فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸چهارشنبه تون پراز
🌺شڪوفه هاے اجابت
🌸امیدوارم ڪه
🌺روزتون پرازبرڪت
🌸مشڪلاتتون اندڪ
🌺شادے هاتون فراوان
🌸مهربانی راه و رسمتون
🌺ولطف خــدا همراهتون
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
#پیام_سلامتی
✅خواص مصرف شیر عسل درصبحانه
🔵بهبود گوارش
🔴مقابله با خواب آلودگی
🔵سلامت استخوان ها
🔴خواص ضد باكتريايى
🔵بهبود ایمنی بدن
🔴خواص ضد پيرى
🔵سلامت پوست و مو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌#استوری
✨یهنفر منتظر ما مونده...
که برای فرجش دعا کنیم...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_5948397180.mp3
11.88M
#مقام_محمود ۱۱
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
من زیارت عاشورا میخونمـــا /
ولی فقـــط میخونم!
اون دعاهاو تمناهایی که در زیارت عاشوراست، تمنا و خواهش درونی من نیست.
✘ وقتی میخونم حس میکنم از جانم بیرون نمیاد، چرا ؟
استادشجاعی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وچهلویکم 🔻 #دعای_ذوالکفل_برای_رومیان 🔸چون ذوالکفل مردم را برای ⚔ #
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وچهلودوم
🔻 #لقمان_حکیم
👥گروهی #لقمان را #از_پیامبرانالهی میدانند
👥و عدهای او را تنها #حکیمی میدانند.
👈🏻 او بندهای #سیاه_پوست از اهالی #حبشه بود ☑️
و
↩️ #در_زمان_داودپیامبر زندگی میکرد.
او به شغل #چوپانی🐑 اشتغال داشت.
🌿 #لقمان فرزند « باعورا» از اولاد آزر و #پسر_خاله_ایوب است.✅
🔹در مورد پیامبری او #اختلاف است، ولی #قول_صحیح آن است که ⬇️
🌸خداوند او را بین #پیامبربودن و #حکیم_بودن مخیر ساخت.✔️
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #آغاز_مأموریت_لقمان
☝️🏻گویند هنگامی که #ده_سال از #حکومت_داوود👑 می گذشت به دنیا آمد.
🌿او #بندهای_صالح📿 بود که☝️🏻 اکثر عمر خود را در میان #بیابانها 🏜گذراند.
⬅️تا آنکه از جانب خداوند برای #ارشاد به سوی مردم👥 #نینوا انتخاب شد.✅
🌸خداوند گروهی از #فرشتگان را به سوی #لقمان فرستاد تا از او #بپرسند⁉️
♦️ آیا مایل است به عنوان #خلیفة_اللّه در روی زمین 🌍به #داوری ⚖میان انسانها بپردازد؟ 🤔
🌿لقمان در پاسخ فرشتگان گفت👇🏻
✨اگر ✋🏻خداوند من را به این کار #امر_فرماید حتما آن را انجام خواهم داد😊
☝️🏻اما اگر #آزاد به انتخاب هستم، مسلما آن را #نمیپذیرم. ❌
👈🏻زیرا که #قضاوت سخت ترین😰 مراحل #زندگی_دنیوی می باشد☑️.
🌌شبانگاه بود که خداوند ردای #حکمت و #دانش 📚 بر لقمان پوشاند
☝️🏻و او را با #بیانی_شیوا و #سخنانی_حکمت_آموز میان مردم👥 فرستاد، تا آنها را به راه راست هدایت کند.✅
ادامه دارد...
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۲۰ امشب شب تولد حضرت رسول ص است ومن همیشه توشادی اهل بیت ع شاد بودم وام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۲۱
از وقتی قضیه را بابام گفت,خودم را تواتاق حبس کردم تا بفهمند که من ناراضی هستم,لامصب اگه کس دیگه ای بود میتونستم به سمیه زنگ بزنم وکلی درد دل کنم,اما الان پای علیرضا درمیان بود ومن کاملا میدونستم که سمیه یه جورایی چشمش دنبال این اقا پسرهست,وای وای اگر سمیه میفهمید کل موهای ی سر من را یکی یکی میکند...اخه چی فکر میکردم وچی شد...
داشتم دیونه میشدم که بابا به دلیل مهمانهای شب ,زرگریش را نرفت ورفت دنبال خرید سفارشهای ریز ودرشت مامان ومادرهم بلا فاصله بعداز خداحافظی بابا,سریع رفت سراغ تلفن وبه بهرام وبهمن زنگ زد وخبر مسرت بخش را گفت ,مشخص بود بهرام از پشت تلفن مدام داشته های مالی حاج محمد وعلیرضا را بالا وپایین میکرد واما بهمن مشخص بود منطقی تر برخورد کرد وهمه چی را منوط به نظر خودم دانست اما هر دوشون قول دادند امشب به تنهایی بیان,چون اونطور که معلوم بود ,مراسم خواستگاری رسمی نبود ,فقط یه جور اشنایی بود..
یک ساعتی گذشت ومامان که به همه خبر داده بود تازه یادش افتاده بود که منم هستم ومنم ادمم وباید نظر منم بخواد...اروم در را باز کرد,من چشام را بستم وطوری وانمود کردم که خوابم,اما مامان ارام امد داخل در رابست واهسته گفت:زری...زری جان...
تا دستم را از رو چشام برداشتم وچشمهای سرخ شده ام را که حاکی از گریه کردن بود ,دید زد روی گونه اش وگفت:
🍁نویسنده:ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸