💚بنــــــــامـ خــــدا💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوازدهم
هرچی جلوتر میرفتم...
تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞
محمد حرفای میزد...
گاهی برام عجیب غریب بود..
همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟
-محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته
👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️
-أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️
👣محمد:چشم خانمم😉😊
-محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒
👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه
-فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋
👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋
-اوووم حدس بزن😁☝️
👣محمد: کله پاچه ؟😉😋
-اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁
👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃
فرداش رفتیم بیرون..
محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑
-اییییی محمد😐😬
👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓