eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از خوابیدن آن ماجرا ثمین با همکاری و اعترافتی که کرد عفو خورد و با کمک های بی دریغ مهدا و شهادت هایش در دادگاه توانست زودتر از آنچه تصور میشد آزاد شود . ثمین که به تازگی فهمیده بود امیر برادرش بوده و ... ترجیح داد در کنار مادر واقعیش ، کسی که داغ پسر شهیدش بر قلبش سنگینی میکرد ، روزگار بگذراند . خانواده هانا شکایتی از کارن نکردند و این کمک بزرگی به او میکرد . بعد از بازدید کمیسیون پزشکی زندان مشخص شده بود کارن مشکل روحی داشته و دلیل این اعمالش بیشتر به آن قضیه و کودکی بدفرجامش ربط داشته است . کارن بعد از ملاقات با مهدا اطلاعات زیادی در اختیار امنیتی ها گذاشت و به تمام اعمالش اعتراف کرد . به همین دلیل ۱۴ سال حبس برایش مقرر شد . مهدا در تمام این چند ماه که از فتنه و دستگیری میگذشت پیگیر کار اغلبشان بود و کمک بسیاری به آنها میکرد . در ذهن مهدا آخرین جمله سجاد مانده بود وقتی که با وقاحت تمام گفت : " اگه الانم آزاد بشم اولین کاری که میکنم کشتن تو و محمدحسینه ! " تنها کسی که از لیست مهدا خط خورده بود سجاد بود ... کسی که حاج رسول خوش قلب بی اندازه از این فرزند خلف گله مند بود و قدغن کرده بود کسی نامش را بیاورد . سجاد فاتح از یاد همه کمرنگ شده بود الا مادرش . او با مهدا و سیدهادی قهر بود و آنها را مقصر دستگیری سجاد می دانست . فاطمه همسرش و شغل پیچیده ای که داشت را درک میکرد و هیچ اعتراضی به او نکرد ، دل نگران برادرش بود اما خودسری و سبک سری که در هنگام بازپرسی از خود نشان داده بود باعث شده بود شعله عشق خواهرانه اش سرد شود . مطهره خانم ، مادر محمدحسین ، از هر فرصتی برای بیان خواسته اش استفاده می کرد . اما مهدا نمی توانست ذهنش را آرام کند ، نگرانی و اضطراب عدم توانایی در اداره زندگی مشترک و ادای وظایفش او را می ترساند و باعث میشد هر بار سرباز بزند . در حال مطالعه کتاب انسان ۲۵۰ ساله بود که همراهش زنگ خورد و مادرش با همان نگاه همیشگی او را تا اتاقش همراهی کرد . تماس سید هادی را وصل کرد و گفت : سلام آقا سید ـ سلام مهدا خانم ، خوبی ؟ ـ الحمدالله ، بفرمایید امری داشتین ؟ ـ حقیقتا راجب ماموریت جدیده . مشکلاتی داریم ـ الان بیام اداره ؟ ـ آره باید حضوری بگم ـ قضیه مربوط میشه به isis ؟ ـ بله منطقه زیر دست حاج قاسم ولی چیزی از اهمیت ماموریت ما کم نمیکنه . ـ متوجهم با حاج قاسم مشورت کردین ؟ ـ آره بیا اداره دقیق برات میگم شاید قبل از شروع حاجی مهمونمون باشه ـ واقعا ؟ دیگه بهتر از این نمیشه ـ منتظرتم. ـ چشم ، خودمو میرسونم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀