eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد . مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟! ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم . ـ این چه حرفیه ، مراحمین . ـ متشکرم . مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام . مهدا : باشه . گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟ ـ باشه بابا . زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟ ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟ حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد . ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان . ـ باشه چشم الان . رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش . ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم . ـ باشه بیا بریم . در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀