🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من 🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_پنجم
مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ...
مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون...
این حرکت مرصاد بیشتر بخاطر مهدا بود میخواست از این حال و هوا بیرون بیاید .
مرصاد پشت مائده از در خارج شد ... به آسانسور نگاه کرد و با پله بسمت مقصد راه افتاد ...
مهدا با همان دست های کفی شالی به روی موهای تازه بافته شده اش انداخت و با چادر پشت خواهر و برادرش راه افتاد ...
لحظه ای منتظر ماند و دید آسانسور در طبقه ۴ توقف کوتاهی کرد و سپس دوباره به سمت بالا رفت ...
حقه ی خواهرش را فهمید و بسمت محوطه روان شد
محوطه ی ساختمان را دنبال مائده گشت که سایه اش را پشت در انبار پیدا کرد .
این قسمت بلوک ساختمان مهدا را به بلوک رو به رو متصل میکرد و برای هر دو ساختمان در زیر زمین مجاور پارکینگ انباری تعبیه شده بود .
ـ مائده بیا بیرون مرصاد نیست
.
.
مائده ؟
آخه چرا زبون درازی میکنی ؟
.
.
.
تقصیر خودتم هست ، آدم با برادر بزرگترش این جوری حرف میزنه ؟
بیا بریم لباس درست تنمون نیست ، یکی میبینه زشته ...
وقتی بی توجهی سایه را دید بسمت در ورودی انباری رفت و کامل آن را باز کرد که با یک جفت چشم آبی متعجب رو به رو شد .
ـ شمایید ؟ چیزه ! سلام
ـ سلام
ـ ببخشید من شما رو با خواهرم اشتباه گرفتم داخل محوطه ندیدینش ؟
ـ فک کنم رفتن سمت موتور خونه ... داشتن میدویدن من سلام کردم ولی متوجه نشدن ...
ـ واای نه موتورخونه چیکار میکنه
ـ چرا مگه مشکلی هست ؟ پمپ فشار آب که بر سر آب شهریه خرابه .... خیلی خطرناکو بزرگه ... ببخشید باید برم ...
با عجله از انباری خارج شد . میدانست خواهر کنجکاوش ممکن است خودش را به دردسر بیاندازد .
محمدحسین از نگرانی مهدا نگران شد و کار خودش را تعطیل کرد و دنبالش راه افتاد .
ـ مهدا خانوم ... وایسین منم بیام
مهدا سری تکان داد و بسمت موتورخانه دوید .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀