eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
216 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از اداره خارج شد که ماشین سید هادی جلوی پایش ایستاد ، با دیدن هانا متعجب به آنها نگاه کرد ، با اشاره سید هادی سوار شد . سید هادی رو به مهدا گفت : یه سری اطلاعات لازم داشتیم که خانم جاوید کمکمون کردن الانم برای هماهنگی آخر گفتم قبل از محرمیتتون این حرفا بدون حضور سرهنگ گفته بشه مهدا : آقا سید فقط یه مشکلی هست ـ بگو ـ امشب قراره برام خواستگار بیاد ـ الان باید به من بگی ؟ ـ ببخشید ، خودمم چند دقیقه پیش فهمیدم. مهدا تمام حواسش به محمدحسین و بیخیالی او بود ، از این حرکتش متعجب و ناراحت شده بود . بی حوصله به حرف های سیدهادی گوش سپرد ، وقتی حرفش تمام شد رو به هادی گفت : ـ آقا هادی من باید از پاساژ خرید کنم ـ باشه من تو ماشین میمونم برین خریدتو بکن زودم بیاین دیگه جنگل بوجود نیاد زیر ماشینم ـ چشم با هانا همراه شد که هانا مثل کسی که از اسارت آزاد شده باشد ضربه ای به کتف مهدا زد و گفت : ذلیل مرده من نباید بدونم ؟ ـ خودت بمیری ، گفتم که . اینا همش برنامه مامانمه بیا بریم یه روسری یاسی بخریم که مامانم میگه شال ست با اون لباسم خراب شده ـ الهی سیاه بخت بشی ـ لال بشی الهی ـ چه مرگته چرا دمقی ؟ ـ هیچی ـ هیچی ؟! چون ممد اصلا اهمیت نداد رفتی تو لاک ؟ آخه چه خیری از تو دیده ؟ همش بدبختو شوت کردی ! الانم انتظار داری رگشو بزنه ، بعد با خونش رو شیشه بنویسه دنیا .. ـ بسه هانا زبون به دهن بگیر من توقعی نداشتم ، اما خب خیلی مجنون بازی درمیاورد چه زود سرد شد عشقش ـ نخیر سرد نشده مگه نگفتی ازش قول گرفتی ؟ ـ خب که چی ـ میخواد بهت ثابت کنه مرد زندگیه ! ـ مهم نیست من شاید خواستم جدی تر به خواستگارام فکر کنم . ـ از کی تا حالا ؟ ـ از وقتی که مثل ماست نشست زل زد به خیابون به روسری مقابلش اشاره کرد و گفت : اون خوبه ؟ + ببخشید اون روسری یاسی که گل داره میشه بیارین ؟ مهدا به سمت محمدحسین برگشت و با تعجب گفت : ـ آقا محمدحسین ببخشید شما هم میخواین روسری بخرین ؟! + بله ، مشکلی هست ؟ ـ بله اون انتخاب منه ! ـ جدن ؟ مهم اینکه من زودتر درخواست کردم ، ضمنا برا خودتون میخواستین ؟! مثل خودش جواب داد : ـ بله ‌مشکلی هست ؟ ـ نه فقط این روسری به شما نمیاد. من خرید های دیگه ای هم دارم ، فعلا مهدا با تعجب و تحیر به مسیر رفته محمدحسین نگاه کرد چندبار دستش را در هوا تکان داد و هر بار حرفش نیامد ، در آخر با پوزخند رو به هانا گفت : این با من بود ؟ به من نمیاد ؟ ـ آره عزیزم با تو بود آسفالتت کرد ، تبریک میگم با حرص دست هانا را گرفت و از مغازه خارج شد ، آنقدر عصبانی شده بود که هانا را تقریبا می کشید . ـ هوی ؟ وحشی دستمو کندی ! بعد تو هیچ حسی به این نداری نه ؟ ـ چرا یه حس ... یه حس تنفر عمیق خیــــــــــلی عمیق ... اصلا پشیمونم چرا محافظش بودم ... باید میذاشتم سجاد میکشتش ... هانا خندید و گفت : آروم بگیر خفه شدی &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀