فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 ذڪری برای شدت وسختیها
🎙#اســـتـــــــاد_فــــــرحــــــزاد
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⛅️داستان ظهور☀️ 🏳قسمت شانزدهم (شعار لشکر امام زمان) امام زمان برنامه لشکر خود را معیّن نموده است،
⛅️داستان ظهور☀️
🏳قسمت هجدهم ( سنگ بزرگ )
امام یکی از یاران نزدیک خود را به عنوان فرماندار مکّه و جانشین خود معیّن مینماید و دستور حرکت به سوی مدینه را صادر میکند.
لشکر به سمت مدینه به پیش میرود.
هوا خیلی گرم است و کم کم تشنگی بر همه غلبه میکند.
من که خیلی تشنه هستم و در این فکرم که چگونه در این بیابان خشک، آب پیدا کنم.
آیا تو هم تشنه شدهای؟
امام تشنگی و گرسنگی یارانش را میبیند، دستور میدهد تا لشکر در وسط بیابان منزل کند.
اینجا یک بیابان خشک است، نه آبی، نه گیاهی!
فقط عطش است و گرمای سوزان صحرای حجاز!
آن طرف چه خبر است؟
چرا همه نگاهها متوجّه آنجا شده است؟
امام دستور داده است سنگ بزرگی را پیش او بیاورند.
این سنگ کجا بوده است؟
گویا از زمانی که از مکّه حرکت کردهایم، این سنگ همراه این لشکر بوده است.
اکنون، امام با عصایش به این سنگ میزند.
ناگهان همه فریاد میزنند : آب ! آب !
چه آب گوارایی از این سنگ جاری میشود!
خدایا این سنگ و این عصا چه حکایتی دارند؟
اصل ماجرا به زمان موسی(ع)، برمی گردد، آن زمانی که قوم موسی در بیابانی بدون آب، گرفتار شده بودند و نزدیک بود از تشنگی هلاک شوند، پس موسی(ع) عصای خود را بر سنگی زد و دوازده چشمه آب از آن سنگ جاری شد.
همه قوم بنی اسرائیل که بیش از ششصد هزار نفر بودند از آن آب سیراب شدند. اکنون همان سنگ در مقابل امام زمان میباشد.
این سنگ از موسی(ع) به امام به ارث رسیده است، آری به راستی که او وارث همه پیامبران میباشد.
آبی که از این سنگ میجوشد هم تشنگی را برطرف میکند و هم نیاز انسان را به غذا!
📚داستان ظهور/خدامیان آرانی(برگرفته از روایات)
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ونود_وسوم 🔻 #حضرت_ایوب_علیه_السلام 🔹ایوب پیامبر، مردی از اهل #روم ب
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ونود_وچهارم
🔻 #ثروت_و_منزلت_ایوب_علیه_السلام
🔹 #حضرت_ایوب پیامبری بود که فرشتگانالهی بوجود او می بالیدند😌.
☝🏻زیرا او بندهای #مؤمن، #عابد و #درستکار بود.✔️
🔸 بین فرشتگان، در مورد خلق و عبادت و معصیت بحث و گفتگو در جریان بود.
☝️🏻 #یکی_از_فرشتگان_گفت؛
💫امروز در روی زمین🌏بهتر از #ایوب یافت نمی شود.✖️
⏪او #مؤمنی_شب_زندهدار✔️ و
⏪ #ساجدی_عابد است.✔️
⏪او در اموال💰خود، سهمی برای سائل و محروم معلوم کرده است✔️ و
⏪روزگارش به عبادت و سپاس🤲🏻 نعمتهای بیکران خدا میگذرد. ✔️
✨ #پرستش و #عبادت_مخلصانه او برای ثروتمندان و توانگران روی زمین حجت است. 👌🏻
↩️ سپس فرشتگان دیگر نیز گفتار او را تأیید نمودند.✅
🔸ایوب در زمان خود از نظر زندگی مادّی یکی از ثروتمندان💰 عصر خود بوده است. و چون #ابلیس_گفتگوی_فرشتگان_را_شنید و دید 👀دامنه ثروت و بساط نعمت ایوب بسیار گسترده است ولی غنا و ثروت و وفور نعمت او را به کفران نکشانده است❌
سخت بر او گران آمد👿 و متأثر و نگران شد، چون تمام سعی او در #گمراهی_صالحان و وسوسه مؤمنان است و ایوب همیشه به #ذکر و #عبادت🤲🏻 پروردگار خویش مشغول است.
👈🏻 #از_نیکی_و_انفاق به زیردستان #دریغ_ندارد✖️
⬅️ و به معنای واقعی خادم گرسنگان و برهنگان و اسیران ⛓و حاجتمندان است✔️
↩️ و بعلاوه به نشر علم و معرفت📚 در بین مردم همّت میگمارد و آنان را از بند جهل رها میسازد✔️ و
👈🏻ستمکاران را از عمل خود باز میدارد،
☝️🏻 لذا #به_سوی_ایوب_شتافت تا او را گمراه و اغواء سازد.
😈 #ابلیس_تصمیم_گرفت خود را به ایوب نزدیک کند و او را گمراه و دچار وسوسه نماید و دنیا و زیبائیهای آن را برای او جلوه دهد و از عبادت🤲🏻 و امور خیر بازش دارد.
☝🏻 #ولی زود دریافت که اگرچه ایوب در ناز و نعمت غوطه ور است، لیکن غنا و ثروت او را به خوشگذرانی وا نداشته❌
🔄و دائما زبان به شکر و سپاس🤲🏻 پروردگار میگشاید و نسبت به همه مردم 👥مخصوصا #سائلین، #فقیران و #محرومان مهربان است😊 و از ایشان با روی گشاده استقبال میکند.
🔸سخنان بیهوده در گوش و همچنین هوی و هوس در قلب❤️ ایوب راهی ندارد❌ و او #از_بندگان_مخلص_خدا میباشد که تسلط شیطان را نمیپذیرد.
😈ابلیس از آنچه دید بود #ناراحت و #مأیوس_شد و ناچار به سوی خدا بازگشت و گفت؛
✋🏻بارخدایا! ایوب همان بنده ات که تو را #عبادت و #پرستش می نماید و قلبش❤️ به #ذکر تو میطپد و زبانش به #تسبیح📿 تو باز است، از روی اخلاص و #تمایل_قلبی، این کارها را انجام نمیدهد، ✖️
☝️🏻 #بلکه تو را فقط #به_خاطر_مال و #ثروت💰 فراوان و فرزندان زیادی که به او عنایت کرده ای، پرستش و عبادت میکند و به این امید آرزو است که مال و مقام او را حفظ کنی و آنها را برکت بخشی و در حقیقت عبادتش بهای نعمتهایی است که به او عطا کردهای.😑
☝️🏻آیا هزاران گوسفند🐑 و شتر 🐫و صدها اسب🐎 و گاو🐄 و کشتزارهای خرم و با صفا و زمین های پهناور و پسران👦🏻 و دختران👧🏻 زیاد شکر و سپاس تو را نمیطلبد؟ ⁉️
😈و آیا #بیم 👈🏻زوال و تباهی این همه ثروت و نعمت نیست که او را #به_اطاعت_تو_ناچار_میسازد.
🔸پس عبادت ایوب از روی خلوص نیست.❌
این ثروت زیاد که در اختیار دارد را از او بگیر✔️
↩️ و او را از این نعمت فراوان #محروم_ساز، ✔️
☝️🏻آنگاه می بینی که زبان او از ذکر تو خاموش و قلب❤️ وی از فرمانت گریزان می گردد.😏
ادامه دارد……
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت60 اسم زهرا هر دهانی را معطر می کند ذکر زهرا هر جهانی را منور می ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت61
بی بی گرم غذا درست کردن بود و اصلا متوجه من نشد کنارش رفتم و آرام سلامی کردم که بی بی جا خورد.
- سید، مادر، چرا بی سر و صدا آمدی؟
فکر قلب من را نمی کنی؟
- من فدای ضربانش،
ببخشید شما زیاد گرم کار بودید واگرنه من با صدا آمدم.
- نرگس را نمیبینم؟
مشغول چه کاری شده پیدایش نیست؟
- به به سید خدا داری غیبت بنده ی خدا را می کنی؟
نمیگی خدا ناجور حالت را بگیرد؟
من، دختر مظلوم، همیشه در حال کار خیر هستم و بس...
- ببخشید بنده ی خدا شمادرست میگید
حرف شما همیشه صحیح بوده.
- آفرین بر عموی گلم، حالا دلتنگم بودی صدایم کردی؟
- من باید خیلی بدبخت باشم که تو را برای رفع دلتنگی ام انتخاب کنم.
- نرگس با حرص گفت:
- بی بی جان حواست باشد وقتی رفتم مشهد و عمو جان در غم دوری ام سوخت ؛ از خاکسترش برای من عکس بگیر!
سیدلبخندبه لب روبه نرگس گفت:
- من در تعجب ام تو با این اعتماد به نفس بالایت چرا در زمینی، فضا کاری نداری؟؟
من خودم همه کاره ی کاروانم،
من نباشم اتوبوس حرکت نمی کند چی فکر کردی؟
- پس رسماًمسافرت نابودشد!
بی بی جان همین جا به عمو بگو کاری به خرید کردن من نداشته باشد.
بی بی سری برای نرگس تکان داد و رو کرد به سید و گفت:
جدی میگی مادر راهی شدی؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت62
- بله فکر کنم آقا طلبیده...
آخر مشکلی برای حاج آقا خسروی پیش آمده امروز تماس گرفتند که من جای ایشان همراه کاروان بروم.
- عموجان به نظرم بهتر است مشکل حاج آقا خسروی را حل کنیم که ایشان خودشان به این سفر بیایند شما هم به دردسر نیوفتید و تا ما برمیگردیم درسهای حوزه را خوب بخوانید که عالی هستید عالی تر شوید.
بی بی جان چرا این شکلی نگاه می کنی؟
این عمو همیشه درس دارد.
کمک به مسلمان هم ثواب دارد.
من هم در طول سفر خرید دارم.
این هارا که کنار هم بگذاریم نتیجه میشود: آقای خسروی...
- عجب دختری تربیت کردی بی بی جان رسماًاعلام می کند که من مزاحم سفرشان هستم. داشتیم نرگس خانم؟
- عمو جان چرا ناراحت میشوی من برای خودت گفتم من جای شما در حرم نماز می خوانم زحمت کاروان گردنت نباشد که بهتر است.
- لازم نکرده من خودم باید بیایم که حواسم به همه چیز باشه مخصوصاً خریدها...
راستی با خانم علوی هم تماس بگیر بگو دو روز دیگر از مسجد ؛ کاروان حرکت می کند.
این را گفتم و به اتاقم رفتم ولی صدای نرگس می آمد که می گفت:
- بی بی جان ببین از همین اول تمام کارهایش را من باید انجام بدهم من نمی دانم چرا عموجان احساس می کند وجودش در کاروان مفید است.
- با صدای بلند گفتم:
شنیدم چی گفتی...
حالا وقتی آخر اتوبوس نشستی مفید بودن وجودم را کامل درک می کنی.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت 63
امروز نرگس خبر داده بود تاریخ حرکت دو روز دیگر است شروع به جمع کردن وسایلم کردم. ملوک هم لیستی نوشته بود که با خودم ببرم.
توصیه های مادرانه ملوک هم خالی از لطف نبود. جوری که به این حرف ها با تمام وجود گوش می کردم.
روز حرکت رسید.
همه ی کارهایم راچک کرده بودم و با توصیه ی نرگس ؛ که گفته بود نیم ساعتی زودتر باید در مسجد باشیم شروع به آماده شدن کردم.
مانتوی بنفشم را با روسری صورتی کم رنگی ست کردم. همراه ملوک و ماهان راهی مسجد شدیم.
اتوبوس و ماشین های شخصی زیادی اطراف مسجد جمع شده بودند. چمدان به دست به طرف ورودی حرکت کردیم به محض رسیدن ؛ نرگس وبی بی را دیدم.
بعد از سلام و احوال پرسی نرگس چمدانم را داد تا در صندوق بگذارند فقط یک کیف دستی که برای خوراکی ها ی بین راه بود، را برداشتم.
بی بی و ملوک پشت سر هم توصیه می کردند
که نرگس روبه بی بی گفت:
- بی بی جان خیالت راحت مگر بار اولم هست تنهایی سفر میروم چقدر نگرانی...
- نرگس جان شما حواستان به رها هم باشد.
- رها،نمیشناسم!
ولی زهراخانم علوی، روی چشم ما جای دارد. خودم مثل شیر مراقبش هستم.
ملوک با لبخندی برلب گفت: درسته من هم با اسم زهرا حس بهتری دارم...
دخترم نظر خودت چیست؟
سرم را پایین انداختم و چیزی که در دلم بود را به زیان آوردم.
- وقتی کسی من را زهرا صدا می زند یاد حاج بابایم می افتم و این را خیلی دوست دارم .
- نرگس مهلت صحبت به کسی نداد و گفت:
- پس از امروز دیگر همه زهرا صدایت
می زنند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت64
صدای آرام مردی می آمد که همه را به طرف اتوبوس هدایت می کرد.
عموی نرگس بود که به طرفمان آمد.
به احوال پرسی ملوک جوابی گرم وصمیمی داد و جواب سلام من را کوتاه و خلاصه...
بی بی رو به پسرش
- سید جان حواستان به دخترها باشد.
در دلم گفتم این آقاسید به جز کفش های من چیزی دیگر هم مگر میبیند که بخواد مراقبت کند اگر کفشم را عوض کنم من را گم می کند.
دوباره صدای نرگس آمد
- بی بی چرا حرص می خوری من خودم حواسم به عمو جان هست. خیالت راحت مثل یک مادر مراقبش هستم.
سید همان طور که سرش را پایین انداخته بود نزدیک بی بی شد و گفت:
- چشم بی بی جان،
نرگس خانم شما هم با خانم علوی لطفا بیایید الان اتوبوس حرکت می کند.
بعد از خدا حافظی از ملوک و بوسیدن دست بی بی به طرف جمعیت رفت.
ما هم پشت سرشان خداحافظی کردیم
و داخل اتوبوس شدیم که سید داشت جای هرکس را مشخص می کرد . من و نرگس هم تقریباً آخر اتوبوس نشستیم.
برای من فرقی نمی کرد جلو باشم یا عقب ولی نرگس با کلی حرص شروع کرد به پیامک دادن.
دیدم آقا سید گوشی اش را نگاه کرد و لبخندی زد ولی جوابی نداد.
- نرگس جان جلو و عقب ندارد ناراحت نباش.
- همیشه همین طور است هر موقع با عمو جایی بروم اصلا تخفیف نمی دهد
من را مثل بقیه می بیند به قول خودش عدالت، عدالت است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت65
زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر و مادرهای عزیز دادیم و جوان های کاروان عقب...
بازهم اگر کسی اعتراضی دارد بفرمایید در خدمتم...
این صحبت های سید وسط اتوبوس بود. که چه محترمانه و قاطع سخن می گفت.
کسی چیزی نگفت که صلواتی فرستاده شد و اتوبوس حرکت کرد. خودشان هم به آخر اتوبوس رفتند.
گرم صحبت با نرگس بودم که پیامک روی گوشیش با اسم عمو جان را دیدم.
حتما پیام دلجویی بود که نرگس با لبخند جوابش را می داد.
شب سر کافه ی بین راه ؛ برای نماز و شام ایستادیم بعد از خواندن نماز فرش کوچکی را پهن کردیم و با نرگس نشستیم تا شام بخوریم.
- بی بی برای ما شامی درست کرده ولی عمو نمی تواند بیاید.
- چرا؟
شاید چون من اینجا هستم ؟
- نه عزیزم نوشته وقت نمی کنم بنشینم و شام بخورم.
- خب ساندویچ من را ببر همین طور که کار هایشان را انجام می دهند شام هم بخورند.
- دستت طلا، آره بیا با من شام بخور من این ساندویچ را به عمو بدهم.
با صدای آقاسید گفتن نرگس ایستادم
- نرگس خانم آرام صدا کن، جانم کارم داری!؟...
- بیا عمو این ساندویچ را بگیر بخور کارهایت راهم انجام بده.
- ممنون چقدر هم گرسنه ام بود.
اما بی بی و ساندیچ!؟
- نه بابا بی بی سنتی کار کرده شامی گذاشته این شام زهراست.
لقمه در گلویم ماند...
- عه چرا شام ایشان را آوردی خودشان چی؟
- خودش گفت،
نگران نباش ما با هم شام می خوریم.
- باشه پس تشکر کن.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐