eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند . با خودش گفت واقعا سر قولش موند ! انگار منتظر بود ! بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟ هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی ! میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟ ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟ ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود ـ خیلی خب بریم هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت . آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد . با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت : مامان ، خسته شدم بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند . انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟ ـ آره فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم . من رفتم امشب شیفتم . خداحافظ ـ برو بسلامت . با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد : سلام دختر خوشکلم ! خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! ـ سلام مامان جانم ؟ ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر . ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟ من فقط بعد از ماموریتم میتـ... ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد . به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید : جونم مهدایی ؟ بگو بابا ـ سلام بابایی ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟ ـ بابا شما در جریان این کار ماما... ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!! ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی ـ آشنا تر ؟ ـ من برم دخترم صدام میکنن به بابا اعتماد کن فعلا عزیزم خداحافظ ـ خدافظ اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀