eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مکالمه کوتاهشان نشان میداد صبر و مهربانی فاطمه کار خودش را کرده و روح پر از درد همسرش را التیام بخشیده است و وجود این موجود کوچک محبت را در دل پدر و مادرش پرورده ، محبت به خود و به یکدیگر . رو به مشکات گفت ‌: برو بابا اجازه داد ــ دوست دارم مامانی ــ منم دوست دارم قشنگم ولی ، مشکات ! اذیت کنی بابا ناراحت میشه ها ، تو قول دادی . با ترس و اندوه سری تکان داد و پا به فرار گذاشت . ــ فاطمه ؟ مشکات خیلی از باباش حساب میبره ها ! ــ بیشتر دوسش داره ، اصلا نفسش میگیره باهاش قهر کنه ، یه بار با مهدیار دعواش شد ، دست مهدیار رو گذاشت وسط ماهیتابه داغ ، باباش باهاش قهر کرد ، باورت میشه دو ساعت نشد از گریه و غصه تب کرد ؟! فاطمه با چنان ناراحتی تعریف کرد که اگر یه کلمه دیگر میگفتی اشکش اش سرازیر میشد . ــ آره ، شنیدم هیراد گفت آوردینش بیمارستان ــ سید تا صبح به پاش نشست و ... ، هانا از رابطه عاطفی شون خیلی میترسم ... ، جدایی اینا هر دوشون رو نابود میکنه ــ این حرفا چیه ، آینده هر جا دانشگاه قبول شد باهاش برین ــ ما دو تا بچه دیگه هم داریم هانا ، ولی سید با مشکات طور دیگه است ــ همه میدونن ــ گاهی میگه فاطمه این شوهر کنه بره من دق میکنم ــ اوه ، شما دو تا هم تا کجا رفتین ــ منم بهش میگم ، تازه گاهی واسه داماد آینده مون خط و نشون میکشه با چندش گفتم :‌ ــ تو شوهرت هم شیش و هفت میزنینا !! خندید و گفت : ــ درست حرف بزن من رو ناموسم حساسم به این لحن داش مشتی که استفاده کرده بود خندیدم و گفتم :‌ ــ حالا اینقدر حرف نزن خسته میشی بعد شوهرت میاد میگه ؛ ادای آقا سید رو در میارم و ادامه میدم ، چرا باز بهش کار دادین ؟! خداوکیلی مردم مثل چی ..... !! دنبال کارن اون وقت آقا میگه چرا به زنم کار دادین !!! ــ خب نگرانمونه و به شکمش اشاره کرد . با لودگی گفتم : ــ حالا انگار مردم زن حامله ندارن با هاگ زایی و قطعه قطعه شدن ، تولید مثل میکنن !!! بلند خندید ، میوه ای را از روی میز برداشت و به سمتم نشانه گرفت که پشت در پناه گرفته و گفتم : ــ چته ؟! این وحشی بازیا جلو سید جونت بکنی که طلاقت میده !! دوباره خندید و گفت :‌ به خدا بچم کج و کوله بشه تقصیر توئه ، خفه شدم بس خندیدم . ــ شما دوتاتون زن و شوهری دیوونه اید به من چه ! بچه تون هم مثل خودتون . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کیوی دیگری برداشت که پشت در لاک دفاعی گرفتم . باصدای آخ مردانه ای سرم را از غلاف خارج کردم ، که دیدم ای دل غافل ، شوهرش ، تاج سرش ، آقا سیدش پشت دره . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام آقا سید ، احوال شما چه خبر از خانم بچه ها ‌؟ لبخند برادرانه ای نثارم کرد و گفت : والا خانوم بچه ها رو سپرده بودیم به شما که میدون جنگ راه انداختین و به کیوی در دستش اشاره کرد . تا خواستم از خودم دفاع کنم فاطمه گفت :‌ ــ ‌نه عزیزم حرف اضافه زد تنبیه اش کردم . چشم غره ای به فاطمه رفتم و برای سید چشم نازک کردمو گفتم :‌ ــ اصلا در انتخابتون دقت نکردین سید ولی جای برگشت هست کافیه ... فاطمه : حرف های زیادی میشنوم ... سید قهقهه ی بلندی زد که مثالش را در ۵ سال گذشته ندیده بودم ، به فاطمه نگاه کردم ؛ با عشق و رضایت به همسرش خیره بود . سید با لحن شوخی گفت : حالا واقعا موردی سراغ دارین ؟! خندیدم که فاطمه با صدای جیغ مانند گفت : چی گفتی ؟‌ حرفتو پس بگیر !! زود ... سید با لبخند به سمتش رفت چادرش را سرش کرد ، کیف و وسایلش را برداشت و گفت : ــ من غلط بکنم ــ دور از جون ... میتوانستم با آخرین توان اشک بریزم اما به جایش گفتم : ــ این جا بچه نشسته خجالتم نمی کشن !! گیج به هم نگاه کردن و وقتی متوجه منظورم شدند خندیدند ، سید گفت : امان از دست شما ... با غمی کهنه که سعی داشت در لحن و چهره اش مشخص نشود گفت : کتابمون هم که چاپ شد چشممون روشن ! ــ طعنه نزنین آقا سید به فاطی ، چیزه فاطمه گفتم به محض اینکه بخونم برای شما و خانواده میارم و تقدیم میکنم . با بغضی خاک خورده گفت : یادتون باشه به مهدا خانوم هم بدین . ــ اون که حتما شک نکنید . لبخندی پر از حسرت زد و تشکر کرد . که با صدای پر انرژی مشکات ، غصه هایش پر کشید . ــ سلام بابایی ؟ تو کی اومدی؟ جلویش زانو زد تا هم قد شود و گفت : ــ سلام بر بانوی جوان من ، خوبی دختر بابا ؟ ــ آره بابا جون ، داستم میرفتم پیس مس رحیم بازی کنیم ــ می خوای بریم خونه چهارتایی بازی کنیم ؟ فوتبال چطوره ؟ مامان هم بشه داور؟ ــ عالیه !! بابا ؟ ــ جونم . ــ مسکات خانم نیاز به خُدن بستنی داره ــ چشم ، میعاد چی ؟ ــ نه اون نمی خواد سید لبخندی زد دختر وروجکش را بغل کرد و گفت : پدر صلواتی ! که اون نمیخواد ... تحمل این فضا برایم سخت شده بود برای همین سریع خداحافظی کردم و بعد از رد تعرفات معمول برای رساندنم ، به بهانه پیاده روی ، راهی خانه شدم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 تمامی این عکس العمل ها فقط نشانگر دلتنگی من بود ، تصمیم گرفتم به اولین نفری که کتاب را میدهم *مهدا* باشد ، هر چه مرا یاد او می انداخت بی تاب ترم میکرد ، او هم که بی معرفت خیلی وقت است سراغی از من نگرفته . باز بودن در خانه نشان می داد بابا از شرکت برگشته ، سریع به حیاط خانه پریدم که آقا یوسف راننده بابا با این حرکتم خندید و گفت : ــ سلام ، هانا خانم . چقدر سخته واسه شما زنگ زدن ــ سلام آقا یوسف ، سرور راننده های جاده و خیابون ، آره سخته شما فکر کن من تا دستمو بیارم بالا زنگ رو فشار بدم ، طرف صدای زنگو بشنوه بیاد پای اف اف در رو بخواد باز کنه .... ــ تسلیم خانوم ، حق با شماست خندیدم ، کتابمو بالا گرفتم و گفتم : ــ آقا یوسف ، کتابم حاضر شد لبخندی زد و گفت : ــ خوشحالم که حالت خوبه و سر حالی دخترم هر وقت لبریز از عاطفه یا نگرانم میشد ، این گونه خطابم میکرد . با لبخند ازش خداحافظی کردم و راه عمارت را پیش گرفتم و مثل همیشه اجدادم را مورد عنایت ویژه قرار دادم که چرا اینقدر عمارت از درب اصلی دور است ، همان طور که نق میزدم وارد شدم ؛ وقتی سالن را خالی دیدم ، به سمت اتاقم راه افتادم . بابا ، با یاد آوری اینکه هر کس از بیرون وارد منزل می شود باید سلام کند ، به استقبالم آمد . ــ سلام بر بزرگ مرد خاندان جاوید ، چه خبر ابوی ؟ ــ سلام به حواس پرت خاندان جاوید ، شما چه خبر ؟ چیه کبکت خروس میخونه ؟ خواستم جواب بدهم که هیربد مثل قاشق نشسته با بی اهمیتی تمام گفت : ــ حتما کتابش چاپ شده ، حیف اون دختر بیچاره که سرگذشت خودشو سپرده به تو بابا :‌ من نمی دونم شما ها چرا سلام رو از دایره ی لغاتتون پاک کردین هیربد : پدر جان ، شما کی تشریف آوردین ؟ من چشمام ضعیف شده بس درس خوندم ، متوجه شما نشدم ، میگفتین گاوی گوسفندی چیزی قربانی میکردم لطف کردین قدوم مبارک بر چشم ما گذاشتین . و بعد به حالت تعظیم سر خم کرد ، بابا که دست در جیب نگاهش میکرد گفت : ــ چشات نمبینه ، گوشات که میشنوه ؟! پس ظاهرا فقط طول موج ها رو تشخیص نمیده که نفهمیدی باباته ، نکنه این روزا به چت کردن میگن درس خوندن؟! تو بچه ی منی ، میخوای برا من شاخ بشی ؟! هیربد با تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت : حق با شماست بابا جان ، من چاکر شما هم هستم . اصلا بیاین جفت دستاتونو با گلاب بشورم . ــ هانا ؟ این دیشب تو اتاق خودش خوابیده ؟ انگار خوابیده تو آب نمک ! هر سه مون با صدای بلند خندیدیم که مامان با رضایت گفت : ــ همیشه به خنده ! چیشده ‌ ؟ سلام بابا : هیچی این پسر شاخ شمشادت فکر میکنه خیلی زرنگه ! هیربد با حالتی پر از استرس گفت : ــ وای بابا ــ چت شد ؟ ــ یادتون رفت سلام کنید به مامان و بعد شروع کرد به دویدن بسمت راه پله تا دمپایی بابا صورتش را تزئین نکند . بابا : آقای زرنگ ! یکم اون شرکت پتو و جهانگردی رو بسپار به بقیه ، بیا سر کار تا من سر پیری مجبور نباشم اینقدر کار کنم ، هیراد که گفت من به پزشکی علاقه دارم تو هم که رشتت به کار ما میخوره کلا هپروت سیر میکنی ــ حرص نخور بابا جون شما اول جوونیته، بیا این هانا رو ببر بیکاره ، چیکار میکنه مگه چار خط مینویسه بعد میگه ، با مسخره کردن من ادامه داد ، وای ذهنم خسته ست زمان لازم دارم . خواستم جوابش را بدهم که بابا گفت : ــ مهندس ! شما یه انشا با موضوع علم بهتر است یا ثروت بنویس که بشه با انشای یه بچه ۷ ساله در یه تراز گذاشت بعد حرف بزن من : نه بابا اون موقع براش انجمن حمایت از معلولین ذهنی بزن همه جز هیربد خندیدیم که مامان گفت : ــ ته تغاری منو کسی اذیت نکنه بابا گفت : ــ هانا ته تغاری رو ولش کن ، به سالن اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیا دختر بابا تعریف کن ببینم. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با شور و شوق برای بابا همه چیز رو تعریف کردم که در آخر گفت : یادت نره واسه منم بیاری بخونم هیربد که با دکمه سر آستینش درگیر بود از پله ها پایین آمد و گفت : همچین تحفه ایم نیست وقتی پارت ، پارت می نوشت واسه من میخوند اصلا خوشم نیومد ــ کی گفت تو نظر بدی ؟ ــ خواستم پدرمو آگاه کنم ــ تو ؟! آقای جذاب ۲۷ سالت شد ، چرا نمیری زن بگیری از دستت راحت شیم ، ترشیدی که ! ــ میخوام در کنار پدر و مادرم زندگی کنم تو چیکاره ای ؟! هرچند معلوم بود شوخی میکند اما بابا مثل همیشه برای اینکه شخصیتم را حفظ کند گفت : ــ با خواهر بزرگترت درست حرف بزن ــ چشم ، بانو برایتان مقدور است این دکمه را برایم ببندید ؟‌ ــ کجا به سلامتی ؟ ــ متاسفم نمیشه برای یک خانوم توضیح داد ــ هیربد ‌؟!! ــ هان ؟ چته ‌؟ مغزت توانایی تحلیلش نداره از دنیا ساقط میشی بابا یقه منو میگیره ــ خیلی لوسی ــ لطف داری ، من رفتم . بابا ؟ مامان ؟ آبجی بزرگه، هَو اِ گود تایم. بابا ‌: نه این آدم نمیشه ثریا بدون شرکت در بحث میان بابا و مامان به اتاقم رفتم ، وقتی وارد اتاقم میشدی اولین چیزی که به چشم میخورد عکس دست جمعی کوه نوردی بود ، با یادآوری اتفاقات آن روز لبخندی روی لبم شکل گرفت . بدون تعویض لباس هایم دمر روی تخت افتادم ، همین که خواستم خواندن را شروع کنم تلفن همراهم به صدا درآمد . با دیدن تماس گیرنده فاتحه ای نثار روح پر فتوحم کردم و روی اسپیکر گذاشتم که صدایش در اتاقم پیچید : ــ الو هانی ؟ بی معرفت چرا به من خبر ندادی ؟ تو باز رفتی سراغ فاطی یادت رفت اول هر کاری باید به من شرح حال بدی ؟! ــ اول سلام دوما اینقدر تند نرو تو کی باشی که من همه چی برات توضیح بدم ؟! ــ دلم نخواست سلام کنم ، من همه کارتم ــ پپسی میخوری یا ... با جیغ جيغ های گوش خراشش حرفم را قطع کرد ، بی توجه به حرص خوردنش گفتم : ــ ســــُلی عمه کجاست ؟ ــ درست حرف بزن ، تو خیر سرت تحصیل کرده ای ! چرا قداست اسم بچم و میاری پایین ؟! ــ خب حالا ‌، بانو سلاله کجا تشریف دارن ؟ ــ ناهار خورد خوابید فداش بشم . ــ باشه موافقم ، سریع تر اقدام کن ــ کوفت ــ تو از کجا فهمیدی ؟ آهان دوباره این شوَر کَنه ات سر صبحی اومده بود اینجا که واسه جناب عالی آمار بگیره !! ــ راجب شوهر من درست صحبت کن ، ضمنا صبح نه ظهر ، نمیدونستی بدون ، بعدشم خواسته به مامانش سر بزنه تو رو سننه ؟! ــ بسه ثمین ، ولم کن با همین شوهرت ، زنش دادیم بره نبینیمش بدتر شد . ــ اگه گذاشتم دیگه بیاد ... ــ خوب کاری میکنی آفرین ــ ول کن ، فاطمه چطور بود ؟ ناراحت نبود ؟ ــ نه حداقل اینجوری نشون نمی داد ــ اون مثل ما نیست که خیلی خانومه ــ آره ... آهی کشید و گفت : ــ البته من میدونم بخاطر مشکات اینقدر به فاطمه سر میزنی ــ همش هم بخاطر مشکات نیست ، فاطمه کتاب خونده نشده ایه برام ! ــ خیلی صبوره ... ــ آره ، واقعا . ــ خب مزاحمت نمیشم بیشتر از این فعلا ، به مامان بابا هم سلام برسون . ــ تو همیشه مزاحمی ، برو ، باشه سلامت باشی . ــ تو درست بشو نیستی ... ــ نکه تو هستی . ــ اَه ولم کن هزارتا کار دارم ، خدافظ ــ بسلامت . ثمین کمک بزرگی به نوشته ام کرد ، هر جا مهدا سعی در سانسور داشت را توضیح داد بدون هیچ کم و کاستی . این شجاعتش خیلی تحسین برانگیز بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با اصرار مامان ناهار را در سکوت و ذهنی مشغول خوردم و مجددا به اتاقم برگشتم . کتابم را باز کردم ، کتابی که یک سال برای نوشتن و هشت سال برای فهمیدنش تلاش کرده بودم !! دلم میگیرد وقتی میبینم من هم میتوانستم مثل مهدا زندگی را بفهمم ، اوج گرفتن وجودم را تجربه کنم و بی نهایت عشق را بچشم اما سرگرم روزمرگی شدم و اوقات خودم را باطل و پوچ گذراندم و چقدر از خدای مهدا سپاس گزارم که از ورطه ی هلاکت نجاتم داد و نگذاشت بیش از این با اختیاری که به من عطا کرده بود و من با جهل به بدترین نحو تعبیرش کرده بودم دنیا و آخرتم را بسوزانم .... مهدا معتقد است خدا برای آدمی تقدیری از جنس خودش قرار داده و با عقل به او یادآور شده هر کدام چه عاقبتی دارد و حتی قضای او بر اختیار انسان است و اوست که با اختیار خود حالات ممکن را انتخاب میکند و نیت قلبی آدم ها گاهی عامل بزرگی بر حادث شدن اتفاقات زندگی ست . خیلی غم انگیز است روز های بر باد رفته ات را مرور کنی . اما اولین درس این است ؛ که اگر دیروز به حساب خود می نشستی امروز در عذاب گذشته ی بی تغییر نمی ماندی . پنج سال از زندگیم را باختم چون عشق را نفهمیده بودم ؛ باختم ، چون در توهم عشقی که هیچگاه درکش نکرده بودم می سوختم ، در جهلی که هر روز بیش از پیش انکارش میکردم انکاری که تاوانش جدایی بود ، جدایی از کسی که تنها آشنای دلم بود ، اولین خطای من این بود که هیچ قانونی برای دلم نداشتم هیچگاه فکر نکردم این قلب جایگاه اصلی چه کسی است ، قانون دلم غرور بود ... کاش توانسته بودم خودم را نجات بدهم کاش توانسته بودم ‌*کارن* را نجات بدهم تا پس از پنج سال شیفتگی کارمان به فراموشی هم نکشد .... یعنی او هنوز به من فکر میکند ‌؟ یا زمان کار خودش را کرده ؟ یعنی همچنان مرا مقصر می داند ؟ یا به اشتباه خودش پی برده است ؟ یعنی فهمیده با خودخواهیش هردویمان را تباه کرد ؟ . . . افسوس از قانون قلبی که عقل از آن بی خبر است ... افسوس از دلی که هنوز دلتنگ میشود ... افسوس از دلی که با سخاوت می بخشد ، اما کسی این بخشش را نمی خواهد .... آهی میکشم و ترجیح میدهم بیش از این به دیوار خشتی قلبم تکیه ندهم و مطالعه را شروع کنم ، کتاب را بر دانای کل نوشتم تا نقش خودم برای خواننده ملموس باشد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
💠 امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام: 🔹منْ دَعَاكَ إِلَى اَلدَّارِ اَلْبَاقِيَةِ وَ أَعَانَكَ عَلَى اَلْعَمَلِ لَهَا فَهُوَ اَلصَّدِيقُ اَلشَّفِيقُ 🔸دوستِ مهربان ، آن كسى است كه تو را به سراى آخرت فرا بخواند و در عمل كردن براى آن ، تو را يارى كند . 📚(غرر الحكم، ح 8775) @masirsaadatee ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب هجـدهــم مــاه رجـب ↷💢 💠🔹پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: ⤵️ هر کس در شب هجدهم ماه رجب ◽️۲ رکعت نماز بجا بیاورد 🔹⇦ در هر رکعت بعد از «حمد» 🔹⇦ ۱۰ مرتبه سوره «توحید» 🔹⇦ ۱۰ مرتبه سوره «فلق» 🔹⇦ ۱۰ مرتبه سوره «ناس» را بخواند 🕊 چون از نماز فارغ شود خداوند متعال به ملائکه خود بفرماید: اگر گناهان ایشان از گناهان باجگیران بیشتر باشد به واسطه این نماز او را می‌آمرزم و خداوند هفت گودال میان او و آتش جهنم فاصله قرار می‌دهد که فاصله هر گودال با دیگری به اندازه فاصله میان آسمان و زمین است ↲اقبال الاعمال در صورت امکان این نماز را انتشار دهید تا شما هم در ثوابش شریک باشید ‌°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
🌙💕❤️🌙💕💛🌙💕💚🌙💕💙 ﷽ یادتون نره، آسونه حتما بخونین👇🏻 🌓در طول ماه رجب شصت رکعت نماز بجا آورد به این نحو که: در هر شب از این ماه، دو رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه «قل یا ایّها الکافرون» و یک مرتبه «قل هو اللّه احد» بخواند و پس از سلام نماز، دستها را بلند کند و بگوید: لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، یُحْیى وَیُمیتُ، وَهُوَ حَىٌّ لایَمُوتُ، بِیَدِهِ الْخَیْرُ، وَهُوَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ، وَاِلَیْهِ الْمَصیرُ، وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِىِّ الْعَظیمِ، اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد النَّبِىِّ الاْمِّىِّ وَ آلِهِ. 👋و آنگاه دست ها را به صورت خود بکشد. ☀️رسول خدا صلى الله علیه وآله فر مود: هر کس این عمل را به جا آورد، خداوند دعایش را مستجاب گرداند و پاداش 70 حج و عُمره را به او عطا می کند. 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
💠🔹پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: هر که در هر شب و هر روز ماه‌های رجب، شعبان، رمضان هر یک از سوره‌های 《حمد، توحید، آیةالکرسی کافرون، فلق، ناس》 را سه مرتبه بخواند ◽️و سه مرتبه تسبیحات اربعه 《سُبحانَ الله وَالحَمدُ لِله وَ لا اِلهَ اِلَا الله وَ اللهُ اَکبَر وَلا حَولَ وَلا قُوَةَ اِلّا بِاللهِ العَلِیِّ العَظیم》 ◽️و سه مرتبه صلوات 《اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آل مُحَمَّد》 ◽️و سه مرتبه 《اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لِلمؤمنینَ وَالمُؤمِنات》 ◽️و چهارصد مرتبه و یا چهل مرتبه 《اَستغفِرُالله وَ اَتُوبُ اِلَیه 》 خداوند گناهان بیشمارش را می‌بخشد ↲مفاتیح‌الجنان 🕊⃟🇮🇷@masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹