🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتادم
مهدا و محمدحسین با تعجب بهم نگاه میکردند که سرهنگ صابری رو به سید هادی گفت : اینو چرا آوردی اینجا ؟
سید هادی : آخه کسی که گفتین نبود رفته بود مرخصی این عجوبه هم حضورش اینجا ماجرا داره
.
سرهنگ تنها کسی که میتونه الان کمکمون کنه ایشونه
سرهنگ صابری لحظه ای فکر کرد و گفت : با سید حیدر هماهنگین ؟
ـ بله
ـ خیلیه خب بیا شروع کن که وقت نداریم باید تایم پیوست های جدیدی که فاتح انجام داده تغییر بدی و اطلاعاتی که نمیتونیم از سامانه حذف کنیم پنهان کنی و حجم فایلشو بیاری پایین
+ سخته و در حوزه تخصصی من نیست ولی با کمک هادی میتونیم انجامش بدیم
ـ باشه ... فاتح تو هم سریعا آخرین فایلو منتقل کن برو جای هادی
ـ چشم
سید هادی و سرهنگ مشغول رصد و دنبال یاسین و نوید شدند و خانم مظفری با سرعتی مثال زدنی در حال کشف موزی اخلالگر بود .
محمدحسین با طعنه گفت : سروان فاتح !!!
ـ ستوان دوم
+ موفق باشین ستوان فاتح
ـ ممنون ، بهتره روی کارمون تمرکز کنیم
محمدحسین چشم غره ای به این حد از بی تفاوتی مهدا رفت و با تمام توان روی کاری تمرکز کرد که در دانشگاه برای تنظیمات محصولات استفاده میکرد .
مهدا : سرهنگ کار من تموم شد ولی بعضیاشو نمی تونستم
سرهنگ : باشه خسته نباشی ... برو هادی نوبت توئه
مهدا روی موقعیت گروه های فرستاده شده تمرکز کرد که متوجه چیزی شد ....
ـ سرهنگ ؟ توقف ۴۰ ثانیه ای داشتن
محمدحسین : برای ماشین های شما طبیعیه
ـ نه نیست ... ۴۰ ثانیه میتونه برای عوض کردن GPS کار گذاشته ی ما کافی باشه .
سید هادی : چند دقیقه پیش به نظر میرسید در حال جست و جو هستن ... این طور که بنظر میرسه به ماشین اونا رو پیدا کردن ...
مهدا : وای نه ... هر کدوم از فرستنده ها داره به یه مسیر متفاوت میره .... !
ـ ماشین بچه ها ؟
ـ داره بر میگرده سمت خودمون !!!!
ـ یا مادر سادات ...
سید هادی : همه ی مسیر ها رو به نوید گزارش بده
مهدا : بله
.
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
فاتح فاتح ... یاسر ؟
یاسر چرا جواب نمیدی ؟
یاسر اعلام موقعیت ... !
.
قربان بیسیمش خاموشه !!!
خانم مظفری : نه خاموش نیست ... خودش دریافت نمیکنه ... !
مهدا : خب این ینی چی ؟
هادی : یا دست خودش نیست یا ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀