eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹سوختن امام زمان برای ما ..... 📲 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه شب جمعه دیگر گذشت من به فکر خودم اما تو به فکر من شرمنده از رُخَت که جز ادعا کاری ندارم برایت الحق والانصاف در حقش جفا کردیم اخلاص را بردیم و قربان ریا کردیم حال سحر را گه گاه‌ گناه برد از ما زمان امام صادق طرف میخواست بره امام خودش رو ببینه شش ماه تو راه بود آخرش میدید امام شو ما کجا باید بریم 😔😓 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهر عزیزم شما که حجاب داری بوسیله حجاب به جنگ با حجاب میری. حجاب این نیست که چادر بپوشی اما پاهات معلوم باشه حجاب این نیست که شما چادر بپوشی اما 2کیلو لوازم آرایشی روی صورتت خالی کنی. اگر این کار هارو کردی معلوم هست که برای خدا چادر نپوشیدی برای اینکه ببیننت این کار رو میکنی. حجاب یعنی اینکه من فقط نگاه تورو میخام خدا حجاب یعنی یا صاحب الزمان منم دارم با همین چادرم سربازیتو میکنم حجاب یعنی مخالفت با عقیده غربی حجاب یعنی شما بوسیله این چادرت که اسلحه است برای تو داری با دشمن می‌جنگی شما اگر با این چادر بودی فرق نداری با اون شخصی که اسلحه برداشته رفته جنگ. حجاب یعنی چشم های هرزه رو نمیخام سعی کنیم حجاب رو ضایع نکنیم. خواهرم شما چادر پوشیدی یعنی غیر از قیافه ظاهری انسانیت داری. هر شخص بی چادر لگد به صورت امام زمانش می‌زند و پا روی خون شهدا می‌گذارد. رفتند محضر یکی از علما :گفتند اجازه بدید ابای شما رو ببوسیم گفتند ابای من مقدس نیست اما چادر شما مقدس هست ابای من نباشد ضرری به اسلام نمی‌رسد اما چادر شما نباشد ‌به اسلام ضربه می‌زنند. حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
🔴 خواص صد مرتبه سوره قدر در عصر جمعه عن أبي الحسن موسى بن جعفر (عليه السلام) قال: إنّ لله عزوجل يوم الجمعة ألف نفحة من رحمته، يعطي كل عبد منها ما يشاء، فمن قرأ (إنا أنزلناه في ليلة القدر) بعد العصر يوم الجمعة مائة مرة، وهب الله له تلك الألف و مثلها 📚الأمالي للصّدوق ص ۷۰۳ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴دوستان خود را به دو چیز امتحان کنید! 🔆اگر دو خصلت در آنها هست رفیق باشید: 🌹 امام صادق علیه السلام می فرماید اگر این دوخصلت نبود از آنها دوری کنید ،دوری کنید، حضرت دو مرتبه میفرماید دوری! ⚡️یک، اول ببین این رفیقت اول وقت مقید به نماز هست یا داره کاسبی میکنه؟ یا مباحثه میکند؟ ⚡️دو، ببین در موقع داری و نداری خوبی میکنه به دوستان؟؟ یعنی تا میبینه رفیقش میخواد دختر عروس کنه فوری میره یک قالی ماشینی میگیره میاره دم خونش ، یا میبینه چک هاش عقب افتاده میگه غصه نخور من میدم حالا بعدها بهم بده... 🔴ولی اونی که همین جور برّو برّ نگاه میکنه و میبینه همسایه پول نداره دوسیر گوشت بخره ،با این همه ثروت نمیره یک کیلو گوشت بخره بهش بده.... با این همه ثروت نم پس نمیده!! 🔵اینا نه بو دارن نه خاصیت ، خوب به چه درد میخورن؟؟! نه دنیا دارن نه آخرت، با کسانی که کمک به فقرا نمیکنند رفیق نشید! 📙از بیانات آیت الله مجتهدی (ره) حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_پنجم 🔻 #ابراهیم_در_آتش 🔸ابراهیم همچنان ثابت و #استوار #بی‌آنکه
📘 📖 📝 🔻 🔹سپس به آزر رو کرد و گفت؛ 🤴: «ای آزر، به راستی این فرزند خوانده‌ات چقدر در پیشگاه خدا، و است.» ↩️آنگاه به سوی 💐 نگریست و فریاد زد؛ 🤴: ، بگو بدانم از این همه آتش🔥 ❓ 🍃ابراهیم در پاسخ گفت؛ ‌‌‌✨ مرا از آن .✔️✨ 👥مردم با دیدن👀 این به حدّی 😲 و شدند که نزدیک بود در مقابل دعوت ابراهیم شوند و او را به خویش برگزینند و چیزی نمانده بود برای از او گردند، 🔸 برخی از آنها، را بر قبول حق و 👈🏻 دسته‌ای دیگر مخالفین ابراهیم به آنان 🤕 برسانند. ↩️ فقط عده‌ای انگشت شمار به ابراهیم آوردند و ایمان خود را از مردم پنهان کردند تا و آزار نمرودیان گریبان آنان را نگیرد. *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🔹 که با دیدن👀 صحنه -آتش🔥 در برابر قوم خود شکست خورده بود، با خدای ابراهیم، ، ↩️به همین خاطر تا به بالای آن برود و به 🌥 نزدیک شده و با خداوند مبارزه نماید😐 ☝🏻 خداوند با 🌪برج او را درهم ریخت.✔️ 🔸 راه دیگری را برای مبارزه انتخاب کند، 👈🏻 لذا تصمیم گرفت با 🦅و که به آنها وصل کرده بود خود را به ⛅️ نزدیک کند و با خداوند .⚔ ↩️ گویند آنقدر بالا رفته بود که 🌎 را همچون می دید، ولی به زمین بازگشت و دوباره شکست خورد.✔️ 📖قرآن در سوره نمل آیه 27 میفرماید: 📖✨« (همانند بت پرستان سرکش) مکرها و نمودند، ولی پایه‌های ساختمانشان را کرد و سقف آن را به رویشان 🏚 ساخت».✔️ ادامه دارد....... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت170 برای اولین بار دیدم که مادر برای خواسته‌اش به پدر اصرار می‌کند. پدر اول قبول نمی‌کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت171 –یعنی‌ چی؟ –چه می‌دونم. –البته تو این سن واسه جلب توجه دخترا از این کارای عجیب میکنن، دوره‌اییه، به خاطر بلوغشه. گنگ نگاهم کرد. –من یه چیزایی از دوستام شنیده بودم، ولی فکر می‌کردم این حرفها الکیه، یعنی این دوستمم الکی میگه؟ لبهایم را بیرون دادم. –الکی که نیست. بالاخره حتما کسانی اطرافش هستن که از این حرفها میزنن و اونم فکر نکرده قبول می‌کنه بخصوص اگر خانوادش از نظر اعتقادی ضعف باشن خب اینم تحت تاثیر قرار می‌گیره. هلما بعد از این که فهمید امیرزاده به خاطر چاقو زدن می‌خواهد از نامزدش شکایت کند چند بار به سراغم آمد و خواهش کرد که از امیرزاده بخواهم از تصمیمش منصرف شود. حتی بار آخر گریه کرد و گفت که نامزدش پولی ندارد که بخواهد دیه بدهد و آن وقت باید به زندان برود. هر چقدر با خودم کلنجار می‌رفتم می‌دیدم نمی‌توانم این در خواست را از امیرزاده بکنم چون اصلا به من مربوط نمی‌‌شد. وقتی این حرف را به هلما می‌گفتم او بیشتر اصرار می‌کرد و می‌گفت من علی را می‌شناسم اگر تو لب تر کنی هر کاری بخواهی برایت انجام می‌دهد. وقتی دید از من آبی برایش گرم نمی‌شود سراغ ساره رفت و از او خواست که همین حرفها را به من بگوید. ساره همانطور که اجناس جدیدی که خریده بود را روی پیشخوان جابه‌جا می‌کرد گفت : –میگم تلما تو که اینقدر سنگ دل نبودی، خب یه کلمه به امیرزاده بگو بی‌خیال این شکایتش بشه دیگه، اون هلمای بدبخت به سنگ اینقدر التماس می‌کرد جواب می‌گرفت. اینجوری کنی باهات لج می‌کنه‌ها، بلا ملایی سرت میاره‌ها... نگاه چپی به ساره انداختم. –چیه؟ نکنه گفته اگر از من رضایت بگیری ازت شهریه نمیگیره؟ خیلی از هلما و اون به اصطلاح نامزدش خوشم میاد برم پادر میونی هم بکنم. میدونی چقدر من رو حرص داده، اگه میشد منم از هلما شکایت می‌کردم. نوچی کرد و گفت: –من از روی دلسوزی گفتم، وگرنه به من چه مربوطه، این روزا همش به این فکر می‌کنم امیرزاده کجا و نامزد هلما کجا، خاک بر سر هلما که می‌خواد به یه چاقو کش شوهر کنه. این هلما دیوونس شوهر به این خوبی رو ول کرده میخواد زن کی بشه. می‌دونستی پسره یکی از شاگرداشه؟ دهانم باز ماند. –چی؟ شاگردشه؟ پس تو اون کلاسا چی یاد میده؟ چاقو کشی؟ اون که می‌گفت اون کلاسها آرامش میده، مگه تو خودت نمی‌گفتی از وقتی رفتی تو کلاساش خیلی تاکید دارن با همه مهربون باشید. پس چی شد؟ این هلما با این که چند ساله داره کلاس میره و خودشم مربی شده هنوزم دنبال اینه از خواهر و مادر امیرزاده یه انتقامی بگیره، اونوقت خروجی این همه وقت گذاشتن و کلاس رفتن میخواد این باشه؟ ساره خندید. –به قول شوهرم وقتی منم از دست خانوادش لجم می‌گیره میخوام کاری کنم که اونا حرص بخورن، بهم میگه، اگه دوست داری چشم خواهر شوهرتو دربیاری یا کاری کنی که جاریت حسرتتو بخوره یا دوست داری مادرشوهرت رو با کارات دیوونه کنی، همش از نشانه های اینه که حسودی،بدبخت، حسود، خاک تو سر من با این زن گرفتنم. پوفی کردم. فکر کنم هلما هم درگیر همچین چیزیه... –پس یهو بگو همه اونجا از دم مریض تشریف دارید دیگه، بیچاره امیرزاده از دست هلما چی کشیده. ساره شانه‌ایی بالا انداخت. –چی بگم، اونجا میگن آدمها باید با هم فاز خودشون ازدواج کنن، اون پسره هم طبق گفته‌ی استاد با هلما هم‌فاز هستن. البته پسر بدی نیستا، فقط گاهی نمی‌دونم چش میشه انگار اختیارش رو از دست میده، تو کلاسم یکی دوبار صوتهای عجیب گذاشت بعدم پاک کرد. پوزخندی زدم. –حالا این یارو که میخواد شوهر هلما بشه نمیخواد بره خونه مادرش؟ آخه هلما همش می‌گفت امیرزاده زیادی به مادرش توجه می‌کرده، –اون کلا مادر نداره. هلما می‌گفت با خانوادش ارتباطی نداره، فکر کنم بعد از ازدواجشون هلما میره یه گوشه مثل جغد تنها می‌شینه و خودشه و خودش. راست میگن تو این دوره زمونه از ویروس کرونا بدتر ویروس تنهاییه... بعد با حسرت ادامه داد: –ما تو حسرت پدر و مادریم که یه دقیقه بریم بشینیم پیششون، اینا از پدر و مادر فراری هستن. پرسیدم: –تو این کلاسها چیکار می‌کنید؟ –فعلا که همش میگن چشم‌هاتون رو ببندید و سعی کنید ذهنتون رو خالی کنید. هلما میگه اولش باید آرامش بگیریم بعد بقیه‌ی آموزشها... –حالا تو آرامش می‌گیری؟ لبهایش را بیرون داد. –یه کم آره، بد نیست، ، تلما توام بیا، تجربه‌ی جالبیه. آدم کمتر به بدبختیهاش فکر می‌کنه. یه حس سبکی بهم دست میده. –اونجا میگن موقع نماز خوندنم آدم همین حس بهش دست میده، آره؟ پوفی کردم. –به من که از این حس‌ها دست نمیده، مگه اونجا میگن باید نماز بخونی؟ –نه اتفاقا، میگن همین تمرینات خودش انگار نماز می‌خونی. اینجوری به خدا نزدیکتر میشیم. چشم‌هایم گرد شد. من رو یاد حرف رستا انداختی. اینجور وقتها میگه باید ببینی هر کسی با چی به آرامش میرسه، بعضیها حتی با انکار خدا احساس خوشی و آرامش دارن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت172 ساره بی‌توجه به حرفم گفت: –ولی یه چیزی بگم تلما؟ سوزن دوزی‌ام را برداشتم و شروع به دوختن کردم. –بگو. –من چند جلسه بیشتر نیست دارم این کلاس رو میرم خیلی خوبه‌ها فقط نمیدونم چرا یه کم فکر و خیالم زیادتر شده، –یعنی چی‌؟ –گاهی فکر می‌کنم یکی داره تعقیبم می‌کنه، یا تو خونه که هستم فکر می‌کنم یکی... صدای زنگ گوشی‌ام مرا به طرف کیفم کشاند و حرف ساره ماند. با دیدن شماره جیغ زدم و گفتم: –وای ساره خودشه، بعد زمزمه کردم. –چقدر امروز دل تنگش بودم. خدایا ممنونم. ساره با چشم‌های گرد نگاهم کرد. و زمزمه کرد. –یه جوری ذوق می‌کنه انگار رئیس جمهور بورکینا فاسو بهش زنگ زده. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –الو. –سلام خانم فعال. قبلم به تپش افتاد. –سلام. حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟ –از احوالپرسی‌های شما، نمی‌گید یه زنگی بزنم یه حالی بپرسم. پیامم می‌دم که جواب نمی‌دید. نگاهی به ساره انداختم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و لیخند زدم. ساره لبهایش را بیرون داد پچ پچ کرد. –غش نکنی. پشت به ساره کردم و به سمت آشپزخانه‌ی نقلی راه افتادم. –ببخشید، من نخواستم مزاحمتون بشم، گفتم کنار خانواده‌ هستید یه وقت... واقعا هم در این چند روز تمام فکر و ذکرم پیشش بود ولی چون می‌دانستم از بیمارستان مرخص شده و کنار خانواده‌اش است خجالت می‌کشیدم زنگ بزنم. با خنده‌اش حرفم نیمه ماند. –اتفاقا همون خانوادم گفتن چرا پس این تلما خانم که شما اینقدر ازش تعریف می‌کنید هیچ سراغی ازت نمی‌گیره. –ببخشید، من چند بار خواستم پیام بدم دیدم اصلا آنلاین نمیشید گفتم شاید دارید استراحت می‌کنید. –من فکر کردم می‌خواهید بیایید ملاقاتم. از حرفش جا خوردم نمی‌دانستم چه بگویم با کمی من و من تکرار کردم. –ملاقاتتون؟ –اهوم، اگر من شرایطم جور بود الان با خانوادم خدمت شما و خانوادتون بودیم، ولی خب چه کنم که فعلا باید صبر کنم. مکثی کردم. از حرفهایش هول شده بودم. –یعنی بیام خونتون؟ –اشکالی داره؟ خیالتون راحت من در مورد شما با مادرم خیلی وقته صحبت کردم. ایشونم اصرار دارن شما رو ببینن. وقتی سکوت مرا دید ادامه داد: –راستش الان چند روزه مادرم اصرار داره پاشه بیاد مغازه شما رو ببینه و باهاتون حرف بزنه، من نزاشتم گفتم مامان اجازه بده اول من باهاش حرف بزنم بعد. آرام گفتم: –من شرمنده‌ام که نمی‌تونم بیام ملاقاتتون. راستش اصلا روی این کار رو ندارم. به نظرم کار درستی نیسن. بخصوص که مادرتون اون روز با اون اوضاع من رو هم دیده که دیگه... حرفم را برید. –اون رو من درستش کردم. گفتم واقعا شما نیروی داوطلب کادر درمان بودید و اون لحظه هم فشارتون افتاده و حالتون بد شده. همین. به نظرم الان لزومی نداره حرف دیگه‌ایی بزنیم. تا بعد که شما رو شناختن کم کم همه چیز رو بهشون میگیم. سکوت طولانی کردم. امیرزاده با خنده ادامه داد: –نگران نباشید بابت ملاقات شوخی کردم خواستم ببینم شما چی می‌گید. فعلا کسی اجازه ملافات نداره. مادرم حتی خواهرمم نذاشته بیاد. با نگرانی پرسیدم: –چرا؟ نکنه مشکلی براتون پیش امده؟ –فعلا که نه، ولی به خاطر کرونا باید احتیاط کنم ممکنه تو بیمارستان آلوده شده باشم. خواستم ببینم شما حواستون به این قضیه بود یا نه. –من بهش فکر نکردم. فکر کنم مادرتون خیلی محتاط هستن. آهی کشید. –شاید به خاطر بلایی بود که چند سال پیش سر پدرم امد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت173 مگه چه بلایی سر پدرتون امده؟ –تقریبا هفت سال پیش پدرم برای حج واجب به مکه رفته بود. وقتی برگشت خودش و تمام همسفراش به کرونا مبتلا شده بودند که از بین اونا حال پدرم و یکی دونفر دیگه خیلی بد بود و متاسفانه فوت شدند. با تعجب پرسیدم: –ولی اون موقع که اصلا کرونا نبود. –چرا بوده، منتها فقط تو مکه، طی تحقیقاتی که من کردم این ویروس اون موقع اینقدر قوی نبوده، یعنی کسایی که تو آزمایشگاهها تولیدش کردن خواستن اول روی زائرهای مکه امتحانش کنن، بعد هم متوقفش کردن. با چشم‌های گرد شده برگشتم و به ساره نگاه کردم. ساره هم دستش را به علامت چی شده چرخاند. پرسیدم: –یعنی اون موقع این ویروس رو متوقف کردن که نتیجه‌ی آزمایشاتشون رو بررسی کنن بعد یه ویروس قوی‌ترش رو تولید کردن؟ نفسش را بیرون داد. –بله متاسفانه، اگر غیر از این باشه، چرا کشوری مثل آمریکا توی سرتاسر دنیا آزمایشگاه داره و اجازه نمیده سازمان بهداشت جهانی یا هیچ نهاد مستقلی آزمایشگاهاش رو بازدید کنه. بخصوص آزمایشگاههای بیولوژیکش رو. در حالی که سازمان بهداشت جهانی آزمایشگاه وهان چین رو بازدید کرده برای اثبات کردن ادعاهای آمریکا ولی چیزی پیدا نکرده. –کدوم ادعا؟ –همین که گفته این ویروس از یه خفاش تو چین به وجود امده یا تولید شده‌ی کشور چینه و چین این ویروس رو خودش تولید کرده. مکثی کردم و پرسیدم: –شما محقق هستید؟ خندید. –نمی‌دونم اسمش چیه، ولی من با چندتا از دوستام در مورد همه‌ی اتفاقهای اطرافمون مطلب جمع می‌کنیم و با هم به اشتراک میزاریم. به نتایج عجیبی هم می‌رسیم. هیجان زده گفتم: –منم خیلی دلم می‌خواد در مورد این چیزا بیشتر بدونم. با لحن مهربانی گفت: –در مورد هر چیزی که مطلب و مقاله خوندم رو می‌خوام پرینت بگیرم، خواستید بعدا بهتون میدم بخونید. –ولی آخه شما دارید ادعا می‌کنید که اونا خودشون چند سال پیش این بیماری رو متوقف کردن. پس یعنی الان میشه متوقف کنن؟ –آره میتونن، اون موقع ویروسش ضعیفتر بود و سرعت انتقالش کمتر ولی حالا خیلی قوی‌تر شده. البته خودشون واکسنش رو از قبل داشتن. دیگه هر وقت صلاح بدونن به بقیه‌ی کشورها می‌فروشن. –آخه اونا چطور می‌تونن این همه آدم رو راحت از بین ببرن؟ –وقتی یه نگاهی به تاربخشون بندازی متوجه میشی اونا تو هر دوره به یه طریقی کلی آدم کشتن. نمونش همون بمب هسته‌ایی هیروشیما و ناگاساکی یا جنگ ویتنام. آمریکا سمی وارد جنگلهای ویتنام زد که هنوزم هنوزه به خاطر اثر بسیار خطرناک این سم بچه‌های ناقص‌الخلقه تو ویتنام به دنیا میان. الان دیگه اونجوری علنی نمی‌تونن آدم بکشن اینجوری از طریق بیماری این کار رو میکنن، چقدر شنیدن این حرفها برایم دردناک و آزار دهنده بود. یک انسان چطور می‌تواند این بلا را سر خودش بیاورد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸