eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت212 بعد از یک ساعتی که بزرگترها با هم صحبت کردند، مادر امیرزاده از پدرم اجازه گرفت تا ما باز هم برای چندمین بار باهم صحبت کنیم. وقتی وارد اتاق امیرزاده شدم، ماتم برد. وسایل و چیدمان اتاقش با بقیه‌ی خانه هیچ سنخیتی نداشت. یک تختِ ساده کنار پنجره بود با یک کمد که قسمتی از آن کتابخانه بود. جلوی پنجره‌ی اتاقش چند گلدان گل بود. زیر پنجره هم نایلونی که کمی خاک رویش ریخته شده بود. کنار تخت ایستادم و با تعجب به خاک ها و گلدانی که کنارش بود نگاه کردم. امیرزاده تعارف کرد که بنشینم. بعد به خاک گلدان اشاره کرد. –ببخشید اینجا اینجوریه، آخه وقت نشد گلدون آخرین گل رو عوض کنم. –داشتید باغبونی می‌کردید؟ –بله، راستش من هر بار اومدم خونتون شما در مورد علاقتون به گل و گیاه صحبت کردید. منم امروز رفتم این چندتا گل و گلدون رو خریدم تا وقتی اومدید تو اتاقم... آنقدر ذوق زده شدم که وسط حرفش پریدم. –یعنی شما به خاطر من این قدر خودتون رو اذیت کردید؟! لبخند زد. –چه اذیتی؟ تازه امروز فهمیدم واقعا خونه با گل و گیاه خیلی شادابتره. –پس اجازه بدید کمکتون کنم تا گلدون این گل آخریه رو هم عوض کنید. با تعجب پرسید: –واقعا؟! روی زمین کنار نایلون نشستم. –بله. او هم کنار نایلون روبه‌روی من نشست. –باعث افتخاره. نگاهم افتاد به ساک هدیه‌ای که آورده بودم. درست پشت سرش کنار کمدش بود. مسیر نگاهم را .... با لبخند ساک هدیه را برداشت و همان طور که کادوی دور قاب را باز می‌کرد گفت: –راستش نمی‌دونم چرا نتونستم جلوی دیگران بازش کنم، با خودم گفتم شاید یه شعری باشه که... با دیدن شعر روی تابلو حرفش نصفه ماند و خیره به قاب شد. ارام شعر را زمزمه کرد. –در بلا هم می‌چِشَم لذات او مات اویم مات اویم مات او شعر را سه بار زمزمه کرد و بار سوم لحنش تغییر کرد. کمی بغض داشت. نگران نگاهش کردم. دستی بر روی نوشته ها کشید و لب زد. –فوق‌العاده س، این بهترین هدیه‌ای که تا حالا گرفتم. بلند شد. به طرف دیوار رو به رو رفت و ساعت دیواری را برداشت و به جایش قاب را آویزان کرد. یک قدم عقب رفت و برای چند لحظه به قاب زل زد. بعد به طرفم برگشت. –این شعر رو چطور... حرفش را بریدم. –راستش تو این مدتی که با هم حرف زدیم حدس زدم از این شعر عارفانه خوشتون بیاد. دوباره آمد و رو به رویم نشست و به چشم‌هایم زل زد. –تلما خانم شما... شما... واقعا غافلگیرم کردید بعد به تابلو اشاره کرد. –انتخاب این شعر یعنی شما از من خیلی جلوترید. واقعا ممنونم. از خجالت سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: خواهش می کنم، کاری نکردم. نفسش را بیرون داد. –می‌دونم که خیلی روش زحمت کشیدید، حالا معلوم شد چرا چند روزه مدام میگید کارم زیاده و نمی‌تونم بیام مغازه، پس کارتون این بود؟ انتظار نداشتم در این حد از هدیه‌اش خوشش بیاید، خوشحال گلدان سفید بزرگی که کنار دستم بود را وسط نایلون گذاشتم. –بیاید شروع کنیم. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –چشم خانم خانوما. با بیلچه‌ ای کوچک کمی خاک داخل گلدان ریخت و گیاه گلدان سیاه پلاستیکی را با یک ضربه از جایش خارج کرد و داخل گلدان سفید گذاشت و به گیاه اشاره کرد. –شما این رو صاف نگه دارید تا من دورش رو با خاک پر کنم. کاری که گفت را انجام دادم. تقریبا آخر کارمان بود که خواهرش با یک سینی که داخلش دو پیش دستی میوه بود امیرزاده را صدا زد. امیرزاده سرش را بلند کرد. –بیا تو مرضیه، در که بازه. مرضیه جلو آمد و با دیدن ما در آن اوضاع همان جا خشکش زد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت213 امیرزاده خندید. –مرضیه چرا ماتت برده؟ سینی رو بیار بذار رو تخت دیگه. دستت درد نکنه. مرضیه خانم بدون این که از ما چشم بردارد آرام آرام جلو آمد و سینی را روی تخت گذاشت. امیرزاده سطح گلدان را صاف کرد و رو به مرضیه گفت. –دیگه تموم شد. میشه زحمت بردن این نایلون رو تو بکشی؟ بعد چهار طرف نایلون را گرفت و بیلچه و بقیه‌ی چیزها را هم داخلش گذاشت و تحویل خواهرش داد. من هم بلند شدم و ایستادم و نگاهی به سینی که روی تخت بود انداختم و گفتم: –مرضیه خانم چرا زحمت کشیدید؟ صرف شده بود. مرضیه خانم همان طور که نایلون را می‌گرفت با چشم‌های گرد شده به برادرش نگاه کرد. –قراره شما با هم صحبت کنیدا، نه خونه تکونی! امیرزاده لب هایش کش آمد. –اینم یه جور صحبته دیگه. فقط یه کم متفاوته. مرضیه ابرو در هم کشید. –یه کم؟ علی، دختر مردم رو... اجازه ندادم حرفش را تمام کند. –مرضیه خانم من خودم خواستم کمک کنم، علی آقا نگفتن. مرضیه خانم دیگر چیزی نگفت و رفت. امیرزاده همان طور ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. نگاهی به دست هایم انداختم کمی کثیف شده بود. امیرزاده از بالای کمد یک اسپری آورد. –دستتون رو بیارید تا ضدعفونی کننده بهش بزنم. همان طور که اسپری می زد زمزمه کرد. –فکر کنم خواهر کوچیکه هنگ کرد. احتمالا الان داره با آب و تاب برای بقیه هر چی دیده رو تعریف می کنه. لب هایم کش آمد و نگاهم را به گل‌ها دادم. گیاهی که با هم گلدانش را عوض کرده بودیم هنوز روی زمین بود. امیرزاده خم شد و گلدان را برداشت و با لذت نگاهش کرد. –میگم چون این گلدون رو دوتایی درستش کردیم بیاید یه اسم براش بذاریم. روی تخت نشستم. –گیاه ها خودشون اسم دارن. گلدان را کنار گل های دیگر گذاشت. –می‌دونم. یه اسم دیگه. فکری کردم و گفتم: –آخه چه اسمی؟ چیزی به ذهنم نمی‌رسه. ماژیکی از کمدش درآورد. کنار گلدان ایستاد. –یه اسمی که مربوط به هر دومون باشه، مثلا پرواز چطوره؟ –پرواز؟! چشم‌هایش را باز و بسته کرد. –مگه قرار نیست ما بال پرواز همدیگه باشیم؟ به گلدان نگاه کردم. –شما مطمئنید من بال خوبی می‌تونم براتون باشم؟ لبخند زد. –شما چی؟ در مورد من... حرفش را بریدم. –شما اگه بال هم نباشین من به همین راه رفتن روی زمین با شما هم راضی ام. ابروهایش را به هم نزدیک کرد. –هیچ وقت راضی نباشید. دیدید شاگردایی که به گرفتن نمره ی ده راضی هستن؟ اونا هیچ وقت پیشرفت نمی کنن. گاهی هم درسشون رو نیمه رها می کنن. بعد شروع کرد با ماژیک روی گلدان کلمه‌ی پرواز را نوشت. همان طور که نگاهش می‌کردم گفتم: –آقای امیرزاده. به طرفم برگشت. –جانم. نگاهم را زیر انداختم تا ذوق کردن قلبم را متوجه نشود. –به نظرم شما خیلی چیزا باید به من یاد بدید و این وقت زیادی می‌بره. در ماژیک را بست و طرف دیگر تخت نشست و به آرامی گفت: –شما بگو تموم عمرم، اگه چیزی بلد باشم معلومه که بهتون یاد میدم. –فکر می‌کنید شاگرد خوبی براتون باشم؟ البته من همیشه تو درسام نمره‌هام خوب بوده. با لبخند نگاهم کرد. قند در دلم آب شد. –مطمئنم که شاگرد خوبی می شید. البته منم معلم سختگیری نیستم، بخصوص برای شما. نگاهی به کلمه‌ی پرواز که روی گلدان نوشته بود انداختم. دستم را به طرفش دراز کردم. –ماژیک تون رو می دید؟ ماژیک را در کف دست هایش گذاشت و مقابلم گرفت. –بفرمایید خانم. تشکر کردم و ماژیک را گرفتم. به طرف گلدان رفتم و یک پروانه با بال‌های پچ و تاب خورده کشیدم. بلند شد و کنارم ایستاد. –به‌به! نقاشی تون حرف نداره، چقدر حرفه‌ایی! لبخند زدم. –اتفاقا اصلا نقاشیم خوب نیست. کشیدن این نوع پروانه رو از نادیا یاد گرفتم. چون خیلی وقتا تو نقاشی کشیدن روی پارچه کمکش می‌کنم دیگه دستم راه افتاده. تا خواستم در ماژیک را ببندم گفت: –نبندید. ماژیک را از دستم گرفت و شروع به نوشتن کرد. "عشق پرواز بلندیست تا رسیدن به خدا." خیره به جمله مانده بودم و در ذهنم تکرارش می‌کردم. روی تخت نشست. –بفرمایید بشینید تلما خانم. بالاخره از جمله‌‌ای که نوشته بود دل کندم و روی تخت نشستم. پرسید: –به چی فکر می‌کنید؟ نگاهم را روی صورتش سُر دادم. –به شما، به حرف هاتون... پیش‌دستی میوه را جلویم گذاشت. –چطور؟ – اصلا فکر نمی‌کردم طرز فکرتون اینجوری باشه، یعنی اون موقع‌ها زیاد از این جور حرفا نمی زدید. پرتقالی برداشت و شروع به پوست کندن کرد. –شاید چون اون روزا هیچ وقت در مورد زندگی و آینده مون حرفی نزدیم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت214 هدیه کوچولو، دخترِ برادرِ امیرزاده سرکی به اتاق کشید و با خنده فرار کرد. امیرزاده با لبخند گفت: –می‌بینیش چقد شیطونه؟ همش دنباله توجهه. تا باهاش یه کم بازی نکنم ول نمی‌کنه، فکر کنم به شما حسودیش... هنوز حرفش تمام نشده بود که هدیه کوچولو دوباره به اتاق آمد و شروع به سر و صدا کرد. امیرزاده از جایش بلند شد و با یک حرکت در آغوشش گرفت. مادر هدیه به اتاق آمد. چند بار عذر خواهی کرد و خواست هدیه را ببرد. ولی او جیغ و داد می‌کرد و قصد رفتن نداشت. امیرزاده گفت: –اشکال نداره، بذارید همین جا باشه. ولی هدیه کوچولو ول کن نبود دست امیرزاده را گرفته بود و تکرار می‌کرد. –بیا می خوام یه چیزی بِت نشون بدم. امیرزاده رو به من گفت: –ببخشید من برم ببینم چی میگه. جوابش را با لبخند دادم. نرگس خانم شرمنده کنارم نشست. –تو رو خدا ببخشید، هدیه خیلی به عموش وابسته س. –اشکالی نداره. خواهر زاده‌های منم همین جوری هستن. نرگس خانم برعکس خواهر امیرزاده خیلی خوش صحبت بود. چند دقیقه‌ای از خودش و زندگی‌اش حرف زد. بعد سکوت کرد که من هم حرفی بزنم گفتم: –چقدر برام جالبه که شما و همسرتون خارج از کشور با هم آشنا شدید و اومدید ایران موندگار شدید. نفسش را بیرون داد. –اگه داستانم رو برات بگم باورت نمیشه. –من سراپا گوشم تا بشنوم. همان طور که با گوشه‌ی چادر رنگی‌اش که گل‌های درشت و سه بعدی داشت بازی می‌کرد گفت: –راستش من سال هشتاد و هشت توی تظاهرات های علیه نظام شرکت می کردم اون موقع تقریبا هم سن و سال تو بودم. چشم هایم گرد شدند. نگاهم را روی چادرش و حجابش چرخاندم. روسری‌اش را آنقدر جلو کشیده بود که ابروهایش به سختی پیدا بود. گفتم: –شوخی می‌کنید؟! با حسرت نگاهم کرد. –نه اصلا! بعد از اون روزا بود که برای ادامه‌ی تحصیل رفتم هلند. ایران که بودم حسابی مخالف نظام بودم. فقط هم تو این گروه‌ها و شبکه‌‌های اجتماعی موافق با نظرات خودم عضو بودم. مدام پیام‌هایی از حرف های تقطیع شده از صحبت‌های رهبر، حاج‌آقا فلانی و... برام میومد که من و دوستام رو بیشتر عصبی و تحریک می‌کرد... خلاصه وقتی رفتم اون ور خیلی غریب شدم. از دوستام و خونواده م جدا افتادم. –خب چرا همین جا درس نخوندین؟ – یکی از دلایلش برداشتن حجاب از سرم بود. احساس می‌کردم این که تو ایران ما خانم ها رو مجبور به حجاب می کنن خیلی بهمون ظلم میشه. البته دروغ چرا من همیشه این قانون رو زیر پا میذاشتم و خیلی بد حجاب بودم. دلیل دیگه این که فکر می‌کردم اون جا خیلی بهتر از ایرانه و رفاه بیشتری هست. وقتی به اون جا رفتم. دغدغه‌های کار و زندگی و درس باعث شد از شبکه‌های اجتماعی و اخبار ایران دور بشم. از فشار افکار دوستان و بمباران اخبار منفی و... کم کم تنها شدم و فرصت تفکرم بیشتر شد. دیدن واقعیتای زندگی در غرب هم بی‌تاثیر نبود. در کنارش، ناگزیر بیشتر با محیط واقعی ارتباط می‌گرفتم تا از تنهایی دربیام و زمان بگذره. بعد از مدتی متوجه شدم بعضی از قانونای اون کشور و کشورای دیگه که چند تا از دوستام اون جا بودن خیلی سرسخت‌تر از ایرانه. در واقع زورگویی اونا خیلی بیشتره و توی تنها چیزی که سختگیری ندارن حجابه. تحمل قانونای اونا برام سخت‌تر بود ولی چاره‌ای نداشتم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت215 چند سال گذشت، تا این که یه شب تو یه مراسم مذهبی ایرانی شرکت کردم. شرکت تو اون مراسم به خاطر اعتقاداتم نبود. بیشتر به خاطر در جمع ایرانی‌ها بودن و از غربت در اومدن بود. تو اون مراسم، حاج آقایی مسئول برگزاری بود که خیلی مهربون و خوش برخورد بود. کم کم اونا من رو تو جمعای خودشون راه دادن و حتی مسئولیتایی هم بهم دادن. اونا اصلا توجهی به پوشش و عقایدم نداشتن. این اولین بار بود که بین بچه مذهبیا یه حس خوبی رو تجربه کردم. چون تو ایران معمولا این نگاه رو داشتیم که مذهبیا ما رو حساب نمی‌کنن و فقط خودشون رو قبول دارن... به مرور زمان من به این جمع نزدیک‌تر شدم. از ناراحتی‌ها و دلخوری‌هام از ایران می‌گفتم و نقد و اعتراض به صحبت‌های مسئولان یا فلان سخنران... حاج آقا با حوصله گوش می داد و یک به یک جواب می‌داد. کم‌کم متوجه شدم خیلی از کلیپا و متنایی که قبلا تو اون گروه‌ها پخش می‌شده، تقطیع شده بوده و اصلش چیز دیگه س. تازه با اصل سخنرانی‌ها و اصل صحبت‌ها به واسطه راهنمایی اون حاج‌آقا آشنا شدم و دیدم هیچ حرف اشتباهی در این سخنرانیا نیست. فهمیدم که تو اون گروه ها مدام صحبت ‌های تقطیع شده به خورد ما می‌دادن و حتی خیلی مسائل از ریشه صحت نداشته. کم‌کم زمان گذشت و من به یه شخصیت دیگه تبدیل شدم... با هیجان خاصی همه ی این حرف‌ها را می‌گفت و من هم با هیجانی بیشتر به حرف هایش گوش می‌دادم. بالاخره دست از سر گوشه‌ی چادرش برداشت و با لبخند نگاهم کرد و ادامه داد: –بعد از چند ماه پای میثاق از طریق یکی از دوستاش به اون مراسما باز شد. من به خاطر مسئولیتایی که اونجا داشتم زیاد می‌دیدمش، یه مدت بعد از آشناییمون از من در‌خواست ازدواج کرد. بعدم اومدیم ایران و همین جا موندگار شدیم. مات حرف هایش بودم. نگاهم را در صورتش چرخاندم. –ناراحت نشیدا، ولی باور کردن حرفاتون برام خیلی سخته. یعنی به خاطر همسرتون محجبه شدید؟ فوری سرش را به علامت منفی تکان داد. –من قبل از این که با میثاق آشنا بشم محجبه شده بودم. با تعجب پرسیدم. –آخه چطور میشه؟! خونواده تون تعجب نکردن؟! –چرا خیلی! بهم گفتن نباید برگردم ایران چون آبروشون میره، بعد هم شروع به سیاه نمایی در مورد ایران کردن که اگه بیای این جا به عنوان جاسوس اعدامت می کنن. دهانم از حرف هایش باز مانده بود. او گاهی با بغض از تجربه‌های تلخش در برخورد با زندگی واقعی خارجی‌ها می‌گفت و این که برای او زندگی در غرب برعکس باعث افزایش ایمان و عقایدش شده و از او کسی ساخته که حتی مورد پذیرش و باور خانواده‌اش نیست... گفت با تمام تمسخرهایی که از جانب دوستان و فامیل و حتی خانواده‌اش شده حجابش را حفظ کرده و حفظ خواهد کرد. دستش را به چادرش گرفت و خیلی جدی گفت: – این حجاب، من رو بین هزاران لاابالی گری مردا توی غرب حفظ کرد، همین حجاب مانع نزدیک‌ شدن مردا به من شد. زمزمه کردم. –چقد داستان زندگیت عجیبه! آهی کشید. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💚 ذکر توصیه شده آیت الله کشمیری برای توسل به امام زمان علیه السلام 👤 آیت الله کشمیری بارها مشكلات مادّى و به ويژه مشكلات معنوى خود را با استعانت از اين نام مقدّس و ذکر 💜يا صاحبَ الزَّمانِ اَغِثْنِيْ، 💜یا صاحِبَ الزَّمانِ أدْرِکْنی 🌸 بر طرف كرده بود و بنده نيز خود بارها اثر اين نام مبارك را براى رفع مشكلات، به چشم ديده‌ام. 📚 به نقل از آیت الله ناصری ┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄ @masirsaadatee ┄┅┅┅✯✯┅┅┅┄
934.4K
🌸 باطن و سرّ گفتن هفت تکبیر ابتدای نماز را می دانید؟ 🌸 هفت تفسیر زیبا از «الله اکبر» توسط امیرالمؤمنین علیه السلام حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
27.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝تاریخچه نماز نماز پیامبران 🆔 لینک کانال 👇🏻 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
949.5K
🔖آیا میدانید اولین مؤذن در آسمانها و اولین موذن در زمین چه کسی بود؟ از تاریخچه اذان چه می دانید؟ 🆔 لینک کانال 👇 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه‌های با ولیّ عصر ارواحنافداه 🥀💔 شانه‌های خسته‌ی جمعه! ولی انگار دل ما! 🥀این همان شعر های پر درد جمعه‌ی پی در پی ماست! این همان حسّ غریب دل پر درد من است! این همان است آشنای اشک‌های دیده‌ام! امّا ... باید این گونه نوشت: شما هستید، ولی انگار دل ما محو تماشای خیالی دگر است! امّا ... شما بیایید و منگرید بر بَدیَم من هنوز می‌مانم و هنوز منتظرم ... یا ابا صالح المهدی متی ترانا و نراک! ✍ محمد کبیری مطالب مشابه 🔍: حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°