🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_نهم
راه رو مقابل اتاق عمل را برای چندمین بار قدم زنان می گذرم که دکتر همراه حسنا بیرون می آید ، با اضطراب بسمت میروم و می گویم :
آقای دکتر حالش چطوره ؟
ـ عملش خوب پیش رفت شاید دور از انتظار بود ولی الان حالش خوبه ، خانم حسینی لطفا برای ایشون توضیح بدید !
عمل طولانی بوده من باید برم به بیمار هام برسم ، بعد از انتقال بیمار به بخش و چک کردن وضعیتش به اتاق ۱۱۲ سر بزنید ببنید بهوش اومده
حسنا : چشم
ـ خسته نباشید
ـ شما هم همین طور استاد
دکتر که از جمعمان جدا می شود دست حسنا را می گیرم و با غم می گویم :
حسنا حالش چطوره ؟
خوب میشه ؟
چه بلایی سرش اومده ؟
ـ یواش بابا ، دونه دونه
بیا بریم تو اتاق من تا بهت بگم
روی صندلی جا میگیرم که شروع میکند و مختصر توضیحی میدهد .
ـ خب الان باید چیکار کنیم ؟
ـ هیچی تو لازم نیست کاری بکنی ... نگران نباش عمل خیلی خوب پیش رفت
برو خونه استراحت کن ناهار خوردی ؟
ـ نه بابا ، اصلا مهمه ؟ تو این وضعیت ؟
ـ چه وضعیتی ؟ تو چه ربطی به کارن داری که الان حرص میخوری ؟
ـ حسنا ، الان وقتش نیست
ـ خب توام
برو رد کارت منم کار دارم
با اصرار های آقای قادری و حسنا به خانه برمیگردم و با دیدن هیربد با دلتنگی به سمتش میروم و برادر کوچکم را در آغوش میگیرم .
به اتاقش میروم و شروع میکنم به نق زدن این قدر حرف میزنم که به ستوه می آید و می گوید .
ـ وای هانا زبون به دهن بگیر
مگه رفتم شهید شدم
ـ نه پس میخوای برو !
مامان دیگه طاقت نداره هیربد بفهم
ـ باشه ببخشید
گریه نکن که میشی مثل خر شرک
ـ خیلی پرویی من بخاطر تو مردم از استرس
ـ پس بخاطر استرس تخت خوابیده بودی ؟
ـ تو از کجا میدونی ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀