🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_هشتم
با هق هق ادامه داد ؛
بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ...
حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده .
بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم .
قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ...
سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ...
تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ...
همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... !
به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت :
ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین
ـ چیه ؟
ـ میشه صحبت کنیم ؟
ـ راجب چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله
با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟
ـ بیاین بشینین خواهش میکنم .
بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت :
کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟
ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟
ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟!
... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... !
تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی !
هر مشکلی یه راه حل داره ...
ـ مشکل من راه حل نداره ...
ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ...
ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ...
ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ...
اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ...
اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ...
ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟
ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟
دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ...
اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ...
اعتقادی به کمک خدا نداشتم ...
یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی
همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟!
با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... !
برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟
اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت :
خواهشا ....
انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀