⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_بیست_و_هفتم 🔻 #نوح_و_ابلیس 🔹روزی #ابلیس نزد #نوح آمد و به او گفت؛ 😈 ت
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_بیست_و_هشتم
🔻 #ازدواج_مجدد_نوح_علیه_السلام
🔹نوح از اینکه مردم #خدا را نمیشناختند، از آنها #کناره_میگرفت.
#جبرئیل💫 نزد او آمد و #علت گوشه گیری را از او پرسید،⁉️
🍃نوح پاسخ داد؛
✨ مردم #از_خدا_دوری_میکنند و من قدرت #مقابله با این مردم را #ندارم،😞
💫 #جبرئیل گفت؛
✨ اگر #قدرتی به تو داده شود با آنها #مبارزه خواهی کرد؟⁉️✨
🍃 نوح #ابراز_علاقه کرد. 😍
💫 #جبرئیل گفت؛
✨ من #همنشین پدران تو، #آدم علیه السلام ، و #ادریس بودم. من #مأمورم تا لباس #صبر و #ایمان و #رسالت را بر تو بپوشانم و به تو امر کنم، با « #عموره» دختر « #ضمران_بن_اخنوخ» ازدواج کنی،‼️
☝🏻 #زیرا اولین کسی است که به تو #ایمان_میآورد،
🔹️ نوح به میان مردم بازگشت، نوح در میان #رؤسای_قبیله و مردم که #حدود_هفتاد_هزار نفر بودند، بلند ندای❤️ « #لا_اله_الا_اللّه »❤️ سرداد.
🔸بر اثر این ندا تمام #بتها، به #لرزه افتادند و #آتشکده ها🔥 خاموش گشتند. #ستمگران از نوح خواستند تا خود را معرفی کند.😧
🔹 نوح خود را #فرستاده و #رسول خدا معرفی کرد.✋🏻( #عموره) که دعوت نوح را شنید، بدون اعتنا به تهدیدهای قوم خود و پدرش به او #ایمان_آورد.
👥 اطرافیان او را #زندانی کردند و غذا🍱 را از او منع🚫 کردند،
🔸 با گذشت #یک_سال از حبس او، هیچ تغییری در سلامت #دختر و چهره او ایجاد نشد.
👥 از او #علت را پرسیدند،⁉️
🧕🏻 او گفت؛ #خواستههایم در زندان به وسیله نوح #برآورده_میشود.
🔹 #عموره سرانجام با نوح #ازدواج👫 کرد و از او صاحب 👶پسری بنام « #سام» شد.✨
ادامه دارد....
#بنت_الزهرا
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_شانزدهم: " عاشق خدا باش " 👤 #استاد
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع
#گناه_چیست_توبه_چگونه_است
📌 #قسمت_هفدهم: " دلیل اهمیت گناه "
👤 #استاد_پناهیان
❤️ کسی که اصل دین برایش جا نیفته، گناه هم برایش جا نمیفته
دین رو اینطور تعریف کن.
#یازینب
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
💥 #پندانه
💫 بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيم 💫
📋 اهمیّت صلوات 🤩
👳🏻 مرحوم قطب الدّین راوندی رضوان اللّه تعالی علیه به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید :
روزی شخصی 👨🏻 به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، #امام_محمّد_جواد علیه السلام وارد شد و #اظهار داشت :
یاابن رسول اللّه ! پدرم 👴🏻 سکته کرده و مرده است و دارای اموال 💰 و جواهراتی بسیار می باشد
که من از محلّ آن ها بی اطّلاع ام من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم ، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم 😊
👨🏻 و سپس اظهار داشت : به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم ،تقاضا مندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهید 😰
🌸 امام جواد علیه السلام در پاسخ به
تقاضای او فرمود :
🔶 پس از آن که #نماز_عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام ، صلوات بفرست 😊
🔶 پس از آن ، پدرت را در عالم خواب خواهی دید ؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید 👌🏻
👨🏻 آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید ، به او گفت :
پسرم ! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام ، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا ، حضرت ابوجعفر ، امام محمّد جواد علیه السلام برو
که آن شخص 👨🏻 از خواب بیدار گشت ، صبحگاهان 🌅 به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد و چون به آن جا رسید ، پس از اندکی جستجو اموال 💰 را پیدا نمود
و آن ها را برداشت و 🌸 خدمت امام جواد
علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد و سپس 👨🏻 گفت :
شکر و سپاس خداوند متعال را ، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت ؛ و از شما را از بین خلایق برگزید ، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید 😍✔
[🌼♦️] #یامهدی_ادرکنی
_ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
『•🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @masirsaadatee 🌸⃟🕊
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
💢 #گناهی که☝️🏻 #شیطان 😈هم از آن #بیزار_است😲
🌺امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند :
🌿اگر کسى👤 سخنى را بر #ضد مۆمنى نقل کند
و قصدش☝️🏻 از آن ،
⏪ #زشت_کردن_چهره_او و
⏪ #از_بین_بردن_وجهه_اجتماعىاش👥 باشد و
⏪ #بخواهد او را
#از_چشم_مردمبیندازد ،↘️
♥️خداوند او را #از_ولایت خود #خارج مى کند✔️
و #تحت_سرپرستى_شیطان👿 قرار مى دهد؛
✴️☝🏻 #ولى شیطان👿 هم او را #نمى_پذیرد!❌
📚الکافی ج2 ص 358
#دختر_فاطمی
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
@masirsaadatee ❤
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_یکم
یک ساعتی بود که دنبال محدثه میگشتند در بیابان !
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود مهدا هر لحظه نگران تر میشد ، گم شدن دختری که به او سپرده شده بود .
اگر اتفاقی می افتاد ...
بار دیگر خودش را لعنت کرد که اگر حواسش گرم حرف هایی در مورد محمدحسین نکرده بود الان ان دختر اسیر بیابان نمیشد ...
از ان سوی دشت نور چراغی هر دو را خوشحال کرد و به ان سمت کشاند که با دیدن مرصاد و حسنا هر دو وارفتند.
محمدحسین : پیداش نکردین ؟
مرصاد : چرا پیداش کردم تو جیبمه
مهدا : الان وقت خوشمزگی نیست مرصاد
مرصاد : خب اخه سوال میپرسه
آقا تو رو خدا این دختر عمتو کنترل کن مثل چی میپره به مردم ...
مهدا : این چه طرز حرف زدن...
مرصاد : نه بذار بدونه ، چقدر مراعات میکنی ؟
ببین آقا محمد شما خواستگاری کردی ما هم گفتیم نه .
باز مطرح کردی ، بازم مهدا گفت نه .
دلیل مزاحمتای خانوادتو نمی فهمم ، الان این طفل معصوم محدثه کو ؟ کجاست ؟
حسنا : اقا مرصاد تند نرین اینا که ربطی به محمد نداره
مهدا : همتون بس کنید
بعدا راجبش حرف میزنیم الان فقط محدثه
بسمتی راه افتاد که مرصاد گفت :
کجا میری ؟ جاایی هست که نگشته باشیم ؟
مهدا با فریاد گفت : باید پیداش کنیم میفهمی !؟ باید . تا قبل از تاریکی محض
دیگر داشت نا امید میشد ، تمام دنیا دور سرش می چرخید ، لحظه ای دست به سر گرفت و همان جا روی تپه ی شنی نشست ...
محمدحسین نام محدثه را فریاد میزد .
ـ محــــــــــــــدثـــــــــــــه ؟!!!
محدثـــــــــــــــــــــــــه ؟
محدثـــــــه صدامو میشنوی ؟
کجاااا رفتی ؟
بیـــــــــا دختر ندا غلط کرد !!
لحظه ای سر برگرداند و با دیدن مهدا نگران بسمتش رفت ، کنارش زانو زد و گفت :
چیشده ؟ حالت بده ؟
خیلی راه رفتیم بخاطر همینه
بطری آبش را بسمت مهدا گرفت و ادامه داد :
بیا یکم آب بزن به صورتت
این شکلاتم بخور
مهدا بطری را رد کرد و با خشم گفت :
همش تقصیر شماست
ـ تقصیر من ؟
به من چه ربطی داره ؟
ـ همش بخاطر شماست چرا هر جا من میرم باید شما یا حرفی از شما باشه ؟! چند بار بهتون بگم نهههههه ، چند بار بگم من نمیخوام ببینمتون ؟
ـ الان حالتون خوب نیست ، نگرا....
ـ آره من نگرانم
نگران از این به بعد زندگی ، چه قدر باید بخاطر شما درگیر وجدانم بشم ؟ داغ امیر هنوز سرد نشده آقا محمدحسین ، توهین ها و تحقیر های عمتون مامانمو خسته کرده ، ابروی من رفته ، همه میگن من امیرو بخاطر دل خودم ول کردم ، حتی همکارام مثل یه بدبخت بهم نگاه میکنن ، مگه من چیکار کردم ؟
اگه الان اتفاقی برای محدثه بیافته من جواب خانوادشو چی بدم ؟
ـ آروم باش مهدا خانم ، حق با شماست من مقصرم .
تقصیر این دل وامونده منه ، درستش میکنم ، قسم میخورم .
مهدا لحطه ای با یادآوری رودخانه بابغض گفت : نکنه افتاده باشه تو رودخونه ؟
ـ یا فاطمه زهرا ، پاشو فقط اونجا رو نگشتیم
مرصــــــــاد ؟ مرصــــــــاد ؟
بیا بریم سمت رودخونه
مرصاد : باشه بیاین با ماشین بریم
همگی سوار جیپ شدند و بسمت رودخانه رفتند اطرافش را گشتند و نام محدثه را فریاد زدند .
مهدا لحظه ای متوجه جسمی روی آب شد با وحشت گفت : وای اون چادره
یا حسین
بدون توجه به بقیه در آب پرید و چادر را برداشت چراغ را گرداند و چند دقیقه شنا کرد که ناله های خفیفی شنید اما به دلیل فریاد های بچه ها نمی توانست جهت یابی کند برای همین با خشم گفت :
یه لحظه ساکت شین ، ببینم صدای چیه
محمدحسین : بیا بیرون ببینم ، کی به تو ...
ـ فعلا ساکت
بسمت صدایی که شنیده بود رفت و با دیدن محدثه که مثل گنجشک می لرزید با گریه او را در آغوش کشید و گفت :
محدثه ؟ محدثه جونم ؟ عزیزم صدامو میشنوی ؟
ـ مه...دا
ـ جون مهدا
ـ نترس عزیزم من پیدات کردم الان میارمت بیرون
محدثه را در آغوش کشید و از آب بیرون آورد .
همین که به اردوگاه رسیدند مائده و مهدا محدثه را به بهداری بردند .
بهیار پیشنهاد کرد محدثه را به بیمارستان منتقل کنند . تمام مدت مهدا با همان لباس های خیس در هوای پاییزی میرفت و می آمد .
محمدحسین ماشینی را برداشت و با مرصاد خواستند محدثه را به بیمارستان مرکز شهر ببرند که مهدا به سمت ماشین آمد .
مرصاد : مهدا برو لباست عوض کن
مهدا که به لباس های خیس و چسبان روی تنش نگاه کرد خجالت زده فورا به خوابگاه رفت و لباس عوض کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀