🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_سوم
محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که با صدای مهدا به خودش آمد و فهمید جلوی ساختمان واحد حاج مصطفی ایستاده است .
ـ باز هم ممنونم آقای حسینی ، خیلی لطف کردین .
محمدحسین انگار میخواست هر طور شده حرف های دیگری از فرد مقابلش بشنود برای همین چیزی که به ذهنش آمد را جدی گرفت و گفت :
مهدا خانوم ؟
ـ بله ؟
ـ آخر این هفته نیمه شعبانه ، قراره حسینیه محله برنامه داشته باشیم ، خوشحال میشیم همکاری کنید .
ـ بله ، ان شاء الله . به خانواده سلام برسونین . یاعلی
ـ خدانگهدارتون .
شما هم به حاج مصطفی سلام برسونید .
مهدا با لبخندی همیشگی از فرد مقابلش خداحافظی کرد و به سمت واحدشان راه افتاد خسته به آسانسور تکیه کرده بود که همراهش زنگ خورد و شماره ی خصوصی نمایان شد فهمید از محل کارش است .
ـ الو ، بفرمایید ؟
ـ مهدا جان ؟ سلام خانومی
ـ سلام خانم مظفری ، احوال شما ؟ جانم ؟
ـ ممنونم . مهدا جان شما فردا میای سرکار ؟
ـ بله میام ، اما کلاس دارم
ـ چه ساعتی ؟
ـ ۱۰ تا ۱ ، مرخصی ساعتی میگیرم
ـ شاید مجبور باشی فردا شب شیفت بمونی ، گفتم بهت خبر بدم یه جوری خانواده رو هماهنگ کنی
ـ استاد صابری گفتن شیفت شب به من نمیدن که !
ـ اضطرار پیش اومده حالا بعدا اداره صحبت میکنیم ، قضیه این آقای م.ح داره جالب میشه
ـ چشم سعی خودمو میکنم ، شما امشب شیفت هستین ؟
ـ آره ، فک کنم فردا شب خانم .... هم شیفتن تنها نیستی
ـ صحیح ، متشکرم اطلاع دادین .
ـ وظیفه است . مراقب خودت باش ، یا علی .
ـ شما هم همین طور یا علی .
با اتمام مکالمه اش آسانسور به مقصد رسید . در خانه را گشود و با شوق همیشگی گفت :
اهل منزل بیاین که خوشکل جمعتون اومد .... سلــــــــــام
مرصاد از روی کاناپه پرید و گفت :سلام . چته ؟ ساکت !نمیبینی رئال بازی داره
ـ واقعا ؟!! مگه فردا شب نیست بازیش ؟
ـ نخیر امشبه .
با حالت زاری گفت : این عادلانه نیست مرصی من بازی رئال دوست
ـ ایش لوس ، برو از جلو چشم دور شو
ـ لیاقت که نداشته باشی همین میشه
انیس خانم : سلام مهدا جان خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! حال همکلاسیت چطور بود ؟
ـ سلام مامانی ، دستش شکسته بنده خدا ولی الان احتمالا با حکومت ساسانی برای تصاحب تخت درگیره
انیس خانم را بوسید و با لحن دخترانه ای ادامه داد ؛ مامانی گرسنمه ، خسته هم هستم
مقنعه اش را بیرون آورد روی مبل گذاشت و همین طور که با کیلیپس درگیر بود گفت :
موهام از بس تو مقنعه مونده دچار تنفس بی هوازی شده . مامان سرم بشدت به نوازشات نیاز داره
ـ باشه عزیزم برو یه آب به دست و صورتت بزن بیا شامتو بخور بعد موهاتو میبافم
ـ بابا کجاست ؟
ـ حسینیه تازه تاسیس محله ، زنگ زده بود میگفت همه سراغ تو رو میگرفتن ، مگه به تاسیس این جا هم کمک کردی ؟
مرصاد : ایشون مادر ترزا هستن به تمام نقاط این شهر احاطه دارن
ـ نه بابا من که کاری نکردم
بعد کلیپسش را به سمت مرصادی که با استرس فوتبال میدید پرتاب کرد .
ـ هوی چته ؟ سرم درد گرفت گیس بریده ، وایسا کبابت میکنم
بسمت اتاق مشترکش با مائده پرواز کرد و در را بهم کوبید . مائده که سرش تا اعماق یک کیلومتری در لپ تاب مهدا فرو رفته بود با ترس سیخ نشست .
مهدا با دیدن مائده و لپ تابش بیخیال مرصاد و تهدید هایش شد و با نگرانی و غضب رو به خواهرش گفت :
مائده خانوم قبل از اینکه اینو برداری نباید بپرسی ؟!
ـ من فقط کتاب میخوندم آبجی
ـ مائده جان هر وقت به لپ تاب احتیاج داشتی لطفا قبلش باهام هماهنگ کن
برخی اطلاعات محل کارش را روی لپ تاب ریخته بود تا در خانه آنها را بررسی کند و هیچ کس نباید به آنها دسترسی پیدا میکرد .
وقتی خونسردی مائده را دید فهمید چیزی ندیده برخی تصاویر و فایل ها آنقدر متفاوت از درک او بود که حتما او را می ترساند .
ـ مائده جان میشه تنها باشم ؟
ـ چشم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀