متن #زیارتنامه_حضرت_زینب_کبری(سلام الله علیها)
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ فاطِمَةَ وَخَدیجَةَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ،
🌹اَلسَّلامُ عَلَیْک ِعَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّةِ،وَحَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ،وَاَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ، وَ سَقانابِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِن یَدِعَلِیِّ ابْن اَبیطالِب صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ،اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنافیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ،وَاَنْ یَجْمَعَنا وَاِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُم ْمُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ،
🌹وَاَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ، اَتَقَرَّبُ اِلَی اللهِ بِحُبِّکُمْ،وَالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ، وَالتَّسْلیمِ اِلَی اللهِ راضِیاًبِهِ غَیْرَ مُنْکِروَلا مُسْتَکْبِروَعَلی یَقینِ ما اَتی بِهِ مُحَمَّدٌ،وَبِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدی،اَللّهُمَّ وَرِضاکَ وَالدّارَ الآخِرَة َیا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ،
🌹اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ،فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ،اَللّهمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعادَةِ،فَلا تَسْلُبْ مِنّی ما اَنَا فیهِ،وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ،اَللّهمَّ اسْتَجِبْ لَناوَتَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ،وَبِرَحْمَتِکَ وَعافِیَتِکَ،وَصَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ،وَسَلَّمَ تَسْلیماً یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
🌺 زیارت قبول ، التماس دعای فرج
@masirsaadatee
—❅ೋ❅🍃☘️🍃❅ೋ❅—
خانواده آسمانی ۳۱.mp3
11.27M
#خانواده_آسمانی ۳۱
⚜ تمام جهان به صورت ریاضی خلق شده است!
و برای تمام روابط و رفتارهای انسان فرمولهایی وجود دارد که اگر طبق آنها عمل کند شاهکلید سعادتمندی را در دست دارد.
و مهمترین فرمول زندگی این است ↓
✦ عشق ورزی به دیگران در عین عزت نفس، و بدون محتاج شدن به محبت دیگران و لِه شدگی،
تنها در صورتی امکان پذیر است که بتوان به شناخت دو گزاره مهم رسید!
- آن دو گزاره چیست؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رفیعی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
جونه جونه جونه زینب.mp3
9.16M
🔊 #صوتی | #سرود
📝 جونه جونه جونه زینب
👤 حاجمحمود #کریمی
🌺 ویژه ولادت #حضرت_زینب
📌 #پیشنهاد_دانلود
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖روایت استاد فاطمینیا از عظمت حضرت زینب سلام الله علیها
بعضی هیئتیها دو وانت غذا میارن کل مراسم سین سین میگن و میرن ، مجالس امام حسین رو دکان نکنید
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
Qarati-12.mp3
3.51M
╭━⊰✨﷽✨⊱━╮
@masirsaadatee
╰━•⊰❀ 🌸 ❀ ⊱•━╯
🎬چهارمشکل ازدواج جوانان و راه حل آن
🎙حجت الاسلام قرائتی
┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهفتادم 🔻 #مشخصات_و_ویژگیهای_حضرت_داوود 🔹یکی از پیامبران بزرگی که
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وهفتاد_ویکم
🔻 #روز_مقدس_هفته
🔹 #یکی_از_تعلیمات حضرت موسی در بین پیروان خود این بود که بنیاسرائیل #هفتهای_یک_روز از کار خود دست بکشند🤗
⬅️ و فارغ و بدون چشم داشت به امور دنیوی به
▪️ #ستایش و #عبادت 🤲🏻پروردگار خویش بپردازند.✔️
▪️ نعمتهایالهی را برشمارند ✔️و
▪️ با ذکر 📿نام خدا دلهای❤️ خود را پالایش و #ایمان خود را #افزایش دهند.✔️
☝🏻البته بنیاسرائیل مأمور بودند در #روز_جمعه عبادت🤲🏻 کنند ولی آنها تمایل داشتند در #روز_شنبه به عبادت بپردازند.
🌸خداوند نیز درخواستآنها را #قبول_کرد✅
و موسی #در_روزتعطیل به ↘️
👈🏻 #پند_واندرز بنی اسرائیل میپرداخت و
👈🏻 نعمتهای خداوند را برای آنان #یادآوری و
👈🏻 ایشان را #راهنمایی میکرد.
↩️و به آنها امر کرده بود که در آن روز دست از کار بکشند.
(کار مرسوم آنها #صید_ماهی🐠 بود).
🔹این کار سالها به این منوال گذشت و بنی اسرائیل طبق #عادت_همیشگی روزهای شنبه به عبادت 🤲🏻خدا مشغول بودند و به اموری میپرداختند که تقرب به خدا در آن باشد✔️
و این رسم نسلهای متمادی نزد بنی اسرائیل محفوظ بود و حرمت روز شنبه به قوت خود باقی ماند تا دوران پیامبری #حضرت_داوود رسید.
🔸در یکی از دهکدههای🏘 بنی اسرائیل نزدیک به ساحل دریای احمر🌊 بنام #أیله گروهی از بنیاسرائیل حرمت روز شنبه را شکستند 😧و در این روز #برخلاف_فرمان_موسی به صید ماهی پرداختند.😲
🔹 در نزدیکی دهکده و در ساحل دریا، #دو_سنگ_سفید بود که ماهیها در شب و روز شنبه در کنار آن جمع میشدند،
☝️🏻 زیرا در این روز #صید_ممنوع بود🚫
⬅️و آنها در امان بودند و بتدریج به این برنامه #انس_گرفته_بودند✔️
☝🏻و چون از شر صیادان در امان بودند، تعداد آنها افزایش یافت و #تکثیر_یافتند.
🔸بنی اسرائیل هم در این روز به صید ماهی نمی رفتند❌،
☝🏻 زیرا به #پرستش و #ذکر پروردگار مشغول بودند و برای آنان #حرام_بود که صید را بترسانند و یا به کار دنیوی دیگر بپردازند،
☝️🏻 اما چون #شب_یکشنبه میرسید ماهیها به دریا🌊 میرفتند و در اعماق آن قرار میگرفتند و صید آنها بسیار کار #سخت و دشوار و #طاقت_فرسایی بود.
ادامه دارد...
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یک فنجان چای با خدا💗 قسمت40 آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یک فنجان چای با خدا💗
قسمت41
موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه..تو فردا مرخص میشی.. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم.. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره.. بخصوص اون سگه نگهبانت.. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه.. فعلا بای)
اینجا چه خبر بود؟ صوفی چه میگفت؟؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها
ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد..
نگران بودم .چه چیزی انتظارم را میکشید.تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد.
بعد از یک روز گوشی روشن شد. صوفی بود:( سارا تو باید از اون خونه فرار کنی.. در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه.. اون خونه به طور کامل تحتِ نظره..)
ابهام داشت دیوانه ام میکرد:( من میخوام با دانیال حرف بزنم.. اون کجاست؟؟)
با عجله جواب داد:( نمیشه.. من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما)
نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟
حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟؟
اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد.
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود.
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد. به میان حرفش پریدم:(چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری ؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده.. )
لحنش آرام اما عصبی بود:( سارا، الان وقتِ این حرفا نیست..حسام بازیگر قهاریه.. اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت.. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام.)
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است:( شاید درست بگی.. شایدم نه..)
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی...
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد.. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند.. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِ انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم.. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟؟ حسام یا صوفی..؟؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد. و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی...
آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود. نگاهش کردم. پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود. اما باز هم میترسیدم.. زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد..
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود.. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟ مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود؟ پس چرا زبان باز نمیکرد؟!
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام. پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید.. بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود.. او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان.. در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟ نمیدانم.. شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود..
اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد.از گرفتن دستهایم تا نوازش..اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من نداده و من آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش...
بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸