خواهر عزیزم
شما که حجاب داری بوسیله حجاب به جنگ با حجاب میری.
حجاب این نیست که چادر بپوشی اما پاهات معلوم باشه
حجاب این نیست که شما چادر بپوشی اما 2کیلو لوازم آرایشی روی صورتت خالی کنی.
اگر این کار هارو کردی معلوم هست که برای خدا چادر نپوشیدی برای اینکه ببیننت این کار رو میکنی.
حجاب یعنی اینکه من فقط نگاه تورو میخام خدا
حجاب یعنی یا صاحب الزمان منم دارم با همین چادرم سربازیتو میکنم
حجاب یعنی مخالفت با عقیده غربی
حجاب یعنی شما بوسیله این چادرت که اسلحه است برای تو داری با دشمن میجنگی شما اگر با این چادر بودی فرق نداری با اون شخصی که اسلحه برداشته رفته جنگ.
حجاب یعنی چشم های هرزه رو نمیخام
سعی کنیم حجاب رو ضایع نکنیم.
خواهرم شما چادر پوشیدی یعنی غیر از قیافه ظاهری انسانیت داری.
هر شخص بی چادر لگد به صورت امام زمانش میزند و پا روی خون شهدا میگذارد.
رفتند محضر یکی از علما :گفتند اجازه بدید ابای شما رو ببوسیم گفتند ابای من مقدس نیست اما چادر شما مقدس هست ابای من نباشد ضرری به اسلام نمیرسد اما چادر شما نباشد به اسلام ضربه میزنند.
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
🔴 خواص صد مرتبه سوره قدر در عصر جمعه
عن أبي الحسن موسى بن جعفر (عليه السلام) قال: إنّ لله عزوجل يوم الجمعة ألف نفحة من رحمته، يعطي كل عبد منها ما يشاء، فمن قرأ (إنا أنزلناه في ليلة القدر) بعد العصر يوم الجمعة مائة مرة، وهب الله له تلك الألف و مثلها
📚الأمالي للصّدوق ص ۷۰۳
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
🔴دوستان خود را به دو چیز امتحان کنید!
🔆اگر دو خصلت در آنها هست رفیق باشید:
🌹 امام صادق علیه السلام می فرماید اگر این دوخصلت نبود از آنها دوری کنید ،دوری کنید،
حضرت دو مرتبه میفرماید دوری!
⚡️یک، اول ببین این رفیقت اول وقت مقید به نماز هست یا داره کاسبی میکنه؟ یا مباحثه میکند؟
⚡️دو، ببین در موقع داری و نداری خوبی میکنه به دوستان؟؟
یعنی تا میبینه رفیقش میخواد دختر عروس کنه فوری میره یک قالی ماشینی میگیره میاره دم خونش ، یا میبینه چک هاش عقب افتاده میگه غصه نخور من میدم حالا بعدها بهم بده...
🔴ولی اونی که همین جور برّو برّ نگاه میکنه و میبینه همسایه پول نداره دوسیر گوشت بخره ،با این همه ثروت نمیره یک کیلو گوشت بخره بهش بده....
با این همه ثروت نم پس نمیده!!
🔵اینا نه بو دارن نه خاصیت ، خوب به چه درد میخورن؟؟! نه دنیا دارن نه آخرت، با کسانی که کمک به فقرا نمیکنند رفیق نشید!
📙از بیانات آیت الله مجتهدی (ره)
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_پنجم 🔻 #ابراهیم_در_آتش 🔸ابراهیم همچنان ثابت و #استوار #بیآنکه
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_شصت_و_ششم
🔻 #ابراهیم_دلها_را_تسخیر_می_کند
🔹سپس #نمرود به آزر رو کرد و گفت؛
🤴: «ای آزر، به راستی این فرزند خواندهات #ابراهیم چقدر در پیشگاه خدا، #عزیز و #ارجمند است.»
↩️آنگاه به سوی #گلستان💐 نگریست و فریاد زد؛
🤴: #ای_ابراهیم، بگو بدانم #چگونه از این همه آتش🔥 #نجات_یافتی❓
🍃ابراهیم در پاسخ گفت؛
✨ #پروردگارم مرا از آن #نجات_داد.✔️✨
👥مردم با دیدن👀 این #معجزه_بزرگ به حدّی #متأثر😲 و #آگاه شدند که نزدیک بود در مقابل دعوت ابراهیم #تسلیم شوند و او را به #رهبری خویش برگزینند و چیزی نمانده بود برای #پیروی از او #متحد گردند،
🔸 #ولی برخی از آنها، #لذت_دنیوی را بر قبول حق #مقدم_داشتند و
👈🏻 دستهای دیگر #ترسیدند مخالفین ابراهیم به آنان #آزار🤕 برسانند.
↩️ #لذا فقط عدهای انگشت شمار به ابراهیم #ایمان آوردند و ایمان خود را از مردم پنهان کردند تا #مرگ و آزار نمرودیان گریبان آنان را نگیرد.
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #شکستعظیمنمرود_و_پایانعمراو
🔹 #نمرود که با دیدن👀 صحنه #گلستان_شدن-آتش🔥 در برابر قوم خود شکست خورده بود، #تصمیم_گرفت با خدای ابراهیم، #جنگ_نماید،
↩️به همین خاطر #برجی_بلند_ساخت تا به بالای آن برود و به #آسمان🌥 نزدیک شده و با خداوند مبارزه نماید😐
☝🏻 #ولی خداوند با #طوفانی_عظیم🌪برج او را درهم ریخت.✔️
🔸 #نمرود_تصمیم_گرفت راه دیگری را برای مبارزه انتخاب کند،
👈🏻 لذا تصمیم گرفت با #چهار_پرنده🦅و #اطاقی که به آنها وصل کرده بود خود را به #آسمان⛅️ نزدیک کند و با خداوند #بجنگد.⚔
↩️ گویند آنقدر بالا رفته بود که #زمین🌎 را همچون #دایره می دید، ولی #از_ترس_ارتفاع به زمین بازگشت و دوباره شکست خورد.✔️
📖قرآن در سوره نمل آیه 27 میفرماید:
📖✨« #پیشینیان (همانند بت پرستان سرکش) مکرها و #نیرنگها نمودند، ولی #خداوند پایههای ساختمانشان را #منهدم کرد و سقف آن را به رویشان #ویران🏚 ساخت».✔️
ادامه دارد.......
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت170 برای اولین بار دیدم که مادر برای خواستهاش به پدر اصرار میکند. پدر اول قبول نمیکر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت171
–یعنی چی؟
–چه میدونم.
–البته تو این سن واسه جلب توجه دخترا از این کارای عجیب میکنن، دورهاییه، به خاطر بلوغشه.
گنگ نگاهم کرد.
–من یه چیزایی از دوستام شنیده بودم، ولی فکر میکردم این حرفها الکیه، یعنی این دوستمم الکی میگه؟
لبهایم را بیرون دادم.
–الکی که نیست. بالاخره حتما کسانی اطرافش هستن که از این حرفها میزنن و اونم فکر نکرده قبول میکنه بخصوص اگر خانوادش از نظر اعتقادی ضعف باشن خب اینم تحت تاثیر قرار میگیره.
هلما بعد از این که فهمید امیرزاده به خاطر چاقو زدن میخواهد از نامزدش شکایت کند چند بار به سراغم آمد و خواهش کرد که از امیرزاده بخواهم از تصمیمش منصرف شود. حتی بار آخر گریه کرد و گفت که نامزدش پولی ندارد که بخواهد دیه بدهد و آن وقت باید به زندان برود.
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم میدیدم نمیتوانم این در خواست را از امیرزاده بکنم چون اصلا به من مربوط نمیشد.
وقتی این حرف را به هلما میگفتم او بیشتر اصرار میکرد و میگفت من علی را میشناسم اگر تو لب تر کنی هر کاری بخواهی برایت انجام میدهد.
وقتی دید از من آبی برایش گرم نمیشود سراغ ساره رفت و از او خواست که همین حرفها را به من بگوید.
ساره همانطور که اجناس جدیدی که خریده بود را روی پیشخوان جابهجا میکرد گفت :
–میگم تلما تو که اینقدر سنگ دل نبودی، خب یه کلمه به امیرزاده بگو بیخیال این شکایتش بشه دیگه، اون هلمای بدبخت به سنگ اینقدر التماس میکرد جواب میگرفت. اینجوری کنی باهات لج میکنهها، بلا ملایی سرت میارهها...
نگاه چپی به ساره انداختم.
–چیه؟ نکنه گفته اگر از من رضایت بگیری ازت شهریه نمیگیره؟ خیلی از هلما و اون به اصطلاح نامزدش خوشم میاد برم پادر میونی هم بکنم. میدونی چقدر من رو حرص داده، اگه میشد منم از هلما شکایت میکردم.
نوچی کرد و گفت:
–من از روی دلسوزی گفتم، وگرنه به من چه مربوطه، این روزا همش به این فکر میکنم امیرزاده کجا و نامزد هلما کجا، خاک بر سر هلما که میخواد به یه
چاقو کش شوهر کنه. این هلما دیوونس شوهر به این خوبی رو ول کرده میخواد زن کی بشه. میدونستی پسره یکی از شاگرداشه؟
دهانم باز ماند.
–چی؟ شاگردشه؟ پس تو اون کلاسا چی یاد میده؟ چاقو کشی؟ اون که میگفت اون کلاسها آرامش میده، مگه تو خودت نمیگفتی از وقتی رفتی تو کلاساش خیلی تاکید دارن با همه مهربون باشید. پس چی شد؟ این هلما با این که چند ساله داره کلاس میره و خودشم مربی شده هنوزم دنبال اینه از خواهر و مادر امیرزاده یه انتقامی بگیره، اونوقت خروجی این همه وقت گذاشتن و کلاس رفتن میخواد این باشه؟
ساره خندید.
–به قول شوهرم وقتی منم از دست خانوادش لجم میگیره میخوام کاری کنم که اونا حرص بخورن، بهم میگه، اگه دوست داری چشم خواهر شوهرتو دربیاری یا کاری کنی که جاریت حسرتتو بخوره یا دوست داری مادرشوهرت رو با کارات دیوونه کنی، همش از نشانه های اینه که حسودی،بدبخت، حسود، خاک تو سر من با این زن گرفتنم.
پوفی کردم. فکر کنم هلما هم درگیر همچین چیزیه...
–پس یهو بگو همه اونجا از دم مریض تشریف دارید دیگه، بیچاره امیرزاده از دست هلما چی کشیده.
ساره شانهایی بالا انداخت.
–چی بگم، اونجا میگن آدمها باید با هم فاز خودشون ازدواج کنن، اون پسره هم طبق گفتهی استاد با هلما همفاز هستن. البته پسر بدی نیستا، فقط گاهی نمیدونم چش میشه انگار اختیارش رو از دست میده، تو کلاسم یکی دوبار صوتهای عجیب گذاشت بعدم پاک کرد.
پوزخندی زدم.
–حالا این یارو که میخواد شوهر هلما بشه نمیخواد بره خونه مادرش؟ آخه هلما همش میگفت امیرزاده زیادی به مادرش توجه میکرده،
–اون کلا مادر نداره. هلما میگفت با خانوادش ارتباطی نداره، فکر کنم بعد از ازدواجشون هلما میره یه گوشه مثل جغد تنها میشینه و خودشه و خودش. راست میگن تو این دوره زمونه از ویروس کرونا بدتر ویروس تنهاییه...
بعد با حسرت ادامه داد:
–ما تو حسرت پدر و مادریم که یه دقیقه بریم بشینیم پیششون، اینا از پدر و مادر فراری هستن.
پرسیدم:
–تو این کلاسها چیکار میکنید؟
–فعلا که همش میگن چشمهاتون رو ببندید و سعی کنید ذهنتون رو خالی کنید. هلما میگه اولش باید آرامش بگیریم بعد بقیهی آموزشها...
–حالا تو آرامش میگیری؟
لبهایش را بیرون داد.
–یه کم آره، بد نیست، ، تلما توام بیا، تجربهی جالبیه. آدم کمتر به بدبختیهاش فکر میکنه. یه حس سبکی بهم دست میده.
–اونجا میگن موقع نماز خوندنم آدم همین حس بهش دست میده، آره؟
پوفی کردم.
–به من که از این حسها دست نمیده، مگه اونجا میگن باید نماز بخونی؟
–نه اتفاقا، میگن همین تمرینات خودش انگار نماز میخونی. اینجوری به خدا نزدیکتر میشیم.
چشمهایم گرد شد.
من رو یاد حرف رستا انداختی. اینجور وقتها میگه باید ببینی هر کسی با چی به آرامش میرسه، بعضیها حتی با انکار خدا احساس خوشی و آرامش دارن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت172
ساره بیتوجه به حرفم گفت:
–ولی یه چیزی بگم تلما؟
سوزن دوزیام را برداشتم و شروع به دوختن کردم.
–بگو.
–من چند جلسه بیشتر نیست دارم این کلاس رو میرم خیلی خوبهها فقط نمیدونم چرا یه کم فکر و خیالم زیادتر شده،
–یعنی چی؟
–گاهی فکر میکنم یکی داره تعقیبم میکنه، یا تو خونه که هستم فکر میکنم یکی...
صدای زنگ گوشیام مرا به طرف کیفم کشاند و حرف ساره ماند.
با دیدن شماره جیغ زدم و گفتم:
–وای ساره خودشه، بعد زمزمه کردم.
–چقدر امروز دل تنگش بودم. خدایا ممنونم.
ساره با چشمهای گرد نگاهم کرد. و زمزمه کرد.
–یه جوری ذوق میکنه انگار رئیس جمهور بورکینا فاسو بهش زنگ زده.
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–الو.
–سلام خانم فعال.
قبلم به تپش افتاد.
–سلام. حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟
–از احوالپرسیهای شما، نمیگید یه زنگی بزنم یه حالی بپرسم. پیامم میدم که جواب نمیدید.
نگاهی به ساره انداختم. کف دستم را روی قلبم گذاشتم و لیخند زدم.
ساره لبهایش را بیرون داد پچ پچ کرد.
–غش نکنی.
پشت به ساره کردم و به سمت آشپزخانهی نقلی راه افتادم.
–ببخشید، من نخواستم مزاحمتون بشم، گفتم کنار خانواده هستید یه وقت...
واقعا هم در این چند روز تمام فکر و ذکرم پیشش بود ولی چون میدانستم از بیمارستان مرخص شده و کنار خانوادهاش است خجالت میکشیدم زنگ بزنم.
با خندهاش حرفم نیمه ماند.
–اتفاقا همون خانوادم گفتن چرا پس این تلما خانم که شما اینقدر ازش تعریف میکنید هیچ سراغی ازت نمیگیره.
–ببخشید، من چند بار خواستم پیام بدم دیدم اصلا آنلاین نمیشید گفتم شاید دارید استراحت میکنید.
–من فکر کردم میخواهید بیایید ملاقاتم.
از حرفش جا خوردم نمیدانستم چه بگویم با کمی من و من تکرار کردم.
–ملاقاتتون؟
–اهوم، اگر من شرایطم جور بود الان با خانوادم خدمت شما و خانوادتون بودیم، ولی خب چه کنم که فعلا باید صبر کنم.
مکثی کردم. از حرفهایش هول شده بودم.
–یعنی بیام خونتون؟
–اشکالی داره؟ خیالتون راحت من در مورد شما با مادرم خیلی وقته صحبت کردم. ایشونم اصرار دارن شما رو ببینن. وقتی سکوت مرا دید ادامه داد:
–راستش الان چند روزه مادرم اصرار داره پاشه بیاد مغازه شما رو ببینه و باهاتون حرف بزنه، من نزاشتم گفتم مامان اجازه بده اول من باهاش حرف بزنم بعد.
آرام گفتم:
–من شرمندهام که نمیتونم بیام ملاقاتتون. راستش اصلا روی این کار رو ندارم. به نظرم کار درستی نیسن. بخصوص که مادرتون اون روز با اون اوضاع من رو هم دیده که دیگه...
حرفم را برید.
–اون رو من درستش کردم. گفتم واقعا شما نیروی داوطلب کادر درمان بودید و اون لحظه هم فشارتون افتاده و حالتون بد شده. همین.
به نظرم الان لزومی نداره حرف دیگهایی بزنیم. تا بعد که شما رو شناختن کم کم همه چیز رو بهشون میگیم.
سکوت طولانی کردم.
امیرزاده با خنده ادامه داد:
–نگران نباشید بابت ملاقات شوخی کردم خواستم ببینم شما چی میگید. فعلا کسی اجازه ملافات نداره. مادرم حتی خواهرمم نذاشته بیاد.
با نگرانی پرسیدم:
–چرا؟ نکنه مشکلی براتون پیش امده؟
–فعلا که نه، ولی به خاطر کرونا باید احتیاط کنم ممکنه تو بیمارستان آلوده شده باشم. خواستم ببینم شما حواستون به این قضیه بود یا نه.
–من بهش فکر نکردم. فکر کنم مادرتون خیلی محتاط هستن.
آهی کشید.
–شاید به خاطر بلایی بود که چند سال پیش سر پدرم امد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت173
مگه چه بلایی سر پدرتون امده؟
–تقریبا هفت سال پیش پدرم برای حج واجب به مکه رفته بود. وقتی برگشت خودش و تمام همسفراش به کرونا مبتلا شده بودند که از بین اونا حال پدرم و یکی دونفر دیگه خیلی بد بود و متاسفانه فوت شدند.
با تعجب پرسیدم:
–ولی اون موقع که اصلا کرونا نبود.
–چرا بوده، منتها فقط تو مکه، طی تحقیقاتی که من کردم این ویروس اون موقع اینقدر قوی نبوده، یعنی کسایی که تو آزمایشگاهها تولیدش کردن خواستن اول روی زائرهای مکه امتحانش کنن، بعد هم متوقفش کردن.
با چشمهای گرد شده برگشتم و به ساره نگاه کردم.
ساره هم دستش را به علامت چی شده چرخاند.
پرسیدم:
–یعنی اون موقع این ویروس رو متوقف کردن که نتیجهی آزمایشاتشون رو بررسی کنن بعد یه ویروس قویترش رو تولید کردن؟
نفسش را بیرون داد.
–بله متاسفانه، اگر غیر از این باشه، چرا کشوری مثل آمریکا توی سرتاسر دنیا آزمایشگاه داره و اجازه نمیده سازمان بهداشت جهانی یا هیچ نهاد مستقلی آزمایشگاهاش رو بازدید کنه. بخصوص آزمایشگاههای بیولوژیکش رو.
در حالی که سازمان بهداشت جهانی آزمایشگاه وهان چین رو بازدید کرده برای اثبات کردن ادعاهای آمریکا ولی چیزی پیدا نکرده.
–کدوم ادعا؟
–همین که گفته این ویروس از یه خفاش تو چین به وجود امده یا تولید شدهی کشور چینه و چین این ویروس رو خودش تولید کرده.
مکثی کردم و پرسیدم:
–شما محقق هستید؟
خندید.
–نمیدونم اسمش چیه، ولی من با چندتا از دوستام در مورد همهی اتفاقهای اطرافمون مطلب جمع میکنیم و با هم به اشتراک میزاریم.
به نتایج عجیبی هم میرسیم.
هیجان زده گفتم:
–منم خیلی دلم میخواد در مورد این چیزا بیشتر بدونم.
با لحن مهربانی گفت:
–در مورد هر چیزی که مطلب و مقاله خوندم رو میخوام پرینت بگیرم، خواستید بعدا بهتون میدم بخونید.
–ولی آخه شما دارید ادعا میکنید که اونا خودشون چند سال پیش این بیماری رو متوقف کردن.
پس یعنی الان میشه متوقف کنن؟
–آره میتونن، اون موقع ویروسش ضعیفتر بود و سرعت انتقالش کمتر ولی حالا خیلی قویتر شده.
البته خودشون واکسنش رو از قبل داشتن. دیگه هر وقت صلاح بدونن به بقیهی کشورها میفروشن.
–آخه اونا چطور میتونن این همه آدم رو راحت از بین ببرن؟
–وقتی یه نگاهی به تاربخشون بندازی متوجه میشی اونا تو هر دوره به یه طریقی کلی آدم کشتن.
نمونش همون بمب هستهایی هیروشیما و ناگاساکی یا جنگ ویتنام. آمریکا سمی وارد جنگلهای ویتنام زد که هنوزم هنوزه به خاطر اثر بسیار خطرناک این سم بچههای ناقصالخلقه تو ویتنام به دنیا میان.
الان دیگه اونجوری علنی نمیتونن آدم بکشن اینجوری از طریق بیماری این کار رو میکنن،
چقدر شنیدن این حرفها برایم دردناک و آزار دهنده بود. یک انسان چطور میتواند این بلا را سر خودش بیاورد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت174
به اصرار رستا آن روز زودتر مغازه را تعطیل کردم و به خانه رفتم. گفت حالا که بعد از مدتها قرنطینه به خانهمان آمده و میخواهد که بیشتر با هم باشیم.
به خانه که رسیدم مادر بزرگ همراه مادر در حال گلدوزی بودند.
خوشبختانه پدر پول عمو را به کمک مادر بزرگ داده بود و مادر کمکم در حال جمع و جور کردن اسباب خانه بود.
همین که خواستم به اتاق بروم رستا اشارهایی کرد و زیر گوشم گفت:
–اونجا نادیا و دوستش هستن. بیا بریم اتاق مامان و بابا.
با تعجب نگاهی به رستا انداختم.
–کدوم دوستش؟
–یکی از همکلاسیاشه، حال روحی خوبی هم نداره.
–چطور؟
رستا در اتاق را باز کرد.
–صدای گریهاش رو شنیدم.
وارد اتاق که شدیم در را بست و طلبکار نگاهم کرد.
–چرا اینطوری نگاه میکنی؟
لبهایش را به هم فشار داد.
–خودت میدونی چیه، زود، تند، سریع همه چیز رو در مورد امیرزاده برام تعریف کن.
میدانستم تا سیر تا پیاز را برایش تعریف نکنم دست بردار نیست، برای همین تمام اتفاقات این چند روز و تمام حرفهای هلما در مورد امیرزاده را برایش گفتم.
در آخر رستا پرسید:
–خب نظرت در مورد حرفهای هلما چیه؟
شانهایی بالا انداختم.
–به نظر من اون حتما خودشم مقصر بوده وگرنه امیرزاده نمیگفت تو مدتی که باهاش زندگی کرده دچار اضطراب و استرس شده.
رستا روی زمین نشست.
–کارت خیلی سخت شده، خیلی باید مواظب باشی، حسابی باید زیر و بم این آقای امیرزاده و خانوادش رو دربیاری، باید بیشتر به رفتاراش دقت کنی. بالاخره اون یه بار زندگی کرده حتما یه ضعفهایی داشته که نتونسته...
حرفش را بریدم.
–تو داری قضاوت میکنی، من تو این مدت هیچ چیز منفی ازش ندیدم. تو انتظار داری هلما بیاد ازش تعریف کنه؟ خب هر کس دیگهام جای...
این بار او حرفم را برید.
–من قضاوت نمیکنم فقط میگم چشمات رو باز کن، الان تو به خاطر وابستگی شدیدی که نسبت به اون پیدا کردی نمیتونی هیچ نقدی رو نسبت بهش تحمل کنی. بعد به نادیا اشاره کرد و ادامه داد:
–یادته نادیا و دوستاش هم نسبت به اون خواننده و اون گروهها چقدر حس وابستگی عاطفی رو داشتن و هیچ چیز منفی رو در موردشون قبول نمیکردن؟
سرم را برگرداندم.
–تو داری من رو با اونا مقایسه میکنی؟ من میخوام با امیرزاده زندگی کنم، از نزدیک دیدمش، باهاش بارها حرف زدم، حس اون رو نسبت به خودم میدونم از راه دور و مجازی نبوده که... نادیا و دوستاش اصلا طرف رو تا حالا از نزدیک ندیدن. اصلا اون خواننده تو تخیلاتشم نمیگنجه یکی اون سر دنیا با آهنگاش داره رویا میسازه، اونوقت تو من رو...
حرفم را برید.
–من شدت وابستگیتون رو گفتم، منڟورم این بود اونا هم به خاطر شدت وابستگی عاطفی هیچ چیز منفی در مورد اون خواننده قبول نمیکردن.
من میدونم تا حدودی شناختیش و بارها با هم حرف زدید ولی...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت175
سرم را پایین انداختم و اجازه دادم از نگرانیهایش بگوید. بعد از چند دقیقه حرف زدن سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد:
–هر چی فکر میکنم میبینم شرایط برادر شوهر من خیلی بهتر از امیرزادس، ایتطور نیست تلما؟
سرم را تکان دادم و از اتاق بیرون آمدم. نمیخواستم به این بحث بینتیجه ادامه دهم.
همان لحظه نادیا با ناراحتی از اتاق مشترکمان بیرون آمد.
نگاه سوالیام را در صورتش چرخاندم.
–چرا ناراحتی نادی؟
مستاصل نگاهم کرد.
–تلما چیکار کنم، ترانه گریههاش بند نمیاد. همشم داره در مورد خودکشی و این چیزا حرف میزنه، میترسم ازش.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه چی شده؟
–رفته مشاوره بگیره، اونم بهش یه چیزایی گفته که ناراحت شده. حالش بده.
رستا که دنبالم آمده بود جملهی نادیا را شنید.
–مگه مشاور چی بهش گفته؟
نادیا پچ پچ کرد.
–من میرم پیشش، بعد از چند دقیقه شما بیایید تو اتاق بهش خوشآمد بگید کم کم حرف بندازید اگه خواست خودش بهتون میگه. آخه من بهش گفتم از خواهرام کمک بگیری بهتره.
بعد از رفتن نادیا، رستا رو به من گفت:
–تو یه کاسه میوه ببر منم چندتا بشقاب میارم.
نگاهم را به آشپزخانه دادم.
–فکر نکنم میوه داشته باشیم.
رستا به طرف یخچال راه افتاد. بعد از کمی جستجو در یخچال یک پرتقال و دو سیب پیدا کرد. آنها را داخل پیش دستی گذاشت و به طرفم گرفت.
–بیا تو این رو ببر، منم چای میارم.
نگاهی به پرتقال که نسبت به سیبها بیحالتر بود انداختم.
–فقط واسه اون ببرم؟
رستا چند استکان داخل سینی گذاشت و پچ پچ کرد.
–آره، مثلا ما خوردیم دیگه جا نداریم. برو دیگه.
کارد را داخل پیش دستی گذاشتم.
–البته آدم با دیدن این میوهها همین حسی که گفتی رو پیدا میکنه.
وارد اتاق شدم. دخترها در حال گوش کردن آهنگهای گروههای مورد علاقهشان بودند.
ترانه را قبلا بارها دیده بودم. دختر لاغر اندامی و سفید رویی بود که اعتماد به نفس پایینی داشت. چند سالی بود که با نادیا دوست بودند. بشقاب میوه را مقابلش روی زمین گذاشتم و با لبخند گفتم:
–چه عجب از اینورا ترانه خانم، مامان اینا خوبن؟ گوشیاش را خاموش کرد و نگاهش را به صورتم داد.
–بله خوبن. ممنون. دیگه به خاطر کرونا آدم نمیتونه زیاد از خونه بیاد بیرون.
با دیدن مژههای خیسش لبخندم جمع شد و با اخمی تصنعی گفتم:
–عه، چرا گریه؟ بگو کی ناراحتت کرده تا شب نشده جنازش رو برات بیارم.
خندید. بعد با نگاهش به نادیا فهماند که او ماجرا را تعریف کند.
نادیا گفت:
–هیچی بابا بیچاره رفته مشاوره مشکلش رو حل کنه، یه مشکلم به مشکلاتش اضافه شده.
–چه مشکلی؟
همان لحظه گوشی ترانه زنگ خورد. فقط در چند جمله گوشیاش را جواب داد و بعد با لبخند از جایش بلند شد و رو به نادیا گفت:
–دیگه حل شد، زنگ زد، من برم.
گفتم:
–کجا؟ میوه نخوردی که...
خم شد یکی از سیبها را برداشت.
–تو راه میخورم. نزدیک در که رسید برگشت و دومین سیب را هم برداشت.
–اینم واسه دوستم.
بعد هم فوری خداحافظی کرد و رفت. من همانطور مات و مبهوت به نادیا نگاه کردم. رستا با سینی چای جلوی در ظاهر شد.
–این که رفت.
✍#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸