🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_هفتم
فتنه سال ۱۳۸۸ مثل تمام اغتشاشات از پیش طراحی شده موجب مشکلات زیادی در بین مردم شد .
بعد از آرام شدن اوضاع کار نیروی های امنیتی تمام نشده بلکه بیشتر هم شد .
ارتباط هانا و مهدا ادامه داشت و به دوستی قوی میان آنها تبدیل شد .
مهدا کمی که از کار فراغت یافت برای اولین بار میهمان هانا شد تا این بار بعنوان یک دوست به دیدنش برود .
مهدا می دانست بعد از دستگیری کارن و اتفاقاتی که بعد از فتنه رخ داد و دوستان و آشنایان هانا از او دور شدند چقدر تنهاست و ممکن است به مشکلات بزرگی دچار شود .
دلایل متعددی مهدا را به ماندن در کنار هانا وا می داشت .
مهدا جایگاه خاصی در میان خانواده هانا داشت احترامی که از آنها بعید بود .
مهدا بعد از حال و احوال با خانواده هانا به اتاقش رفتند .
چرخی در اتاق هانا زد و گفت :
وای هانااااا .... عجب اتاقی !
اتاق کمترین اهمیتی برای مهدا نداشت اما او سعی داشت هانا را سر ذوق بیاورد .
ـ خوش بحالت ، اتاقت سرویس داره ؟
در سرویس را باز کرد نگاهی به خودش در آینه روشویی کرد چادر و روسریش را بیرون آورد به سمت هانا پرتاب کرد و گفت :
چقدر اینجا خوشکله !!!
آدم دلش نمیاد بیاد بیرون !
هانا همان طور که چادر و روسری مهدا را با کراهت آویزان می کرد گفت :
این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره بعد تو چسبیدی به توالت ؟
ـ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... !
انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟
آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی
ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت
ـ قربان شما
ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !!
ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه
ـ ببند بابا
ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه
با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀