🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پانزدهم
مسابقه برگزار شد و محمدحسین توانست طرحش را اثبات کند اما برای تولید نظریه اش نیاز به حمایت اساسی داشت اما کشور در آستانه انتخابات دچار ناآرامی شده بود و از طرفی دستورات دولت به اجرا در نمی آمد .
حزب مقابل دولت با تمام توان برای تخریب دولت وقت و پیروزی در انتخابات تلاش میکردند تا جایی که راه را گاها برای خط فکری مخالف می بست .
محمدحسین در گیر دار پیچ و تاب های سیاسی از هدفش دور می شد .
جبهه مخالف دولت با عملکرد سازمان هسته ای که برای ارزآوری و تولید انرژی مقرون تلاش میکرد مخالفت های زیادی داشت درست هدفی که سیاست های کثیف غربی داشتند .
مهدا از طریق تیم سرگرد و همکارانش توانست امنیت محمدحسین و دیگر اعضای مسابقه را تامین کند .
اما همچنان بودن سجاد در میان خائنین برایش تعجب آور بود .
با تعقیب و گریز های بسیاری که انجام دادند توانستند زنان و دختران زیادی را از بیچارگی محضی که آن ور آبی ها با ترفند های مختلف برایشان چیده بودند نجات دهند اما هر نبردی قربانیان خودش را داشت ...
به اصفهان برگشت با اندوخته ای که از ماموریت چند روزه اش به دست آمده بود .
کمک های بی دریغ امیر و حضورش در اولین ماموریت خارج از شهر برای مهدا بهترین همراهی دنیا بود درست حسی که به مرصاد داشت متوجه امیر شده بود ...
پسری که حد خودش را می دانست به وسوسه شیطان درونش گوش نمی سپرد وچشم و گوش و زبانی که در اختیار خودش بود ، امیر آن روز ها تفاوتی چشمگیر با امیر دو سال پیش داشت .
هم ظاهر و هم باطن به اندازه ای تغییر کرده بود که کمتر کسی او را می شناخت ، وقتی هانا بعد از ۴ سال او را دید نتوانست امیر را بشناسد .
لازم می دید اول از همه به اداره برود و گزارش کار دهد اما وقتی مادرش با او تماس گرفت و از ساعت رسیدن شان پرسید نتوانست دروغ بگوید ...
برای اینکه بتواند با تیم شیراز هماهنگی های لازم را انجام دهد یک روز بعد از محمدحسین برگشت .
اتفاقاتی در آن چند روز افتاده بود که نمی توانست راحت از کنار آنها بگذرد اتفاقاتی که منجر به بازداشت چند تن از افراد گروه مروارید شد ، مرواریدی که .....
..........ــــــــــــــ ♥ـــــــــــــــ.........
خسته کتاب را بستم و روی میز کنار قاب عکس گذاشتم عکسی از من ، مهدا ، فاطمه و حسنا عکسی که در جشن محرمیت مهدا گرفته بودیم .
لحظه ای به عکس خیره میشوم و دلم برای آن زمان پر می کشد برای جمع چهار نفره مان ، برای مسخره بازی های حسنا برای خنده های شیرین فاطمه برای بی حوصلگی های خودم و برای او ... دختر مهربان زندگیم ... مهدا .
با دنیایی متفاوت در کنار هم زیباترین زمان ممکن را می ساختیم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀