⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت هجدهم ( سنگ بزرگ ) امام یکی از یاران نزدیک خود را به عنوان فرماندار مکّه و ج
⛅️داستان ظهور☀️
🏳قسمت نوزدهم ( بازگشت لشکر به سوی مکّه )
ما هنوز از شهر مکّه فاصله زیادی نگرفتهایم، که خبر ناگواری از آن شهر به ما میرسد.
به امام خبر میرسد مردم مکّه شورش و انقلاب کردهاند و فرماندار شهر را به قتل رساندهاند.
اکنون امام دستور میدهد تا لشکر به سوی مکّه باز گردد.
خبر به مردم مکّه میرسد.
آنها میدانند که نمیتوانند با این لشکر مقابله کنند، بنابراین با گریه، خدمت امام میرسند و میگویند: «ای مهدی آل محمّد، توبه ما را بپذیر».
شما فکر میکنید آیا امام توبه آنها را میپذیرد؟
آری درست حدس زدهاید، او فرزند همان کسی است که وقتی نگاهش به ابنمُلجَم افتاد به پسرش، امام حسن(ع) فرمود :
«پسرم با او مهربان باش و در حقّ او احسان کن، مبادا او گرسنه بماند».
علی(ع) در حالی که فرقش با شمشیر ابنملجم شکافته شده بود، سفارش قاتل خویش را به فرزندش میکرد!
امام زمان، فرزند همان علی(ع) است.
او تمام مردم مکّه را میبخشد!
به راستی، کدامین حکومت است که چنین عطوفت و مهربانی داشته باشد؟
آیا تا به حال شنیدهای که مردم شهری قیام کنند و فرماندار را که نماینده حکومت است به قتل برسانند؛ امّا آن حکومت همه مردم را ببخشد؟
آنانی که مردم را از امام زمان و دوران ظهور میترسانند، ندانسته آب به آسیاب دشمن میریزند.
چرا ما ندانسته، چنین عمل میکنیم؟
چرا به جای آنکه شوق و اشتیاق مردم را به ظهور زیاد کنیم، آنان را بیشتر میترسانیم، این همان چیزی است که دشمنان مکتب تشیّع میخواهند.
امام زمان ما، مظهر رحمت و مهربانی خداوند است.
او میآید تا مردم دنیا، مهر و محبّت را در وجود او بیابند.
به هر حال امام، تمام مردم مکّه را میبخشد؛ فرمانداری جدید برای شهر مشخص و سپس به سوی مدینه حرکت میکند.
هنوز چند منزل از مکّه دور نشدهایم که خبر جدیدی میرسد :
مردم مکّه بار دیگر انقلاب کرده و فرماندار جدید را هم کشتهاند.
امام این بار تصمیم میگیرد تا شهر مکّه را از وجود آن ظالمها پاک کند.
او گروهی از یاران خود را به مکّه میفرستد تا در این شهر امنیت و آرامش را برقرار کنند.
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات)
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونود_وچهارم 🔻 #ثروت_و_منزلت_ایوب_علیه_السلام 🔹 #حضرت_ایوب پیامبری ب
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ونود_وپنجم
🔻 #آزمایش_ایوب_علیه_السلام
🌸 #پروردگار_بزرگ_فرمود؛
✨ایوب بنده مؤمن است و عبادت و ایمان او خالصانه و از روی #خلوص_نیت است.
🤲🏻 و عبادت او تنها به جهت ادای حق و ذکر 📿او بخاطر درک استحقاق من است.✅
☝🏻ولی برای اینکه خلوص ایمان و درجه #صبر و #یقین او برای تو آشکار گردد، 💰مال و ثروت او را در اختیار تو میگذارم.
💪🏻نیروهای خود را جمع کن و آنطور که میخواهی مال و ثروت ایوب را #دگرگون_ساز، سپس ببین به کجا منتهی شده و چه نتیجه ای می گیری.
😈شیطان به فساد خود روی آورد و #پیروان و #دوستان👥 خود را جمع کرد و به آنها ابلاغ کرد که ☝️🏻خدا در #ثروت_ایوب به ما اجازه داده، پس هر یک به سهم خود برای نابودی مال و ثروت و مکنت او بکوشید تا ایوب را از ثروتش جدا سازید.☑️
🔸یاران و همراهان شیطان به کار خود مشغول شدند تا تمامی #مال و #چهارپایان🐎 و #باغ و #کتشزارهای🌳 او را نابود کردند و او را تنها و تهیدست رها ساختند😖
↩️سپس ابلیس😈 #بصورت_پیرمردی_حکیم👴🏻 ظاهر شد و به ایوب گفت؛
🔥 آتش، تمام #ثروت تو را خاکستر کرده، زراعت و دامهایت بر فنا و مال و ثروتت بر باد رفته است.😟
👥مردم در برابر این گرفتاری که برای ایوب پیش آمده بود، سرگردان و مبهوت 😲بودند.
👈🏻یکی از آنها با سرزنش #گفت؛
👤: ایوب در عبادت مغرور😏 و در زکات و نماز #ریاکار بوده است.
👤 #دیگری_گفت؛ اگر خدا می توانست سبب دفع شر و جلب خیر و سعادت شود، ایوب برای اینکار شایسته بود.
👤 و #فرد_سومی_گفت؛ خدا برای ایوب چنین روا داشت تا #دشمنان او را خوشحال😄 و #دوستانش را ناراحت😔 کند.
😈 #ابلیس فکر میکرد که این خبر وحشتناک و فاجعه بزرگ، #ایمان_ایوب را متزلزل وقلبش را تیره 🖤میکند.
☝️🏻 #ولی ایوب در مقابل این همه حوادث #محکم و #استوار💪🏻 ایستاد و چون از تقوی و علمی📚 سرشار برخوردار بود0 این حوادث در او #تأثیری_بدی_نمیگذاشت❌.
🍃ایوب در برابر خبر ابلیس گفت؛
✨✋🏻همه اموال من، #ودیعه ای بود که خدا آن را از من بازگرفت🔄.
ما از نعمتهای بیکران خدا مدتها بهرهمند بودیم،✅
🤲🏻 #ستایش حق خداوندی که سالها امانتش را در اختیار من گذاشت😊 و امروز اقتضای حکمش 📜بود که آن را باز ستاند،
🌻🤲🏻 #سپاس خداوندی را که آن زمان که لطف کرد و اکنون که باز گرفت.
🌸🤲🏻 #حمد و #ثنا خدای را در خشنودی😃و غضب 😡او، و ستایش خدای را در نفع و ضرر او.
❤️خداوند مالک همه چیز و صاحب قدرت است،✅
☝️🏻به هرکس که بخواهد #نیرو_میدهد و از هرکس که بخواهد آن را #میگیرد.
↩️به هرکس که اراده کند #عزت و به هرکس که بخواهد #ذلت میدهد.
⬅️سپس ایوب برای #سجده در برابر عظمت پروردگار بر زمین افتاد و ابلیس زیانکار را متحیر😲 و متعجّب رها کرد، تا بنگرد و #خلوص_ایمان او را ببیند!😊
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت65 زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت66
موقع نماز صبح بود که به مشهد رسیدیم.
اتوبوس تا نزدیکی حرم رفته بود ولی بازهم یک مسیر کوتاه را خودمان چمدان به دست رفتیم تا به هتل رسیدیم.
- زهراجان بیابنشینیم.
این عموی من تا همه ی مسافرها را اتاق ندهد سراغ من و تو نمی آید پس با خیال راحت بنشین.
کنار نرگس نشستم و به آقا سید نگاه می کردم. هماهنگ کردن چهل تا مسافر هم سخت بود. کسایی که اعتراض می کردند را با نرمی جواب می داد. اصلا فکر نمی کنم ایشان هم عصبی شود آخر صدا و رفتار ملایمی که دارد دور از خشم و غضب هست.
به طرف ما می آمد. نگاه از او گرفتم و سر به پایین انداختم.
باز هم صدای ملایمش
- شرمنده ی شما معطل شدید بفرمایید اتاق ها طبقه ی دوم هستند.
- عموجان دشمنت شرمنده ما که عادت داریم مورد لطف شما قرار بگیریم.
- نرگس جان، خیلی خسته ام.
- این یعنی در کمال احترام نرگس جان
دنبالم بیا
باشه عموجان برویم ببینیم بدترین اتاق کدام هست که برای ما گرفته ای چون احتمالا اتاق های خوب هتل برای بقیه شده است.
داخل آسانسورشدیم نرگس رو کردبه من و گفت:
- زهراجان احتمالا عمو به احترام شما روزه ی سکوت گرفته و جواب من را نمی دهد واگر نه هر حرف من رابا شش حرف دیگر پاسخگو بود.
سید ناخداگاه سرش را بالا آورد و گفت:
- من، کاش بی بی بود و می گفت این نرگس خانم هست همیشه فاتح کل کل ها می شود.
سهم ما فقط سکوت هست.
به هردولبخندی مهربان زدم که نرگس با روی باز جواب لبخندم را داد ولی سید اصلا نگاهی به من نمی کرد و سرش دوباره به کفش ها ختم شد.
به این رابطه ی صمیمی حسرت می خوردم من به غیر از حاج بابایم هیچ وقت این صمیمیت را با کسی نداشتم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت67
وارد اتاق که شدیم بر خلاف تصورات من و نرگس اتاق بزرگ و دلبازی، برای ما گرفته بود.
من مشغول باز کردن چمدانم بودم.
نگاهم به نرگس افتاد که گوشی به دست روی تخت نشسته بود و به نظر کلافه می آمد.
شیطنتم گل کرد که رو به نرگس با چشم های ریز شده گفتم:
- نرگس جان هنوز نیامدیم دوستان دلتنگ شدن که پشت سر هم پیام می دهند؟
چشم بی بی روشن...
- نه بابا شانس من طرفدارهایم همه خواب هستند.
درگیر توصیه های مدیر کاروان هستم
کچل ام کرد...
هرچی تلاش کردم به زندگی اش برسد و نیاید فایده نداشت که نداشت.
کل پیام هایش در یک خط خلاصه میشود
بدون اطلاع من آب نخوری، تمام.
- حتماخیلی سختگیر هستند درسته؟
- کی؟عمو؟
- آره دیگه!
- نه بابا...
عمو خیلی هم پایه هست و خوش ذوق درک بالایی هم دارد به قول بی بی ترمز دستی من هم هست. کلا بچه ی خوبیه خدا برای بی بی حفظش کنه.
مثل بابا برقی همیشه در حال نصیحت و توصیه هست ولی کو گوش شنوا...
درست متوجه نمی شدم که کدام حرف نرگس جدی هست کدام شوخی لبخندی به حرفهایش زدم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت68
یک خواب چند ساعته خستگی راه را کمتر کرد.
کم کم آماده شدیم که با نرگس به حرم برویم.
- زهراجان برای حرم چادر هم باید داشته باشی.
- ای وااای من که چادر مشکی ندارم!
- چادر سفید را بردار موقع ورود به حرم بپوش.
- چادری که بی بی به من هدیه داده بود را در کیف ام گذاشتم و آماده شدم که نرگس گفت:
- زهراجان چون حرم شلوغ هست و گوشی هم داخل حرم همیشه در دسترس نیست ممکن است همدیگر را گم کنیم برای احتیاط شماره ی عمو را هم داشته باش اگر من جواب ندادم بتوانی با ایشان تماس بگیری.
- نیاز نیست گم نمی کنیم...
- توصیه ی عموجان هست پس باید عمل کنیم.
نرگس شماره را گفت و من ذخیره کردم
- حالا به چه نامی ذخیره کنم؟
- بزن مامورمخفی بی بی جان
- میزنم حاج آقا...
- الان اگر عمو، اینجا بود مخالفت می کرد و می گفت:
- من هنوز حاجی نشدم!
با خنده گفتم:
- مشکل ما نیست یک حج هم بروند
من زدم حاج آقا...
با نرگس راهی حرم شدیم.
بازار خیلی شلوغ بود و مغازه های زیادی هم در راه بود نرگس تمام توجه اش به اطراف بود ولی من بیشتر برای رسیدن به حرم و کمی آرام شدن بی تاب بودم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت69
وقتی به ورودی حرم رسیدیم چادرم را پوشیدم و با افتادن چشمم به گنبد بود که متوجه شدم چقدر دلتنگم...
روبه گنبد عرض سلام کردم
و با تمام وجودم در دل از آقا کمک خواستم
آقا جان کمکم کنید ؛ رهای وجودم را فراموش کنم.
آقا جان کمکم کنید ؛ زهرای بچگی ام را پیدا کنم.
آقا جان کمکم کنید ؛ نگاه خدا را پررنگ تر از قبل روی زندگی ام حس کنم.
به اطراف که نگاه کردم متوجه تغییرات زیادی شدم.
صحن های زیادی درست شده بود از آخرین باری که به مشهد آمده بودم همه جا خیلی تغییر کرده بود و من کامل گیج شده بودم.
ولی نرگس خوب می دانست از کجا باید برویم. وارد قسمت خانم ها که شدیم از چند صحن گذشتیم و بعد از سوال کردن از خادمین ضریح رادیدیم .
دلم می خواست به ضریح امام بچسبم و ساعت ها دردو دل کنم ولی جمعیت زیادی بود.
- زهراجان حرم خیلی شلوغ است.
اگر خواستی برویم زیارت باید خیلی مراقب باشیم.
- نه من همین عقب می ایستم و زیارتنامه می خوانم فعلا فقط می خواهم ضریح را نگاه کنم. احساس می کنم هنوزخوابم.
من کمی عقب ایستادم و شروع به خواندن زیارتنامه کردم
-پس من هم این قسمت هستم تا نمازِ زیارت بخوانم.
دعایت تمام شد پیش من بیا تا همدیگر را گم نکنیم.
- باشه عزیزم قبول باشه.
- ممنون از تو هم قبول باشه
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت70
بعد از مدت ها خواندن دعا و زیارت برای من حسی وصف ناپذیری داشت.
من را جوری آرام کرده بود که تا کنون چنین آرامشی را حس نکرده بودم .
احساس می کردم سبک شدم نه غمگینم نه دلگیرم....
دلم برای صحن های شلوغ امام رضاتنگ شده بود.
دلم برای کبوترهای آقا پرمی کشید.
دلتنگ پنجره فولاد بودم.
کناره پنجره فولاد که رسیدم تمام غم های دنیا را به آن گره زدم.
مشغول دعا بودم که صدای خسته ی نرگس کنار گوشم آمد.
- زهرا جان ما چند روز دیگر هم هستیم بهتر نیست نفسی بکشیم دوباره برگردیم؟
این حجم از دعا به استجابت نمی رسد! بابا ؛ کم کم طلب کن بگذار بقیه هم شانس خودشان را امتحان کنند.
شما هفت پادشاه را خواب دیدید من داشتم کل ثانیه های سفر را با مدیر کاروان چک می کردم بعد هم به جناب بی بی گزارش می دادم.
خیلی خسته شدم رحم کن الان اجازه ی رفتن می دهی ؟
همان طور که اشک هایم را پاک می کردم به حرفهای نرگس هم می خندیدم که چه مظلوم التماس می کردتا برویم
- حالا چرا گریه می کنی بریم ان شاالله عصر دوباره برمی گردیم.
نرگس روبه گنبد کرد و گفت:
- یا امام رضا ما یک مرخصی ساعتی برویم ، به امید دیدار...
من هم در دل با امام مهربانی ها خداحافظی کردم و راهی هتل شدیم
توی راه تمام حواس نرگس به مغازه ها بود.
- خرید را دوست داری؟
چشمانش برقی زد و با ذوق گفت:
- خیلی
- خب چرا الان خرید نمی کنی؟
- نه مامور مخفی بی بی گفته موقع خرید باید خودش هم باشد. احتمالا برای گزارش به بی بی مجبوره است دنبالم بیاید.
دلم برای عموجان می سوزد یک روز کلافه کننده و کلی خستگی در انتظارش است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐