eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت320 –برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت321 یادته مدرسه که می رفتیم تو درس علوم می گفتن چند تا لوبیا بکارید تا رشد کنه؟ سرم را تکان دادم. –آره، تو ابتدایی بود. برای نشون دادن ساقه و برگ و ریشه‌ی گیاهان. –آره درسته، ولی هیچ وقت بهمون یاد ندادن واسه سبز شدن، لوبیا شکافته می شه و اون جوونه از دلش بیرون میاد، بهمون نگفتن واسه رشد کردن و بزرگ شدن باید فدا بشی و اگه نشی با خاصیت نمی شی، اصلا به درد هیچ کس نمی‌خوری این قدر تو خاک می مونی تا بپوسی. –منظورت چیه؟ –منظورم اینه گاهی یه کارایی سخته ولی لازمه که انجام بشه. مثل شکافته شدن لوبیا که باعث سبز شدنش می شه. منتظر ماندم تا ادامه‌ی حرفش را بزند. –خواستم ازت بخوام که ساره رو بفرستی بره خونه‌ی پدر و مادرش یا همون خواهری که یک بار گفتی تو تهرانه. مات و مبهوت نگاهش کردم. –ساره رو از خونه بیرون کنم؟ آخه چرا؟! دستش را روی زانویش کشید. –چون وجودش خطرناکه. یادته گفتم خواهر رفیقم هم از این گروه ها آسیب دیده بود و دوستم مدام از اینا مدرک و اطلاعات جمع می‌کرد تا شکایتی که کردن به نتیجه برسه؟ –همین رفیقت که با هم اومدید؟ –اهوم. –خب؟ –هیچی دیگه دوستم نتونست ثابت کنه که بلایی که سر خواهرش اومده تقصیر آموزشای همین کلاساست. –یعنی چی؟ –یعنی این که هیچ دکتری تایید نکرده که اون مشکلی یا بیماری خاصی داره، یعنی از نظر اونا مشکل جسمی نداشته. حتی پیش چندتا روانشناس بردنش اونا هم گفتن از نظر روانی هم مشکلی نداره و عادیه. نوچی کردم. –بیچاره خواهرش! البته شوهر ساره هم قبلا همین حرف رو می زد. خواهر دوستتم بچه داره؟ –آره، یه دختر کوچیک داشت، اون از ساره خیلی جوون تر بود. چشم‌هایم گرد شد. –بود؟! سرش را پایین انداخت. –آره، سه روز پیش خودکشی کرد. هینی کشیدم. –واااای! چرا این کار رو کرد؟! از جایش بلند شد، عصبی شده بود. –یه روز قبل خودکشیش چیزی نمونده بوده دخترش رو خفه کنه. شوهرش وقتی بچه رو نجات می ده زنگ می زنه به رفیق من و می گه بیا خواهرت رو ببر وگرنه خودم می‌کشمش. رفیق منم می ره خواهرش رو میاره، اون روز حالش خیلی بد بود چون خواهرش به خودشم حمله کرده بود. می‌گفت فرداش وقتی رفتم اتاقش که برای صبحونه صداش کنم دیدم به طرز بدی خودکشی کرده. الان این رفیق من(به طرف ساختمان مسجد اشاره کرد) چند روزه حالش بده، نتونستم تنهاش بذارم، یعنی خودشم نمیذاره از پیشش تکون بخورم. یه ترسی افتاده به جونش که وقتی هوا تاریک می شه تشدید می شه، برای همین تا امروز نتونستم بیام این جا. آخرش امروز مجبور شدم با خودم بیارمش. البته امروز حال روحیشم بهتر شده بود. هر شب وقتی از خونه شون میومدم بیرون از وقت نماز دو سه ساعت گذشته بود و می‌دونستم تو دیگه تو مسجد نیستی. کف دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. –چقدر وحشتناک! یعنی مشکل خواهر دوستتم مثل ساره بود و حرف نمی زد؟ شروع به راه رفتن کرد. –چرا حرف می زده، اصلا مشکلی نداشته، عادی بوده، فقط گاهی یهو حالتش عوض می شده و مثل کسایی که خیلی شدید عصبانی می شن، همه چی رو پرت می‌کرده و وحشی بازی درمیاورده. کف دستم را روی گونه‌ام کشیدم. –یعنی تو می گی ساره هم ممکنه خودش رو بکشه؟ روبرویم ایستاد. –خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، می‌ترسم بلایی سر تو یا کس دیگه بیاره، اصلا هر کاری کنه برای شما مسئولیت داره. من تعجبم از خونواده ته! چطور این قدر راحت یه غریبه رو تو خونه شون راه می دن، اونم با این وضعیتش. نگاهم را به کف حیاط دادم. –به خاطر من قبول کردن. شایدم به خاطر شرایطی که الان به وجود اومده خواستن با این کار یه جورایی هوای من رو داشته باشن. دوباره کنارم نشست. من چند بار به شوهرش زنگ زدم که بیاد دنبالش، ولی تلفنش روجواب نداد. گوشی‌ام را در دستم جابه‌جا کردم. –منم همین طور، ولی هنوز به ساره نگفتم که زنگ زدم. اخم کرد. –تو چرا بهش زنگ زدی؟ –خود ساره ازم خواست. دل تنگ بچه‌هاش بود. گفتم شاید... حرفم را برید. –از این به بعد دیگه زنگ نزن. خودم بالاخره پیداش می‌کنم. نوچی کردم. –مامان بزرگم خیلی به ساره می رسه، فکر نکنم حتی اگر ساره خودشم بخواد بره اجازه بده. با تعجب نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت322 –اون بنده خدا که خودش نیاز به رسیدگی داره. –آره، البته همه‌ی ما کمکش می‌کنیم، الانم ساره از روز اول حالش بهتره. –یعنی می‌تونه حرف بزنه؟ –نه، ولی می تونه دهنش رو جمع کنه و هر غذایی که ما می‌خوریم رو بخوره. لج بازی هاش خیلی کمتر شده، خوش اخلاق‌تر شده. مامان بزرگ اصلا تنهاش نمی ذاره، خیلی ازش مواظبت می کنه. می گه حتی یک لحظه هم نباید تنها باشه، حتی حموم می خواد بره اگه ما کار داشته باشیم به عمه م زنگ می زنه بیاد پیش ساره. –عجیبه که این قدر بهش می رسه. لبخند زدم. –واسه منم عجیبه، ولی خودش می گه این یه جور جنگ با شیطانه، اگر اینا رو رها کنیم زیاد می شن و ما جنگ رو می‌بازیم که نتیجه‌ ش کشته شدن و اسارت در دست شیطانه. علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. پرسیدم: –حرف عجیبی زده می‌دونم ولی... سرش را تکان داد. –نه، نه، اتفاقا حرفش درسته، از این تعجب می‌کنم که من چند ساله این کلاسا رو، روشاشون رو، کاراشون رو دنبال می‌کنم تازه به این نتیجه رسیدم. اون وقت مامان بزرگ چطوری از هیچی خبر نداره همچین حرفی رو زده؟! شانه‌ای بالا انداختم. –نمی‌دونم، فقط می‌دونم از همون اول برای هر کسی مشکلی پیش میومد و ازش کمک می‌خواست فقط می‌گفت با خدا زیاد معاشرت کن باهاش خونه یکی شو، من اولا با خودم می‌گفتم ما که هر روز نمی‌تونیم پاشیم بریم مکه و برگردیم. ولی بعد که بزرگ‌تر شدم فهمیدم منظورش اینه حواسمون به کارایی که می‌کنیم باشه. علی لبخند زد. –اهوم، معاشرت با خدا همون دعا کردن و قرآن خوندنه بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد. –مامان بزرگ مثل دکترای متخصص انگار نسخه‌ی همه‌ی بیماریا رو یه جا پیچیده. بعد عمیق نگاهم کرد. –کاش یه نسخه‌ای هم برای ما می‌پیچید. از خجالت لپ هایم گل انداخت. –گفتم که از اول همین یه نسخه رو به همه می‌داد. اون کاری به نوع مشکل کسی نداره. علی خندید. –واقعا راست می گه. بعد دستم را گرفت. دستش گرم بود و دست یخ زده‌ی مرا زنده کرد. نگاه مهربانش را به چشم‌هایم دوخت و نجوا کرد: –همه‌ی پیامات رو هر شب می‌خوندم ولی دلم آروم نمی شد، جوابت رو می‌دادم ولی نه تو صفحه‌ی تو، یه صفحه‌ای تو گوشیم برای خودم درست کردم که اون جا برات می‌نویسم. دیشب وقتی برام نوشتی که دیگه از دلتنگی نفست در نمیاد و شکلک گریه فرستادی دیوونه شدم. حتی دیگه نوشتن هم آرومم نکرد. بلند شدم اومدم. ابروهایم بالا پرید. –نصفه شب کجا اومدی؟ –همین جا جلوی مسجد تو کوچه، از جلوی خونه‌ی شما تا این جا می رفتم و میومدم. تا وقتی صدای اذان از مسجد پخش شد این جا بودم. مبهوت نگاهش می‌کردم. دستم را فشار داد. –این مسجد برای نماز صبح‌ باز نمی‌کنه‌ها می‌دونستی؟ لبم را گاز گرفتم. –وای! آخه چرا این کار رو کردی؟ یعنی دیشب نخوابیدی؟ –چرا یه چرتی تو ماشین زدم. شرمنده سرم را پایین انداختم. –ببخشید، واقعا دل تنگ و نگرانت بودم، نمی‌دونستم باید چی کار کنم. فقط خواستم باهات درد و دل کنم. دستم را بین دو دستش گرفت. –حداقل تو می‌تونی پیام بدی و می دونی که من می‌خونم، ولی پیامای من رو کسی نمی‌خونه. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت323 این دلتنگی سخت‌تره یا اون؟ تا خواستم حرفی بزنم. در باز شد و نادیا جلوی در ظاهر شد و با دیدن ما خشکش زد. آب دهانم را قورت دادم و خیره به او ماندم. علی از جایش بلند شد و لبخند زد. –به‌به نادیا خانم. نادیا نگاهش را بین من و علی چرخاند. –سلام علی آقا، شما اینجایید؟ من هم از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و التماس آمیز گفتم: –نادیا صداش رو در نیار، تو برو داخل منم الان میام برات توضیح می دم. به داخل اشاره کرد. –خیلی دیر کردی، مامان بزرگ گفت بیام دنبالت، الان بهش چی بگم؟ نگاهی به علی انداختم. علی جواب داد. –من خودم میام براش توضیح می دم. نادیا داخل رفت. کامل به طرف علی برگشتم. –می خوای چی کار کنی؟ دستم را گرفت و بوسید. –می خوام بهش بگم از دلتنگی چیزی نمونده بود دیوونه بشم واسه همین اومدم نامزدم رو ببینم. با استرس شالم را مرتب کردم. –این جوری همه چی خراب می شه. دستم را کشید و از پله‌ها بالا رفت. –حالا بیا بریم. هیچی نمی شه. در قسمت مردانه فقط دوست علی قرآن به دست نشسته بود و همه رفته بودند. علی گفت: –ببین قسمت زنونه غریبه هم هست. سرکی به داخل کشیدم. –نه، فقط خودمونیم. علی یاالله گویان وارد شد و بعد از احوالپرسی با مادربزرگ روبرویش نشست. مادربزرگ خیلی عادی علی را نگاه کرد و منتظر ماند تا توضیح او را بشنود. جوری خونسرد بود که انگار وجود علی، دور از انتظارش نبود. مادربزرگ رو به نادیا گفت: –ساره رو ببر وضو بگیره. ساره اشاره کرد که وضو دارد. مادر بزرگ سرش را تکان داد. –باشه، دوباره وضو بگیری می شه نور علی نور، برای خودت خوبه. حیاط پله داره، اون جا تو آشپزخونه وضو بگیر. علی نگاهی به پای آتل بسته‌ی ساره انداخت. –پاش چی شده؟ کنار مادربزرگ نشستم. –مو برداشته، از پله افتاد. علی زمزمه کرد. –گل بود به سبزه نیز آراسته شد. بعد از رفتن نادیا و ساره علی با کمی من و من گفت: –حاج خانم من فقط خواستم ببینمش و توضیحاتی در مورد مشکلات وجود ساره تو خونه بهش بدم. بعد هم تمام چیزهایی که برای من در مورد خواهر دوستش گفته بود برای مادربزرگ هم تعریف کرد. مادربرگ با تاسف تاملی کرد و گفت: –حتما شیاطین به روح اون دختر آسیب زده بودن. درمان آسیب به روح خیلی سخت تر از جسمه و کار هر کسی نیست. فوری پرسیدم: –مامان بزرگ ساره روحش سالمه؟ گنگ نگاهم کرد. –چی‌بگم؟ ان شاءالله که هست، ولی ساره هم بعضی وقتا اخلاقش عوض می شه و لج بازی و عصبی شدن بیجاش رو داره. لب هایم را بیرون دادم. –مامان بزرگ عصبی بودن رو که همه دارن. علی لبخند زد. –خب هر وقت سر هر چیز بیخودی عصبی می شیم شیطون بهمون سواره دیگه. ولی خب ساره خانم شیطون سر خوده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت324 مادربزرگ هم لبخند زد. –علی آقا می‌دونم دلت شور نامزدت رو می زنه و حقم داری، ولی ما که نمی‌تونیم ساره رو از خونه مون بیرون کنیم. اون به ما پناه آورده، دور از انسانیته. تا حالا هم من ندیدم به کسی آسیب بزنه. علی سرش را پایین انداخت و با دلخوری گفت: –شما دلتون برای یه غریبه می‌سوزه ولی برای نوه‌ی خودتون نه؟ من و تلما هم به شما پناه آوردیم، تنها کسی که می‌تونه مشکل ما رو حل کنه خود شما هستید. حرف شما تو اون خونه برو داره، پس به ما هم پناه بدید، یعنی ما اندازه‌ی ساره برای شما عزیز نیستیم؟ مادر بزرگ قربان صدقه‌ی علی رفت. –شما عزیزای من هستین. ولی من خودمم وقعا از آینده‌‌ی تلما نگرانم. به خصوص که جریان این دختر رو تعریف کردی، بیشتر نگران شدم. تو باید به ما حق بدی، آینده‌ی تلما چیزی نیست که من بخوام تصمیم بگیرم. من موافق صد درصد حرف اونا نیستم، ولی... علی حرفش را قطع کرد. –کی از آینده خبر داره حاج خانم؟ شما فکر می‌کنید اگر مانع ازدواج ما بشید تلما یا من در آینده خوشبخت می شیم؟ اگه با هم باشیم و مشکلی پیش بیاد کنار هم هستیم حداقل احساس بدبختی نداریم. دردمون یه دونه س ولی دور از هم دردمون هزار تاس و تحملش سخت تره. مادربزرگ نفسش را بیرون داد و به نشانه‌ی تایید حرف های علی سرش را تکان داد. –می‌دونم پسرم. من هم از انعطاف مادر بزرگ استفاده کردم. –مامان بزرگ شما بلدید چطوری با مامان حرف بزنید. اصلا من خودم مسئولیت کاری که می‌خوام بکنم رو قبول می کنم هر اتفاقی بیفته... علی پرید وسط حرفم. –هیچ اتفاقی نمیفته، نفوس بد نزن. بالاخره مادربزرگ قبول کرد که با پدر و مادر حرف بزند و من از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. علی با تشکر از مادربزرگ از جایش بلند شد. نگاه ذوق زده‌ام را به چشم‌هایش دوختم. سرش را نزدیک گوشم آورد. –دعا کن بشه. در چهارچوب در ایستادم. –من که همیشه دعا می‌کنم. اون شب که خیلی حالم بد بود از خدا خواستم هیچ وقت من رو با دوری تو امتحان نکنه. علی زود دستش را روی دهانم گذاشت. –از این دعاها نکن که همیشه برعکس جواب می ده. از خدا بخواه هر جور می‌خواد امتحانمون کنه، اول صبرش رو بهمون بده. کف دستش را بوسیدم. دستش را کشید و روی لبش گذاشت. پچ پچ کردم. –پس دعا کنم که کسی مزاحم زندگی مون نشه. –من فکر می‌کنم اگه ما با هم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون، دیگه هیچ کس نمی‌تونه اذیتمون کنه حتی اگه اذیتم بشیم می‌تونیم تحمل کنیم. –از کجا می‌دونی؟ چشمکی زد. –خاصیت عقد دائمه دیگه، ایمانمون بیشتر می شه. –ان شاءالله که به اون مرحله برسیم. در حال پوشیدن کفش هایش بود که دوستش یاالله گویان از قسمت آقایان بیرون آمد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت325 بعد از این که علی ما را به هم معرفی کرد با دوستش احمد آقا احوالپرسی کردم و تسلیت گفتم. چهره‌اش خیلی رنج کشیده به نظر می‌آمد، قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود. علی در حالی که روی شانه‌ی احمد آقا می زد رو به من گفت: –این رفیق من وقتی ماجرای ساره رو شنید خیلی اصرار کرد که بهت بگم ازش دوری کنی برای همین من اون حرفا رو در مورد ساره زدم. نگاهم را به علی دادم. –ولی ساره خیلی عوض شده، تقریبا بیشتر وقتش رو صرف دعا و نماز و قرآن و این چیزا می‌کنه و... احمد آقا حرفم را برید. –شیطانم همین کار رو می‌کرد. تا حالا امامزاده‌ای، حرمی، زیارتگاهی، جایی بردینش؟ تا حالا پیشش زیارت عاشورا خوندید؟ با سجده‌ی زیارت عاشورا و لعن‌هاش مشکلی نداشت؟ حدیث کسا چی؟ مجلس روضه‌ بردینش؟ با تعجب نگاهم را بین علی و احمد آقا چرخاندم. علی با لبخند گفت: –منظورش اینه اگر این جور جاها بره و بازم مقاومت نکنه یا توی روضه اشک بریزه و سجده‌ی زیارت عاشورا رو با جون دل انجام بده یعنی حالش خوبه و بهترم می شه. از توضیح علی قانع نشدم و سرم را کج کردم. –جایی که نبردیمش، این دعاها هم جزء برنامه‌ی مادربزرگم بود که بخونیم ولی هر دفعه کار پیش میاد نمی شه. ولی کلا شما خیلی بد در مورد ساره فکر می‌کنید، این طورام نیست. هر روز میاریمش مسجد، اولش یه کم مقاومت می‌کرد ولی حالا گاهی خودش می گه بریم. احمد آقا همان طور که پاشنه‌ی کفشش را بالا می‌کشید پوفی کرد و با اخم گفت: –شما خیلی خوش بین هستید خانم، همین الان اطرافمون آدمایی هستن که جز خدا کس دیگه ای رو قبول ندارن. مسجدم می رن، تازه مثل دوست شما اصلا تسخیر شیطانم نشدن، ولی فکرای شیطانی دارن. اونا می گن فقط خدا، در حالی که خود خدا گفته ائمه نماینده های من روی زمین هستن. این جور آدما یا خیلی دیگه ناآگاهن یا خودشون شیطون رو درس می دن. مثل همون شیطان که به غیر خدا سجده نکرد. حرف هایش مرا به فکر انداخت. یاد چند نفر از دوستانم در محل کار قبلی‌ام افتادم. در آزمایشگاه هم بودند کسانی که همین افکار را داشتند. احمدآقا زمزمه کرد: –آدما هم دارن خودشون رو مثل همون شیطان بدبخت می کنن، وقتی می‌فهمن چی کار کردن که خیلی دیره، زمانی که از این دنیا رفتن. علی رو به احمد آقا گفت: –راستی مگه نگفتی می خوای یه سوال بپرسی، خب بپرس دیگه. احمدآقا کمی این پا و اون پا کرد و پچ پچ کنان پرسید: –ببخشید که این سوال رو می‌پرسم این ساره خانم به خودشم آسیب می زنه؟ منظورم با یه شیء برنده و تیز هستش. چشم‌هایم گرد شد. –نه، من که تا حالا ندیدم! یعنی می‌ترسید اونم خود کشی کنه؟! سرش را تند تند تکان داد. –نه، نه، مثلا یه خراشی چیزی روی بازوش، یا مچ دستش یا هر جای دیگه ش تا حالا ایجاد نکرده؟ –نه، چرا باید این کار رو کنه؟ علی جای او جواب داد. –خداروشکر، پس به اون مرحله‌ی خون مکیدن و این چیزا... ابروهایم بالا پرید. –مگه خون آشامه، شمام دیگه خیلی دارید مته به خشخاش می زنیدا! علی با چشم‌هایش به دوستش اشاره کرد. –آخه خواهرش این اواخر این کار رو می‌کرده. لبم را گاز گرفتم و مات و مبهوت به علی نگاه کردم. احمدآقا گفت: –ولی بازم بدنش رو بررسی کنید، ممکنه دور از چشم بقیه این کار رو کنه. علی گفت: –ولی احمد فکر نکنم ساره این طور باشه. احمد نفسش را بیرون داد. –آره، مدلای مختلف دارن، هر کدوم یه کاری مخصوص خودشون رو انجام می دن. لیلافتحی‌پور ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"مادرم اسمتو خوند تو گوشم...🥺💔" 👤 زیبای «دست مادرمو می‌بوسم» با نوای کربلایی تقدیم نگاهتان ▪️ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر سرِ بر نیزه رفتہ‌ے شاهے كه جاريسٺ بہ لبهاش سوره‌ اسراء 🥀 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🌿یا جواد الائمه (علیه السلام) ✨بسیار دیده و شنیده شده که افراد برای انور مادی مانند خرید خانه و ماشین و رزق وروزی و ازدواج از آیت الله عبدالکریم کشمیری راهنمایی میخواستند آن بزرگوار میفرمودند: سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام هدیه کنید حاجت شما را خواهند داد.و گاه امر میکرد صلوات برای آن حضرت هدیه کنند. و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست. 📚کتاب روح و ریحان ─┅═ೋ❅🖤❅ೋ═┅─ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ امام_زمان ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ @masirsaadatee ╰━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╯
ختم 100 هزار صلوات که محال را ممکن می‌کند از آیت الله کشمیری (ره) نذر کنید که خدایا نذر می‌کنم و بر ذمه من است که طی دو ماه قمری صدهزار صلوات بفرستم و به پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) هدیه نمایم تا فلان حاجت من برآورده شود. پس به نذر خود وفا کند و هر روز مقداری صلوات بفرستد به طوری که مجموع صلوات ها در دو ماه قمری 100 هزار شود. چند نکته: هنگام ختم صلوات با وضو و رو به قبله باشد. هنگام ختم صلوات راه نرود و با کسی سخن نگوید روزانه کمتر از 1000 صلوات نفرستد نباید حتی یک روز ترک شود مرحوم آیت الله کشمیری (ره) به آیت الله مبشر کاشانی فرمودند که آیت الله سید علی آقا قاضی فرمود: این ختم تخلف ندارد و امر محال را ممکن می‌کند و محال است که حاجت روا نشود اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ೋ❅🖤❅ೋ═┅─ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ امام_زمان ╭━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╮ @masirsaadatee ╰━━━⊰•🍃‌⃟🕊•⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا ایها المؤمنون !!! از صلوات ناقص 👈ﷺ ﷺ که بدون آل پیامبر صلی الله علیه وآله، و‌ دشمنان اهل بیت علیهم السلام در مجازی نشر دادند پرهیز نمایید ﷺ ❌ ﷺ ❌ﷺ ❌ﷺ❌ ♨️صلوات ناقص ،صلوات بَتْراء: آن چه مورد عنایت پروردگار حکیم می باشد، صلوات کامل است نه صلوات ناقص. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «کسی که بر من صلوات بفرستد ولی بر آل من صلوات نفرستد، بوی بهشت را استشمام نمی کند». زیرا صلوات ناقص مورد نهی و نکوهش پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله می باشد. چنان که آن حضرت فرمود: صلوات ناقص برای من منظور ندارید و «صلوات بَتْراء» را کنار بگذارید. 💢امام باقر علیه السلام به مردی که دست به خانه خدا نهاده و صلوات ناقص ادا می کرد و می گفت: «اللهمّ صلّ علی محمّد» نگریست و فرمود: «ای مرد، صلوات را ناقص ادا نکن و در حق ما ستم روا مدار. بگو: اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمد». ❌صلوات بَتْراء، یعنی صلوات بدون ذکر آل محمد صلی الله علیه و آله در کلام پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله مورد نهی و نکوهش قرار گرفته است فضیلت صلوات ابتدای منبر ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐