن ! ـ محمد ؟ ما هم میبری ؟ محمدحسین کلافه سری تکان داد و گفت : باشه حسنا لبخندی به برادرش زد رو به فرد پشت خط گفت : الو مهی ؟ داداشم میرسونتمون ... نه بابا چه مزاحمتی من و امیر همیشه با شما میایم ... نمیخواد معذب باشی .... تو که رو کم کن عالمی ... برو بابا ... پایین منتظر میشی تا بیام ، فهمیدی ؟! .... آفرین ـ ممد بریم ! ـ حالا چرا اینقدر اصرار میکنی ... حسنا انگشت تهدید را بسمت محمدحسین گرفت و گفت : این نیم وجبی خط قرمز منه ، اوکی ممد جان ؟! ـ اون انگشتتو بیار پایین چشمو درآوردی ! .ــــــــ ♥ ـــــــ.ــــــــ ♥ــــــــ.ـــــــــ. ـ سلام مهی جون ـ سلامو .... ـ آتشی نشو عشخم ، مهدعلیا ـ خدا بگم تو و فاطمه رو چیکار کنه ، آغا یه مهدا گفتن اینقدر سخته ؟! ـ ها والا . + سلام با صدای محمدحسین هر دو بسمتش برگشتند . ـ سلام ، ببخشید مزاحم شما شدیم + نه خواهش میکنم ، بفرمایید . به دانشگاه که رسیدند با هم خداحافظی کردند و هر کدام به سمتی رفتند ، مهدا تا شروع کلاسش ۵ دقیقه وقت داشت به سرعت به کتابخانه رفت و کتابش را تحویل داد و سپس به سمت کلاسش رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وارد کلاس شد و همان جای همیشگی نشست . جزوه جلسه قبل را بررسی کرد و توجهی به کنجکاوی های اطرافیانش نسبت به آقای متفاوت نکرد . با ورود استاد همه در جای خود قرار گرفتند و استاد بعد از حضور و غیاب گفت : از امروز یه نفر به کلاس ما اضافه شدن ، امیدوارم با ایشون همکاری لازم رو داشته باشین ، خب آقای دکتر خودتون رو معرفی کنین - سلام عرض میکنم خدمت شما و دانشجو های عزیز ، سید محمد حسین حسینی هستم دانشجوی دکتری دانشگاه صنعتی شریف و قراره یه مدت مزاحم شما بشم ، امیدوارم اوقات خوبی در کنار هم داشته باشیم . بچه ها تک تک تبریک گفتند که استاد گفت : بچه ها یه نفر جزوه ی سه جلسه اخیر رو بده به آقای دکتر ثمین : من میدم بهشون - جزوتون کامله ؟ یادمه غیبت داشتید جلسه قبل ثمین از اینکه ضایع شده بود عصبانی بود که با حرف استاد فوران کرد . استاد : خانم فاتح ؟ شما می تونید جزوتون رو بدید به آقای حسینی ؟ - بله چشم استاد . - ممنون دخترم . رو به محمدحسین با سری افتاده گفت : بعد از کلاس تشریف داشته باشین میدم خدمتتون . - اگر لازم ... - فعلا نیازی بهش ندارم . - متشکرم آرام خواهش میکنمی گفت و به تدریس گوش سپرد . بعد از اتمام کلاس گوشه ی کلاس منتظر محمدحسین شد . - این صفحات که علامت زدم صفحاتی هست که استاد تاکید بیشتری داشتن به اهمیتش ، صفحه آخر هم مطالعه خودمه و ضمنا اونایی که با خودکار مشکی نوشتم تحلیل خودمه نه صرفا برداشت مستقیم از توضیح استاد . - بله ، متشکرم . ثمین : همیشه اینقدر برای همکلاسی هات وقت می ذاری ؟ - شما احاطه کامل به احوالات همکلاسی ها داری - خیلی زر زر میکنی مهدا خانوم - بنظر خسته میاین بهتره استراحت کنین . و رو به محمدحسین گفت : اگر سوالی داشتین ... - هوی عجوزه بفهم چی میگی بی توجه به ثمین ادامه داد ؛ از نوشتار جزوه وقت کلاس در خدمتم و آرام تر گفت ؛ تا شروع میان ترم لازمش ندارم بعدش ممنون میشم بدینش به حسنا . - بله حتما ، متشکرم ازتون . و به کلاسی که با مهراد داشت راه افتاد ، ثمین با خشونت بسمتش رفت چادرش را در دست گرفت و گفت ؛ چه لذتی میبری منو عذاب بدی ؟! هان ؟ مگه یه جزوه چی بود عقده ای ؟! - هیچ علاقه ای ندارم باهات بحث کنم ، دیدی که استاد ازم خواست ، اصلا نمی فهممت ثمین ... و چادرش را از دست های از خشم مشت شده ی ثمین گرفت و بسمت کلاس رفت . &ادامه دارد .. 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀