eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جهت نمایه و استوری ❣نکات کلیدی جزء بیست و پنجم قرآن کریم عجل الله ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ •🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جهت نمایه و استوری 🤲 دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان عجل الله ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ •🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جدید کانال با نام 💖 💖 ➖➖➖➖➖➖ این رمان گوشه ایی از حقیقت زندگی عده ایی هست که ناخواسته وارد گروههایی شدند که در ظاهر سعی در رشد افراد داشتند ولی باطنشون چیز دیگری هست.که برای کشف باطن اونها خیلی ها قربانی شدند و بعضی در حال شدند. جالبه بدونید که هنوز این فرقه ها در حال فعالیت هستند. هدف از نوشتن این رمان فقط آگاهی دادن به مخاطب بوده که روزاهای زیادی وقت برای تحقیق صرف شده٫امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.آگاهی تون زیاد شه... آرزوی عافیت برای همتون میکنم❤️ نویسنده رمان :لیلا‌فتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت1 به نام او که می‌بیند... تمام آرزوها فقط در عشق خلاصه می‌شود. عشق آمدنی نیست ساختنی‌ست، عشق با رنج تو ساخته می‌شود. در وجود توست، همیشه بوده و خواهد بود. کافیست اجازه دهی که اتفاق بیفتد و سر از خاک سرزمین قلبت بیرون کند. آب حیاط، نور ایمان و خاک‌پاک می‌خواهد برای جان گرفتن و تنومند شدن. نگاهی به سر در کافی شاپ انداختم با چراغهای نئون طلایی تزیین شده بود. وارد که شدم از دیدن محوطه‌ی بزرگش تعجب کردم. از بیرون زیاد داخلش دید نداشت. چون داخلش کم نور کار شده بود. تقریبا ده الی دوازه میز دونفره و چهار نفره چوبی که روی تاجشان نشان قلب بود چیده شده بود. با این که روی بعضی صندلیها مشتری نشسته بود ولی صدایی از کسی نمی‌آمد. سکوت بیشتر از مشتریها خودنمایی میکرد. خودم را به آقای غلامی معرفی کردم تا با کار آشنایم کند. بعد از این که فرمی را پر کردم گفت که فردا صبح زود بر سر کارم بروم. کنار دستگاه اسپرسو ایستادم و به دیوار پشتش چشم دوختم تابلوی کوچکی توجهم را جلب کرد رویش تایپ شده بود، "بدها خوب نمیشوند مگر این که خوبها خوبتر شوند" اخمی کردم و با خودم گفتم: "این چیه اینجا نوشته، یعنی چی؟ خوبا خوبتر بشن؟ لابد بدها هم فقط خودشون رو باد بزنن، یه وقت زحمت نکشن. والا. با صدای بم آقای غلامی سرم را به طرفش چرخاندم. –قبلا جایی کار کردی؟ ماسکم را روی صورتم جابه جا کردم. –سلام. جایی بیرون از خونه خیر. قبلا تو خونه تایپ انجام میدادم. یکی از ابروهایش را بالا داد. –خب چرا ولش کردی؟ –کارش خیلی سخت و حقوقش پایین بود. آقای غلامی با آن هیکل درشت و گوشتی به طرفم قدم بر‌داشت پیراهن سفید و اتو کشیده ایی تنش بود با یک شلوار پارچه ایی مشگی که برق اتویش نشان میداد که این شلوار انس و الفت خاصی با اتو دارد. سرم را پایین انداختم ظاهرش خشن به نظرم رسید. لبخندی روی لبهای کلفتش نقش بست که باعث شد سیبیلهای از بنا گوش در رفته اش عقبتر بروند. –اگه کارت رو درست انجام بدی همه چی خوب پیش میره، بعد هم بسته‌ی نایلونی را روی میز گذاشت و ادامه داد: این لباس کارته حتما باید تنت باشه، دلم نمیخواد وقتی مشتری میاد هر دفعه تو رو با یه لباس ببینه، وقتی لباس فرم باشه توام بیشتر حواست به کارت جمع میشه. وظیفه ی تو فقط سفارش گرفتن و بردن به سر میزها هست. یادت باشه همیشه ساده باشی، حوصله دردسر ندارم. من به تعداد موهای سرم اینجا آدم عوض کردم، هم دختر هم پسر، هر کس میاد اولش خوبه بعد کم کم نمیدونم چی میشه سرو گوششون میجنبه و وظایفش یادش میره. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت2 –گفتی چند سالته؟ نگاهم روی بسته مانده بود. –نوزده سال. نوچی کرد. –زود کار کردن رو شروع کردی فکر کردم حداقل بیست و دو سه سال رو داری. از حرفش خوشم نیامد اخم ریزی کردم. چرا اینطوری فکر کرده، اولین نفری بود که در مورد سن من همچین نظری می‌داد. –توی فرمی که پر کردم سنم رو هم نوشته بودم. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نفسش را بیرون داد. –چرا میخوای کار کنی؟ چرا دنبال درس و مشقت نیستی؟ با اعتماد به نفس گفتم: –هستم. من سال آخر دانشگاه سراسری هستم. ابروهایش را بالا داد: –چطوری نوزده سالته اونوقت سال آخر دانش... حرفش را بریدم. –جهشی خوندم. لبخند رضایت بخشی زد. –پس بچه درس خونی؟ –بله داخل فرم نوشتم گاهی تو فصل امتحانات ممکنه یه روزایی نتونم بیام چون درسم برام خیلی مهمه. شما فرم رو نخوندید؟ –نه کامل، معرفت یه چیزهایی در موردت بهم گفت. چون بهش مطمئنم دیگه نخوندم. الان که درس و مشقا مجازیه واسه چی میخوای نیای؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –خب مجازی هم باید وقت بزارم درس بخونم، فرقی نداره. –زرنگ باشی راحت میتونی وقتت رو هماهنگ کنی و... حرفش را نصفه گذاشت و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت با صدای بلندی گفت: –ماهان کجایی؟ واسه صبحونه خیلی چیزا لازمه ها؟ الان مشتری بیاد املت بخواد چیزی هست؟ بعد دستی به سبیلهایش کشید و به طرفم برگشت و سوالی نگاهم کرد. –چرا ماتت برده؟ خب برو آماده شو بیا سر کارت دیگه. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت3 من و منی کردم و نایلون لباس را از روی میز برداشتم. –اخه کسی که فعلا تو کافی شاپ نیست چیکار باید انجام بدم؟ دستی به موهای بلند و جو گندمی‌اش که از پشت با کش نازکی بسته بود و اصلا با سبیلهای کلفتش هم‌خوانی نداشت کشید. –حالا تو آماده شو، شاید همین الان یه مشتری امد. مشتریهای کافی شاپ زیاد سحر خیز نیستن. حتی اونا که واسه صبحانه میان. البته خب حقم دارن اینجا که کله پاچه ایی نیست. ولی تو همیشه باید سر کارت آماده باشی. راستی اون جزوه ایی که در مورد منوهای قدیمی دادم رو خوندی؟ –بله همه رو از حفظم، کلی اطلاعات در مورد منوی کافی‌شاپها داشت، واقعا لازم بود یاد بگیرم. با رضایتمندی لبخند زد. –چون بچه درس خونی هستی و با استعدادی به این زودی یاد گرفتی، وگرنه قبل از تو یکی اینجا شش ماه کار کرد آخرشم فرق کاربونا و آلفرادو رو نفهمید. البته حالا دیگه منو رو تا اونجایی که میشه فارسی کردیم و بعضی چیزا رو هم کلا حذف کردیم که ساده تر باشه. برای همین دوتا لیست بهت دادم بخونی، که به هر دوتا منو مسلط باشی. به نظرم کارفرمای سختگیری است. داخل آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم. خانم خوش رو و سن و سال داری به طرفم آمد –سلام عزیزم، خوش امدی. –سلام، ممنون، ببخشید کجا میتونم اینارو بپوشم. به نایلونی که دستم بود اشاره کردم. با لبخند به اتاق کنار آشپزخانه اشاره کرد. –برو اونجا آماده شو. اگرم چیزی لازم داشتی بهم بگو. بعد که امدی به بچه ها معرفیت میکنم. تشکر کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچکی بود که دورتادورش قفسه بندی داشت. داخل قفسه ها پر بود از وسایلهای مختلف. یک گنجه‌ی کوچک هم انتهای قفسه ها قرار داشت که درش قفل بود. پشت در آینه کار شده بود. نگاهش کردم و دستی به صورتم کشیدم. نایلون را باز کردم یک پیشبند نه چندان بلند یاسی رنگ با یک روسری شاید هم مغنعه به همان رنگ داخلش بود. خوب نمی‌توانستم مغنعه را روی سرم فیکسش کنم. قسمت جلوی مغنعه با رنگ توسی جدا دوخته شده بود و در انتها دو بند میشد که در کنار سر به شکل پاپیون بسته میشد. از روی عکسی که داخل نایلون بود متوجه شدم چطور باید ببندمش. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. لباس آنچنان خاصی هم نبود. پیشبند بستن برایم کمی سنگین بود. ولی فعلا مجبور بودم حداقل برای چند ماه هم که شده اینجا کار می‌کردم تا هم خرج خودم و دانشگاهم را در‌آورم هم کمک خرجی میشدم برای خانواده. با این اوضاع اقتصادی دلم برای پدرم می‌سوخت. دیگر دخیل و خرجمان با هم اصلا همخوانی نداشت. از هم شکاف زیادی داشتند. خیلی سخت بود تا پدر را راضی کردم که کار کنم. به خیلی جاها سر زدم تنها جایی که حقوق خوبی داشت و با شرایط من کنار میآمد همینجا بود. البته آن هم به خاطر آشنایی آقای غلامی با پدر یکی از دوستانم بود. جلوی آینه چرخی زدم. این رنگ مغنعه به پوست سبزه‌ی صورتم می‌آمد. زیر لب گفتم: –واسه خدمتکار شدنم باید آشنا داشته باشیا اونم بعد از این همه درس خوندن، واقعا ما به کجا میریم. صورتم آرایشی نداشت. قبل از کرونا حداقل از یک رژ کمرنگ استفاده می‌کردم، ولی حالا با وجود ماسک دیگر دل و دماغش نبود. این ماسک لعنتی لبخند را هم از مردم گرفته. تقه ایی به در خورد. آرام در را باز کردم. خانمی را که چند دقیقه پیش در آشپزخانه دیده بودم را دوباره با همان لبخند پشت در دیدم. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸