🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_پنجاه_هشتم
و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز هایی که ازشون خبر نداریم ... چیزی که سجاد ازشون خبر داره و توی زندان سعی کردن بخاطر اون راز بکشنش ولی اون هیچ کمکی به ما نمیکنه !
ما باید به اون نقطه دست پیدا کنیم ...
اما نیاز به فرد اگاه داریم یکی دقیقا مثل خود محمدحسین ، اما بخاطر خطری که تهدیدش میکنه محبوریم کار های امنیتی خاصی انجام بدیم و مورد بعد اینکه باید بعنوان یه فرد عادی کُرد با همسرش به این ماموریت بره ، از اونجایی که آقا محمدحسین مجرده ما یکی از نیروهامون رو برای این همراهی در نظر گرفتیم ...
خانم یاس احمدی ، برگ ماموریت ایشون رو فکس کردیم و منتظرشون بودیم اما متاسفانه ایشون نمی تونن ما رو همراهی کنن و ما تنها یه گزینه دیگه داریم ...
شما ، شما خانم فاتح
ما تصمیم گرفتیم که شما در این ماموریت شرکت کنید اما شما حق انتخاب دارید ، شما یک هفته وقت دارید تا خوب فکر کنید و تصمیمتون رو به ما اعلام کنید .
مهدا میتوانست مخالفت کند اما نمی خواست درگیر عذاب وجدان تازه ای شود ، به اندازه ی کافی شهادت امیر و آنچه از او پنهان کرده بود آزارش میداد .
او فرصت داشت و باید با تمام توان پاسخ میداد . بسمت امامزاده راند نمازی مستحبی خواند . بعد از کمی عقده ی دل گشودن بسمت خانه راهی شد .
نیاز به یک محیط معنوی داشت تا نیروی خودش را جمع کند ، راهیان نور ، تنها جایی بود که میتوانست خود سست شده اش را از نو بسازد .
از پارکینگ مرکزی خارج شد و بسمت بلوک راه افتاد . با حسنا تماس گرفت تا از آخرین خبر ها جویا شود .
بعد از تاخیر چند ثانیه ای تماس وصل شد و صدای پر انرژی حسنا در گوشش پیچید .
ـ سلام مهو جونم
چطوری بی وفا ؟ ما رو نمیبینی لپات گل انداخته ناکس ، خاک تو سرت ! .آخه تو چرا اینقدر نفهمی !
اسکل جان روز تولد خواهرت رفتی سرکار ؟ طفلک مائده میگفت حالا که آبجی بی لیاقتم نیس تو بیا بریم شهربازی ، البته من نرفتما خب ...
ـ الهی خفه نشی
بذار منم حرف بزنم
سلام
ـ علیک ، آخه بیشعور تو چی داری بگی ؟ هان ؟ اصلا جرئت میکنی حرفی بزنی ؟
ـ وای حسنا ! یه لحظه زبون به دهن بگیر
ـ خب بنال
ـ مامانم اینا نیستن منم تنهام بیا پیشم
شام خوردی ؟
ـ نمیام باهات قهرم برو پیش هانا جونت
ـ اَی اَی تو باز نُنـُر بازی درآوردی ؟
منتظرتم حرفم نباشه
خدافظ
تماس را قطع کرد و به فضای سبز بلوک رسید با دیدن گل های ساقه شکسته ی باغچه با غم به آنها زل زد ، بقدر ناراحت شد که وسایلش را گوشه ای گذاشت و برای آب دادن و حرس کردن گل ها بسمت جعبه ی باغبان شهرک رفت .
میدانست این اتفاق ناشی از دوچرخه سواری بچه هاست
با غرغر گفت :
آخه وروجکا شما چرا اینقدر سر به هوا بازی درمیارین ؟
ببین چیکار کردن ، حیف این طفلیا نیست آخه
مهدا با دیدن شماره حسنا ضربه ای به پیشانیش زد ، تماس را وصل کرد و مهربان گفت :
حســــــــنا جان
حسنا : مرگ ، درد
خودتم میدونی چه غلطی کردی
پس کدوم گوری هستی ؟
ـ وای ببخشید
الان میام
مهدا با سرعت وسایلش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد به محض توقف آسانسور حسنا بسمتش هجوم آورد و شروع به حرف زدن کرد .
مهدا به او گوش میکرد و وسایل خانه را مرتب میکرد ، حسنا از عالم و آدم گفت و هر جا به غیبت نزدیک میشد با برخورد مهدا رو به رو میشد .
حسنا : وای خدا آخه کی فکرشو میکرد این سجاد ، چنین اژدهایی باشه ؟
مهدا : باز شروع کردی ؟
ـ نه آخه ...
راستی یه خبر بد
ـ دیگه چی شده ؟
ـ این سری رئیس کاروان ندا هست
ینی گاوم زاییده شش قلو
ـ خب که چی ؟
ـ خب که چیو کوفت
تو نمیدونی چرا اینو میگم؟
ـ تو از کجا میدونی بد پیش بره !؟
ضمنا منم میخوام ثبت نام کنم ، مائده هم میاد . مرصاد هم از قبل ثبت نام کرده
فقط چه چیزایی بیارم ؟
ـ حالا
لیستشو برات میفرستم
ولی خدایی تو بیای ندا هم باشه در قدرت .
خدا رحم کنه
فقط یه راه واسه کنترلش هست!!
ـ چی ؟
ـ اینکه داداشمم بیاد ، اون موقع کمی خانومانه رفتار میکنع به چشم محمدح...
ـ بسه دیگه حسنا چقدر غیبت میکنی
شامتو بخور
ـ سیر شدم قربونت
من برم که دو تا کلمه دیگه حرف بزنم شهیدم میکنی
فعلا خدافڟ
با رفتن حسنا ، مهدا لیستی از آنچه لازم داشت گرفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀